eitaa logo
مَحـــروق
60 دنبال‌کننده
1هزار عکس
239 ویدیو
23 فایل
و کسی که در آتش عشق بسوزد را محروق گویند....🌿 محروق دگر جز محبوب نمی بیند و جز معشوق نمی خواهد و ما آفریده شده ایم تا در آتش عشق خدا مَحروق شویم⚘ میشنوم: https://harfeto.timefriend.net/16445110906354
مشاهده در ایتا
دانلود
: نفوذی به شدت جا خوردم ... من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم ... ولی این رفتار هادی تمام معادلات ذهنی من رو بهم ریخت ... مشخص بود خیلی ناراحت شده اما به جای هر واکنشی فقط ازم عذرخواهی کرد ... .😳 اون شب اصلا خوابم نبرد ... نیمه هشیار توی جای خودم دراز کشیده بودم که نیمه شب از جاش بلند شد ... رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت ... سجاده اش رو باز کرد و مشغول نمار شد ...📿 می دونستم نماز صبح دو رکعت بیشتر نیست ... اما اون مدام، دو رکعت، دو رکعت ... پشت سر هم نماز می خوند ... من همون طور دراز کشیده بهش نگاه می کردم ... حالت عجیبی داشت ... نماز آخر، یه رکعت اما طولانی بود ... و اون خیلی آروم، بین نماز گریه می کرد ... 😭. من شاید حدود یه سالی می شد که مسلمان شده بودم ... اما مسلمانی من فقط اسمی بود ... هرگز نماز نخونده بودم... توی مراسم عبادی و مذهبی مسلمان ها شرکت نکرده بودم ... و فقط روی هدف خودم تمرکز کرده بودم ... .😢 اما اون شب، برای اولین بار توجهم جلب شده بود ... نمی فهمیدم چرا هادی، اون طور گریه می کنه ... اون حالت، حس عجیبی داشت ... حسی که من قادر به درک کردنش نبودم ... .😇 از اون شب ... ناخودآگاه، هادی در کانون توجهم قرار گرفته بود ... هر طرف که می رفت ... یا هر رفتاری که می کرد ... به شدت کنجکاوی من تحریک می شد ...🧐 از پله ها می اومدم پایین ... می خواستم وارد حیاط بشم که متوجه حرف چند نفر از بچه ها شدم ... داشتن در مورد من با هادی حرف می زدن ... برای اولین بار دلم می خواست سر در بیارم دارن در مورد من به هادی چی میگن؟... .🤔 همون گوشه راهرو و توی زاویه ایستادم ... طوری که من رو نبینن ... و گوش هام رو تیز کردم ... - اصلا معلوم نیست این آدم کیه ... نه اهل نماز و روزه است... نه اخلاق و منشش مثل مسلمان هاست ... حتی رفتارش شبیه یه آدم عادی نیست ... 😐باور کن اگر یه ذره اهل تظاهر بود یا خودش رو بین بچه ها جا می کرد ... می گفتم نفوذیه، اومده ببینه ایران چه خبره ... هر چند همین رفتارهاش هم بدجور ... هر کدوم یه چیزی می گفتن و حرفی می زدن ... و هادی فقط با چهره ای گرفته ... سرش رو پایین انداخته بود ...😣 ________________ ... 🌹@sayedebrahim 🥀
لالا دیگه نمی تونست حرف بزنه ... فقط گریه می کرد ... 😭می لرزید و اشک می ریخت ...😬😢  با هر کلمه ای که از دهانش خارج شده بود ... درد رو بیشتر از قبل حس می کردم ... جای ضربات چاقو روی بدن خودم آتیش گرفته بود ... 🔥🔪 - من ترسیده بودم ... اونقدر که نتونستم از جام تکون بخورم... مغزم از کار افتاده بود ...🤯 اون که رفت دویدم جلو ... 🏃🏻‍♀️کریس هنوز زنده بود ... یه خط خون روی زمین کشیده شده بود🖍 و اون بی حال ... چشم هاش داشت می رفت و می اومد ...😓 نمی تونست نفس بکشه ...🥴 سعی کردم جلوی خونریزی رو بگیرم ... اما همه چی تموم شد ... کریس مرد ...😵 تنفس مصنوعی هم فایده ای نداشت ... قلبش ایستاد ... دیگه نمی زد ... 💘 چند دقیقه فقط اشک می ریخت ... 😭😭😭گریه های عمیق و پر از درد ... و اون در این درد تنها نبود ... 💞 اوبران با حالت خاصی به من نگاه می کرد ...🥺 انگار فهمیده بود حس من فرای تاسف، ناراحتی و همدردی بود ... انگار حس مشترک من رو می دید ...  نمی دونستم چطور ادامه بدم ... که حاضر به بردن اسم قاتل بشه ... ضعف و بی حسی شدیدی داشت توی بدنم پیش می رفت و پخش می شد ... 🥵 - توی همون حال بودم که یهو از دور دوباره دیدمش ... داشت برمی گشت سراغ کریس ... منم فرار کردم ... ترسیدم اگر بمونم من رو هم بکشه ... 🤭 اون موقع نمی دونستم چقدر قدرت داره ... بعد از مرگ کریس فهمیدم اون واقعا کی بود ...  - تو رو دید؟ ...🧐 - فکر می کنید اگه منو دیده بود یا می فهمید من شاهد همه چیز بودم ... الان زنده جلوی شما نشسته بودم؟ ... اون روز هم توی خیابون ترسیدم ... فکر کردم شاید من رو دیده و تو رو فرستاده سراغم ... 🥶 دستم رو گذاشتم روی میز ... تمام وزنم رو انداختم روش و بلند شدم ... سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما ضعف شدید مانع از حرکت و گام برداشتنم می شد ... آروم دستم رو به دیوار گرفتم و از اتاق بازجویی خارج شدم ... 🥴 تنها روی صندلی نشسته بودم ... کمی فرصت لازم داشتم تا افکارم رو جمع کنم ... 😌 اوبران هم چند لحظه بعد به من ملحق شد ... - توماس ... بدجور رنگت پریده ... همه ماجرا رو شنیدی ... با لالا هم که حرف زدی ... برگرد بیمارستان و بقیه اش رو بسپار به ما ... تو الان باید در حال استراحت ...🛏 زیر سرم و مسکن باشی ...💉💊 نه با این شکم پاره اینجا ...🔪  چند لحظه بهش نگاه کردم ... چطور این همه رفاقت و برادری رو توی تمام این سال ها ندیده بودم؟ ... حالا که قصد رفتن و تموم کردن همه چیز رو داشتم ...😏 اوبران فرق کرده بود؟ ... یا من تغییر کرده بودم؟ ... نفس عمیقی کشیدم و دوباره از جا بلند شدم ... آخرین افکارم رو مدیریت کردم و برگشتم توی اتاق بازجویی ...🚪 @sayedebrahim _ _ _🌱 🌼_ 🌷 _ 🌺_ _ _ 🍂 🌴 _🍀