#همه_زندگی_من
#قسمت_چهل_و_دو : مهمانی شام
حسابی تعجب کردم ... 😳
- پسر من رو؟ ...
- بله. البته اگر عجیب نباشه ...
- چرا؟ ...
چند لحظه مکث کرد ...
- هر چند، جای چندان رومانتیکی نیست ... اما من به شما علاقه مند شدم ... 😍
بدجور شوکه شدم ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم ... همون طور توی در خشکم زده بود ...
یه دستی به سرش کشید و بلند شد ...
- از اون روز که باهاتون صحبت کردم و اون حرف ها رو شنیدم... واقعا شما در نظرم آدم خیلی خاصی شدید ... و از اون روز تمام توجهم به شما جلب شد ...☺️
- آقای هیتروش ... علی رغم احترامی که برای شما قائلم اما نمی تونم هیچ جوابی بهتون بدم ... بهتره بگم در حال حاضر اصلا نمی تونم به ازدواج کردن فکر کنم ... 😇زندگی من تازه داره روال عادی خودش رو پیدا می کنه ... و گذشته از همه این مسائل، من مسلمان و شما مسیحی هستید ... ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم ...
این رو گفتم و از دفترش خارج شدم ... چند ماه گذشت اما اون اصلا مایوس نشد ... انگار نه انگار که جواب منفی شنیده بود ...😒 به خصوص روز تولدم ... وقتی اومدم سر کار، دیدم روی میزم یه دسته گل با یه جعبه کادویی بود ... و یه برگه ...
- اگر اجازه بدید، می خواستم امشب، شما و خانواده تون رو به صرف شام دعوت کنم ...😓
با عصبانیت رفتم توی اتاقش ... در نزده، در رو باز کردم و رفتم تو ... صحنه ای رو دیدم که باورش برام سخت بود ...😡
داشت نماز می خوند ...😳
______________
#ادامه_دارد... 🌱
@sayedebrahim
#قسمت_چهل_و_دو : هادی
تفاوت های رفتاری مسلمان ها با من خیلی زیاد بود .😶.. کم کم رفتارشون با من، داشت تغییر می کرد ... با خودشون گرم می گرفتن و شوخی می کردن ... اما به من که می رسیدن حالت شون عوض می شد ... هر چند برام مهم نبود اما کنجکاویم تحریک شده بود ... 🧐😕.
یه روز، هم اتاقیم رو بین یه گروه بیست، سی نفره دیدم ... مشخص بود خیلی جدی دارن با هم صحبت می کنن ... متوجه من که شدن، سکوت خاصی بین شون حاکم شد 🤫... مشخص بود اصلا در زمان مناسبی نرسیدم ... بی توجه راهم رو کشیدم و رفتم ... در حالی که یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شده بود ... .🧐⁉️
به مرور زمان، این حالت ها داشت زیاد می شد ... بالاخره یکی از بچه های نیجریه اومد سراغم و من رو کشید یه گوشه ...
- کوین، باید در مورد یه موضوع جدی باهات صحبت کنم ... بچه ها از دست رفتارهای تو صداشون در اومده 😳... شاید تفاوت فرهنگی بین ما خیلی زیاده اما همه یه خانواده ایم ... این درست نیست که اینطوری برخورد می کنی ... .😢
- مگه من چطور برخورد می کنم؟ ... .🙄😬
- همین رفتار سرد و بی تفاوت ... یه طوری برخورد می کنی انگار .😕..
تازه متوجه منظورش شده بودم ... مشکل من، مشکل منه ... مشکل بقیه، مشکل اونهاست ... نه من توی کار کسی دخالت می کنم، نه دوست دارم کسی توی کار من دخالت کنه ... برای بقیه چه سودی داره که به کارهای من اهمیت میدن؟ ...😒
من توی چنین شرایطی بزرگ شده بودم ... جایی که مشکل هر نفر، مشکل خودش بود ... کسی، کاری به کار دیگران نداشت ... اما حالا .😶.. .
یهو یاد هم اتاقیم افتادم ... چند باری در کانون اجتماع بچه ها دیده بودمش ... .🙃
- این کار درستی نیست که خودمون رو از جمع جدا کنیم🙃 ... مسلمان ها با هم برادرن و برادر حق نداره نسبت به برادرش بی تفاوت باشه ..🙂
پریدم وسط حرفش ... و لابد کانون تمام این حرف ها شخصی به نام هادیه ...😶
...
با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد...
@sayedebrahim ♥️
#قسمت_چهل_و_دو
#مردی_در_آینه
جا خوردم ... تازه حواسم جمع شد مسلح نیستم ... و اونها هم تغییر حالت رو توی صورتم دیدن ... 😬
- چی شده کارآگاه ... نکنه بقیه اسباب بازی هات رو خونه جا گذاشتی؟ ... این دستبند و نشان رو از کجا خریدی؟ ... اسباب بازی فروشی سر کوچه تون؟ ... 😏😶
و زدن زیر خنده ... 🤣هلش دادم کنار دیوار و به دستش دستبند زدم ... 😤
- به جرم ایجاد ممانعت در ...
پام سست شد ... و پهلوم آتیش گرفت ... 🔥
با چاقوی دوم، دیگه نتونستم بایستم ...🔪 افتادم روی زمین ... دستم رو گذاشتم روی زخم ... مثل چشمه، خون از بین انگشت هام می جوشید ...🥀
- چه غلطی کردی مرد؟ ... یه افسر پلیس رو با چاقو زدی ...😵
و اون با وحشت داد می زد ...😫
- می خواستی چی کار کنم؟ ... ولش کنم کیم رو بازداشت کنه؟ ...
صداشون مثل سوت توی سرم می پیچید ... سعی می کردم چهره هر سه شون رو به خاطر بسپارم ... 😓
دست کردم توی جیبم ... به محض اینکه موبایل رو توی دستم دید با لگد بهش ضربه زد ... 📵و هر سه شون فرار کردن...🏃♂🏃♂🏃♂
به زحمت خودم رو روی زمین می کشیدم ... نباید بی هوش می شدم ... 🚫فقط چند قدم با موبایل فاصله داشتم ... فقط چند قدم ...
تمام وجودم به لرزه افتاده بود ... عرق سردی بدنم رو فرا گرفت ... انگشت هام به حدی می لرزید که نمی تونستم روی شماره ها کلیک کنم ... 😖😰
- مرکز فوریت های ...
- کارآگاه ... مندیپ ... واحد جنایی ... چاقو خوردم ... تقاطع ...
به پشت روی زمین افتادم ... هر لحظه ای که می گذشت ... نفس کشیدن سخت تر می شد ... و بدنم هر لحظه سردتر ... سرما تا مغز استخوانم پیش می رفت ... 🥶
با آخرین قدرتم هنوز روی زخم رو نگهداشته بودم ... هیچ کسی نبود ... هیچ کسی من رو نمی دید ... شاید هم کسی می دید اما براش مهم نبود ... 😔غرق خون خودم ... آرام تر شدن قلبم رو حس می کردم ... پلک هام لحظه به لحظه سنگین تر می شد ... 🥴
و با هر بار بسته شدن شون، تنها تصویری که مقابل چشم هام قرار می گرفت ... تصویر جنازه کریس بود ... چه حس عجیبی ... انگار من کریس بودم ... که دوباره تکرار می شدم ... 😕
دیگه قدرتی برای باز نگهداشتن چشم هام نداشتم ... همه جا تاریک شد ... تاریکِ تاریک ...😑😴
@sayedebrahim
🍂🍁🍂🍁🍂🍁