#همه_زندگی_من
#قسمت_چهل_و_چهار : مرد کوچک
- اشکالی نداره ... من چیز زیادی از اسلام و شیوه زندگی یه مسلمان بلد نیستم ...😅 شما می تونید استاد من باشید ... هنوز نواقص زیادی دارم ولی آدم صبوری هستم ...☺️ حتی اگر پاسخ شما برای همیشه منفی باشه ... لازم نیست نگران من باشید ... من به انتخاب شما احترام می گذارم ...😊
دستم روی دستگیره خشک شده بود ...😳 سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... و بعد از چند لحظه، از اونجا اومدم بیرون... 😕
تمام روز فکرم رو به خودش مشغول کرده بود ...🤔 ناخواسته تصاویر و حرف ها از جلوی چشمم عبور می کرد ...😥 سرم رو گذاشتم روی میز ... 😞
- خدایا! من با این بنده تو چه کار کنم؟ ...😓
شب، پدر و مادرم برام جشن کوچکی گرفته بودن ...🎂🍰 می خواستیم جشن رو شروع کنیم که پدرم مخالفت کرد ... منتظر کسی بود ... 😉
زنگ در به صدا در اومد ... در رو که باز کردم یه شوک دیگه بهم وارد شد ... 😦
- آقای هیتروش، شما اینجا چه کار می کنید؟ ...😯
خندید ...😄
- برای عرض تبریک و احترام با پدرتون تماس گرفتم ... ایشون هم برای امشب، دعوتم کرد ... 😁
و بدون اینکه منتظر بشه تا برای ورود بفرمایید بگم، اومد تو...😒
با لبخند به پدر و مادرم سلام کرد ... 🙂و خیلی محترمانه با پدرم دست داد ... چشمش که به آرتا افتاد با اشتیاق رفت سمتش و دستش رو برای دست دادن بلند کرد ...😊
- سلام مرد کوچک ... من لروی هستم ... 🤗
اون شب به شدت پدر و مادرم و آرتا رو تحت تاثیر قرار داده بود ...😕
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@sayedebrahim
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_چهل_و_چهار: پیشانی بند
قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم ... یکی از بچه های نیجر زد توی گوشم ... و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت ... .😐
- یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی ... مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه ... .
خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد ...😠 محکم توی چشم هاش نگاه کردم ...
- اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟ ... روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره ... مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری برخورد می کنی؟ ...😑
بقیه جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش بیرون کشیدن ... بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن ... باورم نمی شد ... واقعا می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟ ... هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود ... 😣همه شون مثل یه بمب در حال انفجار بودن ... اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن ... وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم ...
این حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود ... کل خوابگاه غرق شادی شده بود ... دیگه واقعا نمی تونستم درک کنم ... اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده ... اما سفیدپوست ها چی؟ ...🤔 حتی هادی سر از پا نمی شناخت ... به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب هاش نمی رفت ... و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد ... .
اون شب، احدی توی خوابگاه نخوابید ... همه رفتن حمام ... مرتب ترین لباس هاشون رو می پوشیدن و عطر می زدن ... ❣چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو اینطوری ندیده بودم ... هادی هم همین طور ... .
ساعت 3 صبح بود ... لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید ... روی شونه هاش چفیه انداخت ... و یه پیشونی بند قرمز "یا حسین" هم به پیشونیش بست ... .🧔🏼
من توی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم ... اونقدر از رفتارهای همه متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می شدم ... هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم ... هم از زمان حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم ... .😔
پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ... .
___________
#ادامه_دارد...
🌴@sayedebrahim 🍃
#قسمت_چهل_و_چهار
#مردی_در_آینه
دنبالم از آسانسور خارج شد ...
- هر وقت از بیمارستان مرخص شدی در این مورد صحبت می کنیم ... 😉
ماه گذشته که در مورد استعفا حرف زده بودم، فکر کرده بود شوخی می کنم ... باید قبل از اینکه این فکر به سرم بیوفته ... با انتقالیم از واحد جنایی موافقت می کرد ... 😐
به زحمت خودم رو تا اتاق صوتی کشیدم ... اوبران با یکی دیگه ... مشغول بازجویی بودن ... همون جا نشستم و از پشت شیشه به حرف ها گوش کردم ... نتونستن از اولی اطلاعات خاصی بگیرن ...😞
دومین نفر برای بازجویی وارد اتاق شد ... همون کسی که من رو با چاقو زده بود ... بی کله ترین ... احمق ترین ... و ترسوترین شون ...😓
کار خودم بود ... باید خودم ازش بازجویی می کردم ... 🧐
اوبران تازه می خواست شروع کنه که در رو باز کردم و یه راست وارد اتاق بازجویی شدم ... محکم راه رفتن روی اون بخیه ها ... با همه وجود تلاش می کردم پام نلرزه ... 😌
درد وحشتناکی وجودم رو پر کرده بود ...😬
با دیدن من برق از سرش پرید و چشم هاش گرد شد ... 😳
- چیه؟ ... تعجب کردی؟ ... فکر نمی کردی زنده مونده باشم؟ ...😏
بیشتر از اون ... اوبران با چشم های متعجب به من خیره شده بود ... 😦
- تو اینجا چه کار می کنی؟ ... ⁉️
سریع صندلی رو از گوشه اتاق برداشتم و نشستم ... دیگه پاهام نگهم نمی داشت ...
- حالا فهمیدی نشانم واقعیه ... یا اینکه این بارم فکر می کنی این ساختمون با همه آدم هاش الکین؟ ... این دوربین ها هم واقعی نیست ... دوربین مخفیه ...📹
پوزخند زد ... از جا پریدم و ... با تمام قدرت و ... مشت های گره کرده کوبیدم روی میز ... 👊
- هنوزم می خندی؟ ... فکر کردی اقدام به قتل یه کارآگاه پلیس شوخیه؟ ... یه جرم فدراله ... بهتره خدا رو شکر کنی که به جای اف بی آی ... الان ما جلوت نشستیم ... 😠
اون دو تای دیگه فقط به جرم ایجاد ممانعت در کار پلیس میرن زندان ... اما تو ...☹
تو باید سال های زیادی رو پشت میله های زندان بمونی ... اونقدر که موهات مثل برف سفید بشه ... اونقدر که دیگه حتی اسم خودت رو هم به یاد نیاری ... 🧔🏼
اونقدر که تمام آدم های این بیرون فراموش کنن یه زمانی وجود داشتی ...
مثل یه فسیل ... اونقدر اونجا می مونی تا بپوسی ... اونقدر که حتی اگه استخوون هات رو بندازن جلوی سگ ها سیر نشن ... 🦴🐕
و می دونی کی قراره این کار رو بکنه؟ ... من ...
من از اون دنیا برگشتم تا تو رو با دست هام خودم بندازم وسط جهنم ... جهنمی که هر روزش آرزوی مرگ کنی ... 🔥و هیچ کسی هم نباشه به دادت برسه ... 🚫هیچ کس ... همون طور که من رو تنها ول کردید و در رفتید ...
تو ... تنها ... بدون دوست هات ... اونها بالاخره آزاد میشن ... اما تو رو وسط این جهنم رها می کنن ...↪
سرم رو به حدی جلو برده بودم که نفس های عمیقم رو توی صورتش احساس می کرد ... و من پرش های ریز چهره اون رو ... سعی می کرد خودش رو کنترل کنه ... 😖
اما می شد ترس رو با همه ابعادش، توی چشم هاش دید ...😱😰🥵
🎓 @sayedebrahim 🎓