eitaa logo
مَحـــروق
67 دنبال‌کننده
1هزار عکس
239 ویدیو
23 فایل
و کسی که در آتش عشق بسوزد را محروق گویند....🌿 محروق دگر جز محبوب نمی بیند و جز معشوق نمی خواهد و ما آفریده شده ایم تا در آتش عشق خدا مَحروق شویم⚘ میشنوم: https://harfeto.timefriend.net/16445110906354
مشاهده در ایتا
دانلود
همه چیز به طرز عجیبی مهیا شد ... تمام موانعی که توی سرم چیده بودم یکی پس از دیگری بدون هیچ مشکلی رفع شد ...👌🏻 به حدی کارها بدون مشکل پیش رفت که گاهی ترس وجودم رو پر می کرد ... 😥 انگار از قبل، یک نفر ترتیب همه چیز رو داده بود ... مثل یه سناریوی نوشته شده ...📃 و کارگردانی که همه چیز رو برای نقش های اول مهیا کرده ... 😊 چند بار حس کردم دارم وسط سراب قدم برمی دارم ... هیچ چیز حقیقی نیست ...😣 چطور می تونست حقیقی باشه؟ ...😏 از مقدمات سفر ... تا تمدید مرخصی ... 😌و احدی از من نپرسید کجا میری ... 😪و چرا می خوای مرخصیت رو تمدید کنی؟ ... 🤐 گاهی شک و ترس عمیقی درونم شکل می گرفت و موج می زد ...🌊 و چیزی توی مغزم می گفت ... 🗣 - برگرد توماس ... پیدا کردن اون مرد ارزش این ریسک بزرگ رو نداره ... اونها مسلمانن و ممکنه توی ایران واسشون اتفاقی نیوفته ... اما تو چی؟ ... اگه از این سفر زنده برنگردی چی؟ ...😨 اگه ... اگه ... اگه ... هنوز دیر نشده ... بری توی هواپیما دیگه برگشتی نیست ... همین الان تا فرصت هست برگرد ...🤕 روی صندلی ... توی سالن انتظار فرودگاه تورنتو ... دوباره این افکار با تمام این اگرها ... به قوی ترین شکل ممکن به سمتم حمله کرد ...🏹 نفس عمیقی کشیدم و برای لحظاتی چشم هام رو بستم ... 😌اراده من برای رفتن قوی تر از این بود که اجازه بدم این ترس و وحشت بهم غلبه کنه ... 🤗 دست کوچیکش رو گذاشت روی دستم ... - خوابی؟ ...😴 چشم هام رو باز کردم و برای چند لحظه بهش نگاه کردم ... 😮 - پدر و مادرت کجان؟ ... 😲 خودش رو کشید بالای صندلی و نشست کنارم ... - مامان رو نمی دونم ... ولی بابا داره اونجا با تلفن حرف میزنه ... 📞 روی صندلی ایستاد و با انگشت سمت پدرش اشاره کرد ... 👈 نه می تونستم بهش نگاه کنم ... نه می تونستم ازش چشم بردارم ... ولی نمی فهمیدم دنیل چطور بهم اعتماد کرده بود و به هوای حضور من از بچه اش فاصله گرفته بود؟ ... 🧐 دوباره نشست کنارم ... - اسم عروسکم ساراست ... 🧸👩🏻‍🦰براش چند تا لباس آوردم که اگه کثیف کرد عوض شون کنم ... 🧥🛍 نفس عمیقی کشیدم و نگاهم برگشت سمت ساندرز ... هنوز داشت پای تلفن حرف می زد ... 📞 باید عادت می کردم ... به تحمل کردن نورا ... به نظرم بچه ها فقط از دور دوست داشتی بودن و مراقبت ازشون چیزی بود که حتی فکرش، من رو به وحشت می انداخت ...😓 اما نه اینقدر ... ولی ماجرای نورا فرق داشت ... هر بار که سمتم می اومد ... هر بار که چشمم بهش می افتاد ... و هر بار که حرف می زد ... تمام لحظات اون شب زنده می شد ... دوباره حس سرمای اسلحه بین انگشت هام زنده می شد ... و وحشتی که تا پایان عمر در کنار من باقی خواهد موند .. @sayedebrahim
دیگه داشتم دیوونه می شدم ... 🤯انگار زیرم میخ داشت ... یه چیزی نمی گذاشت آروم بگیرم ... هی از این پهلو به اون پهلو ... و گاهی تکیه به پشت ... و هر چند وقت یه بار مهماندار می اومد سراغم ... - قربان اگه راحت نیستید می خواید چیزی براتون بیارم؟ ...😯 چند بار بی دلیل پاشدم رفتم سمت دستشویی ...🚾 فقط برای اینکه یه فضای کوچیک هم که شده واسه کش و قوس رفتن پیدا کنم ... تنها قسمت خوبش این بود که صندلی کناریم خالی بود ...✅ اگه یکی دیگه عین خودم می نشست کنارم و هر چند دقیقه یه بار یه کش و قوس به خودش می داد ... اون وقت مجبور می شدم یا خودم رو از هواپیما پرت کنم بیرون یا اون رو ... ✈ ساندرز، ردیف جلوی من ... تمام مدت حواسش به همسر و بچه اش پرت بود ... صندلی نورا بین اونها بود ... گاهی می رفت روی پای مادرش و با اون حرف می زد و بازی می کرد ... گاهی روی صندلی خودش می ایستاد و می پرید توی بغل دنیل ... اون هم مثل من نمی تونست یه جا بشینه ...❌ و اونها با صبر خاصی باهاش بازی می کردن و سعی در مدیریت رفتارش داشتن ...🧸 تا صدای خنده های اون بقیه رو اذیت نکنه ... 🤭 ناخودآگاه محو بچه ای شده بودم که بیشتر از هر چیزی در دنیا دلم می خواست ازش فاصله بگیرم ... 😇 خوابش که برد ... چند دقیقه بعد بئاتریس هم خوابید ... و دنیل اومد عقب، پیش من ... - خسته که نشدی؟ ... ☺️ با لبخند اومده بود و احوالم رو می پرسید ... فقط بهش نگاه کردم و سری تکان دادم ... - طول پرواز رو داشتم کتاب می خوندم ... 📖 - صدامون که اذیتت نکرد؟ ...📢 - نه ... لبخند بزرگی صورتش رو پر کرد ... 😊 - تو که هنوز صفحه بیست و چهاری ... نگاهم که به کتاب افتاد خودمم بی اختیار خنده ام گرفت ...😂 سرم رو چرخوندم سمتش ... - فکر کنم سوژه دوم برام جذابیت بیشتری داشت ... و اون همچنان لبخند زیبا و بزرگی به لب داشت ... - چی؟ ... 😉 - تو ... همسرت ... دخترت ... به نظرم خیلی دوست شون داری ...🥰 نگاهش چرخید سمت صندلی های جلویی ... هر چند نمی تونست دخترش رو درست ببینه ... - آره ... خدا به زندگی من برکت های فوق العاده ای رو عطا کرده ... 🤩 نگاهش دوباره برگشت سمت من ... - شما چطور؟ ... هنوز بچه ندارید؟ - نه ... نیم کتف، پاهاش رو انداخت روی هم ... و در حالی که هنوز نگاهش سمت من بود ... به صندلی تکیه داد ... - کاش همسرت رو هم با خودت می آوردی ...👱🏻‍♀️ سفر خوبیه ... مطمئنم به هر دوتون خیلی خوش می گذشت ...😍 اینطوری می تونست با بئاتریس هم آشنا بشه ... تو هم تنها نبودی ... سرم برگشت پایین روی حلقه ام ... انگشت هام کمی با حلقه بازی بازی کرد و تکانش داد ... - بیشتر از یه سال میشه ولم کرده ...😔 توی یه پیام فقط نوشت که دیگه نمی تونه با من زندگی کنه ...📱 گاهی به خاطر اینکه هنوز خودم رو متاهل می دونم و درش نمیارم احساس حماقت می کنم ... 💍 و خنده تلخی چهره ام رو پوشاند ... 😏حالت جدی و در هم چهره من، حواس دنیل رو معطوف خودش کرد ... لبخندش کور شد اما هنوز می تونستم گرمای نگاهش رو روی چهره ام حس کنم ... - متاسفم ... حرف و پیشنهاد بی جایی بود ... - مهم نیست ... بهش حق میدم من همسر خوبی نبودم ... 🙁 کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم ... - اما یه چیزی رو نمی فهمم ... بعد از اینکه توی این دو روز رفتارت رو با همسرت و علی الخصوص نورا دیدم یه چیزی برام عجیبه ... 😧 با دقت، نگاه گرمش با نگاهم گره خورد ... - چطور می تونی اینقدر راحت با کسی برخورد کنی ... که چند ماه پیش نزدیک بود بچه ات رو با تیر بزنه؟ ...😖 خشکش زد ... نفس توی سینه اش موند ... بدون اینکه حتی پلک بزنه نگاه پر از بهت و یخ کرده اش رو از من گرفت ... و خیلی آروم به پشتی صندلی تکیه داد ... 🥶 تازه فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردم ...🙁 نمی دونست اون شب ... دخترش با مرگ، کمتر از ثانیه ای فاصله داشت ... به اندازه لحظه کوتاه گیر کردن اسلحه ... 😱 اون همه ماجرا رو نمی دونست ... و من به بدترین شکل ممکن با چند جمله کوتاه ... همه چیز رو بهش گفته بودم ... 😬 @sayedebrahim
شروع تبادلات همراهمون باشید 🌸🌸
🤲خدایا!توبهٔ مرا قبول کن در اینوقت سحر،مرا دوست بدار و به نزدخود ببر🙏 سلام🖐️ یه خبر خوب واستون دارم😍 بیاین به یه کانال شهدایی🤩 اینجا با شهدا زندگی کنید👌اگه نیاین از دستتون میره ها ‼️‼️ ✅پس سریع بزنید رو لینک زیر و بیاید تو کانال، 🙏یه دیقه پستامونو ببینید اگر خوشتون نیومد میتونین نیاین💗 💢ما منتظر حضور گرم شهدا تو این کانال هستیم♥️ ✋تا دیدار بعد کانال 💫سردار شهید آقا مصطفی کلهری💫 🌹|.🍂@mostafa_kalhori🛑
⭕✋سلام رفیق یه دیقه وایسا بخون بعد برو: 🔱ببین رفیق یه کانالی داریم به اسم سردار شهید آقا مصطفی کلهری(از سردارای غیور دفاع مقدس) 👌 پر از پست مخصوص شهدا😍😍😍 یعنی یه سره توش ✅عکس و✅ فیلم از شهدا میزاریم با کلی ♥️دلنوشته، تازه چالش‌های شهدایی مونم به راهه🤩🤩 اگه نیای از دستت میره ها‼️‼️ بیا یه دیقه وقت بزار😉 یه نگاهی کن اگه خوشت نیومد نیا🙂 🌈ولی خدایی، بیا یکمم از وقتتو که میزاری تو فضای مجازی، یه ذرشو جدا کن برا این کانال شهدایی که انشاالله زندگیتو شهدایی بکنی، دمت گرم💞 یه بسم الله... 💪بگو و بزن رو لینک و بیا تو یه دنیای دیگه🌍✌️ 🌹|.🌷@mostafa_kalhori🛑 🔥🔥اینجا مطالب داغ و دوست داشتنیه😉 💥یه جرقه کافیه تا زندگیتو از این رو به اون رو بکنه💫 💢پس یه لطفی کن بیا🙏🙏وگرنه از دستت میره ☺️☺️ 👏👏عجب کانالیه من رفتم😋 🖐️دیدار بعدی ما کانال شهید💖آقا مصطفی کلهری💖 😉یاعلی التماس دعا ✋
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈• 😊 [ شهـدا‌تفحصم‌ڪنید گم‌شده‌ام‌دراین‌دنیا سرگردانم‌✨ ] آخ‌جون😍 ✌️☺️ کانالی پُر از آرامش بخش😌🌱 ناز با شهدا جان👌😊 🙈😍 ســریـع عـضـو بـشیــن😅👇 eitaa.com/joinchat/2537226266Cd68f5d9fc8 🚫کــپــی بــنــر🚫 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
کانال تعلق دارد به شهدای که بهشون ارادت دارم❤️ حضور شما درکانال دعوت ازخود صاحب کانال است🌹 در کانال قرار گذاشته شدن 😍😍 کتاب سه دقیقه قیامت در کانال گذاشته شده 😊😍 منتظر چی هستی بیا دیگه☺😊🌹 http://eitaa.com/joinchat/3293446147Ce2b08b67ed
بِسمِ ربِّ العَلی💚🌿
وَلَدَارُ الآخِرَةِ خَيْرٌ لِّلَّذِينَ اتَّقَواْ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ ﴿109یوسف﴾  و سرای آخرت برای پرهیزکاران بهتر است! آیا فکر نمی‌کنید؟! نکنه دلت درگیر دنیا شه اینجا فقط یه گذرگاهه برای اینکه به خدا برسی فکرت ، ذهنت ، قلبت رو آلوده به دنیا نکنیا به خصوص قلبت که خونه خداس خدا برای آخرت لفظ خونه را آورده یعنی سرای همیشگیت اونجاس اینجا فقط اومدی آماده بشی برای ملاقات با خدا حواست به خودت باشه @sayedebrahim