eitaa logo
مَحـــروق
67 دنبال‌کننده
1هزار عکس
239 ویدیو
23 فایل
و کسی که در آتش عشق بسوزد را محروق گویند....🌿 محروق دگر جز محبوب نمی بیند و جز معشوق نمی خواهد و ما آفریده شده ایم تا در آتش عشق خدا مَحروق شویم⚘ میشنوم: https://harfeto.timefriend.net/16445110906354
مشاهده در ایتا
دانلود
: بی تو میمیرم ضربان قلبم به شدت تند شد ... تمام بدنم می لرزید ... به حدی که حتی نمی تونستم ... علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم ... - بفرمایید ... - کجایی مهران؟ ... بغضم ترکید ... صدای سید عبدالکریم بود ... از بین همهمه عزاداران ... - چیزی به ظهر عاشورا نمونده ... سرم گیج رفت ... قلبم یکی در میون می زد ... گوشی از دستم افتاد ... دویدم سمت در ... در رو باز کردم ... پله ها رو یکی دو تا می پریدم ... آخری ها را سر خوردم و با سر رفتم پایین ... از در زدم بیرون ... بدون کفش ... روی اون زمین سرد و بارون زده ... مثل دیوانه ها دویدم سمت خیابون اصلی ... حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا می موندم ... و این صدا توی سرم می پیچید ... - کجایی مهران؟ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ... خیابون سوت و کور بود ... نه ماشینی، نه اتوبوسی ... انگار آخر دنیا شده بود ... دیگه نمی تونستم بایستم ... دویدم ... تمام مسیر رو ... تا حرم ... رسیدم به شلوغی ها ... و هنوز مردمی که بین راه ... و برای پیوستن به جمعیت، می رفتن ... بین جمعیت بودم ... که صدای اذان بلند شد ... و من هنوز، حتی به میدان توحید نرسیده بودم ... چه برسه به شهدا ... دیگه پاهام نگهم نداشت ... محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت ... اشک هام، دیگه اشک نبود ... ضجه و ناله بود ... بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین ... گریه می کردم... چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن ... و از بین جمعیت کشیدن بیرون ... سوز سردی می اومد ... ساق هر دو شلوارم خیس شده بود... من با یه پیراهن ... و اصلا سرمایی رو حس نمی کردم ... کز کردم یه گوشه خلوت ... تا عصر عاشورا ... توی وجود من، قیامت به پا بود ... - یه عمر می خواستی به کربلا برسی ... کی رسیدی؟ ... وقتی سر امامت رو بریدن؟ ... این بود داد کربلایی بودنت؟ ... این بود اون همه ادعا؟ ... تو به توحید هم نرسیدی ... اون لحظات ... دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود ... میدان توحید، شهدا، حرم ... برای رسیدن باید به توحید رسید ... و در خیل شهدا به امام ملحق شد ... تمام دنیای من ... روی سرم خراب شده بود ... حتی حر نبودم که بعد از توبه ... از راه شهدا به امامم برسم ... عصر عاشورا تمام شد ... و روانم بدتر از کوه ها ... که در قیامت ... چون پنبه زده شده از هم متلاشی می شن ... پام سمت حرم نمی رفت ... رویی برای رفتن نداشتم ... حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن... من تا صبح توی خیمه امام بودم ... اما بعد ... رفتم سمت حسینیه ... چند تا از بچه ها اونجا بودن ... داشتن برای شام غریبان حاضر می شدن ... قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم ... آشفته تر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه ... یه گوشه خودم را قایم کردم ...😢 تا آروم می شدم ... دوباره وجودم آتش می گرفت ... من ... امامم رو تنها گذاشته بودم ... 😭 ________________ ... 😓@sayedebrahim 😓
بسمِ ربِ الخالق🌱
ثواب فعالیت این هفته کانال تقدیم به: شهید علی خلیلی😍
🌺 🌹علی خلیلی در سال 1371 در استان تهران متولد شد و تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم  ادامه داد. 🌹علی خلیلی از سنین نوجوانی با موسسه فرهنگی دینی بهشت آشنا شده و وارد این مجموعه ی فرهنگی شد. او که انگیزه و استعداد خوبی در انجام فعالیت های فرهنگی داشت خیلی زود به یکی از مربیان موفق این مجموعه تبدیل شد و پس از اخذ مدرک دیپلم وارد حوزه علمیه امام محمد باقر(ع) شد. موسسه فرهنگی دینی بهشت که فعالیت خود را از سال 82 در کرج آغاز کرده و با تاسیس بیش از 33 هیات در نقاط مختلف این استان قدم بزرگی در فعالیت های مذهبی در این استان برداشت. مسئولین این موسسه از سال 88 فعالیت خود را در استان تهران نیز گسترش داده و با تاسیس بیش از 15 کانون در نقاط مختلف تهران، به انجام امور فرهنگی مشغولند. از جمله فعالت های فرهنگی این مجموعه می توان به برگزاری اردوهای مختلف از جمله اردوی مشهدالرضا، هیات های هفتگی، حلقه های مطالعاتی (کتاب های شهید مطهری)، باشگاه جودو، فوتسال و شنا اشاره کرد. تعداد مربیان این مجموعه که برای رسیدن به درجه ی مربی گری باید دوره های مختلف علمی و ورزشی را سپری کنند به بیش از 350 نفر می رسد که علی خلیلی یکی از آن ها بود… گفتنی است حدود دوسال پیش، یکی دیگر از مربیان این مجموعه به نام حسین صحرایی نیز شهید شد. 🌹شهید علی خلیلی درشام نیمه شعبان سال 1390 بعد از هیئت تصمیم می گیرد رفقای نوجوانش را از نارمک تا محله خاک سفید تهران بدرقه کند. اما در میانه راه پنج، شش نفر را که در حال اذیت دو خانم هستند می بیند که میخواهند به زور آن دو خانم  را سوار ماشین کنند. به آن افراد تذکر می دهد اما آنها گلاویز  می شوند و یکباره چاقویی به گردن شهید فرو میکنند و فرار میکنند. و بدن شهید بعد از دو ساعت به بیمارستان رساند می شود. 🌹شهید علی خلیلی پس از چند جراحی و مدتی بستری از بیمارستان مرخص شد و با پای پیاده به کربلا می رود اما تقریباً سه سال بعد در ۴ فرودین ۱۳۹۳ در اثر عفونت ریوی به شهادت می رسد. پیکر🌹 شهید ناهی از منکر “حجت الاسلام علی خلیلی” با حضور مسوولان و اقشار مختلف سه شنبه 5 فروردین ساعت 9:30 صبح  از مسجد فاطمه زهرا (س) در نارمک به سمت مسجد النبی(ص) تشییع شد. 🌹 @sayedebrahim
: عطش😓 همیشه تا 10 روز بعد از عاشورا ... توی حسینیه کوچک مون مراسم داشتیم ... روز سوم بود ... توی این سه روز ... قوت من اشک بود ... 😥حتی زمانی که سر نماز می ایستادم ... 🤲 نه یک لقمه غذا ... نه یک لیوان آب ... هیچ کدوم از گلوم پایین نمی رفت ... 😓تا چیزی رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شکست ... 😭 - تو از کدوم گروهی؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن ولی ... یا از اونهایی که ... روز سوم بود ... و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو می سوزوند ... 💔 ظهر نشده بود ... سر در گریبان ... زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم ... تکیه داده به دیوار ... برای خودم روضه می خوندم ... روضه حسرت ... 😞 که بچه ها ریختن توی حسینیه ... دسته جمعی دوره ام کردن ... که به زور من رو ببرن بیرون ... زیر دست و بغلم رو گرفته بودن ... نه انرژی و قدرتی داشتم ... نه مهر سکوتم شکسته می شد ... توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه ... "ولم کنید" ... رو نداشتم ...😒 آخرین تلاش هام برای موندن ... و چشم هام سیاهی رفت... دیگه هیچ چیز نفهمیدم ... 😵 چشم هام رو که باز کردم ... تشنه با لب های خشک ... وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم ...😧 به هر طرف که می دویدم جز عطش ... هیچ چیز نصیبم نمی شد ... 😣زبانم بسته بود و حرکت نمی کرد ... 😰 توان و امیدم رو از دست داده بودم ... آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم ... - خدا ...😩 مهر زبانم شکسته بود ... بی رمق به اطراف نگاه می کردم که در دور دست ... هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدم...👤 امید تازه ای وجودم رو پر کرد ... 😇بلند شدم و شروع به دویدن کردم ...🏃‍♂️ هر لحظه قدم هام تند تر می شد ... سراب و خیال نبود ... جوانی بالای بلندی ایستاده بود ... با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد ... - سلام ... خوش آمدید ... 😊 نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد... 😌و جملاتش، آب روی آتش بود ... سلامش رو پاسخ دادم... 🙂و پاهای بی حسم به زمین افتاد ... - تشنه ام ... خیلی ... 🥵 با آرامش نگاهم کرد ... - تشنه آب؟ ... یا دیدار؟ ... 🤔 صورتم خیس شد ... 😨فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده ...😓 - آب که نداریم ... اما امام توی خیمه منتظر شماست ... و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد ... تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم ... مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود ...😀 پاهای بی جانم، جان گرفت ... سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم ... از بین خیمه ها ... و تمام افرادی که اونجا بودن ... چشم هام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمی دید ... پشت در خیمه ایستادم ... تمام وجودم شوق بود ...😄 و سلام دادم ...🤗همون صدای آشنا بود ... همون که گفت ... حسین فاطمه ام ... دستی شونه ام رو محکم تکان می داد ... - مهران ... مهران ... خوبی؟ ... چشم هام رو که باز کردم ... دوباره صدای ضجه ام بلند شد... ضجه بود یا فریاد ... 😩 خوب بودم ... خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن ... تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود ... 🥺 توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن ...😳 و بچه ها سعی می کردن آرومم کنن ... ولی آیا مرهمی ... قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود؟ ...😭 .... 🍃@sayedebrahim🍃
: جاده کربلا کابووس های من شروع شده بود ... یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد ... با وحشت از خواب می پریدم ...😨 پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق ...😓 بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد ... - مهران پاشو ... 😧چرا توی خواب، ناله می کنی؟ ... با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم ...😥 - چیزی نیست داداش ... شما بخواب ... و دوباره چشم هام رو می بستم ... 😣 اما این کابووس ها تمومی نداشت ... شب دیگه ... و کابووس دیگه ... 😖 و من، هر شب جا می موندم ... هر بار که چشمم رو می بستم ... هر دفعه، متفاوت از قبل ...😭 هر بار خبر ظهور می پیچید ... شهدا برمی گشتند ... کاروان ها جمع می شدند ... جوان ها از هم سبقت می گرفتند ... و من ... هر بار جا می موندم ...😞 هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن ... 🥺و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید ... با تمام وجود فریاد می زدم ...😩 دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم ... 😢 من یک بار در بیداری جا مونده بودم ... تقصیر خودم بود ... اشتباه خودم بودم ... 😔و حالا این خواب ها ... کابووس های من بود؟ ... یا زنگ خطر؟ ...🤔 هر چه بود ... نرسیدن ... تنها وحشت تمام زندگی من شد... وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد ... و هرگز رهام نکرد ... حتی امروز ... 😒 علی ی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم ... 🙁 مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد ... ابالفضل بود ...📲 ـ مهران می خوایم اردوی راهیان ... کاروان ببریم غرب ... پایه ای بیای؟ ... 🙃 بعد از مدت ها ... این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود ... منم از خدا خواسته ...😀 - چرا که نه ... با سر میام ...😁 هزینه اش چقدر میشه؟ ... - ای بابا ... هزینه رو مهمون ما باش ...☺️ - جان ما اذیت نکن ... من بار اولمه میرم غرب ... بزار توی حال و هوای خودم باشم ...😕 خندید ...😂 - از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم ...😊 ناخودآگاه خندیدم ...😅 حرف حق، جواب نداشت ... شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها ... و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد ... تمام راه مشغول و درگیر ... نهار ... شام ... هماهنگ رفتن اتوبوس ها ... به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز ... اتوبوس شماره فلان عقب افتاد ... اینجا یه مورد پیش اومده ... توی اتوبوس شماره 2 ... حال یکی بهم خورده ...😱 و ... مشهد تا ایلام ... هیچی از مسیر نفهمیدم ...😒 بقیه پای صحبت راوی ... توی حال خودشون یا ... من تا فرصت استراحت پیدا می کردم ... یا گوشیم زنگ می زد ... یا یکی دیگه صدام می کرد ... 🤯اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم ... علی خنده اش می گرفت ...😂 ـ جون ما نخواب ... الان دوباره یه اتفاقی می افته ...😆 حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت ... و من بالاخره در آرامش ... غرق خواب ...😴 که اتوبوس ایستاد ... کمی هشیار شدم ... اما دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم ... که یهو علی تکانم داد ... - مهران پاشو ... جاده کربلاست ... 😍 ✍پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان ... براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران ... و وقایع پس از آن است ... .... 🍃@sayedebrahim🍃
: تشنه لبیک سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و ... نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم ... بغض راه نفسم رو بست ...🥺 خواب و وقایع آخرین عاشورا ... درست از مقابل چشم هام عبور می کرد ... جاده های منتهی به کربلا ... من و کربلا ... من و موندن پشت در خیمه ... و اون صدا ...😰 چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم ... اشک امانم رو بریده بود ... 😭 - آقا جون ... این همه ساله می خوام بیام ... حالا داری تشنه ... من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می بری؟... هر کی تشنه یه چیزیه ... شما تشنه لبیک بودی ... و من تشنه گفتنش ... 😥 وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم ... اما حال و هوای دل من، کربلا بود ...😞 - این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، پسر فاطمه؟ ... 😓 از جمع جدا شدم ... چفیه توی صورت ... کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاک ها گم کردم ...👣 ضجه می زدم و حرف میزدم ... 😫 - خوش به حالتون ... شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامه تون خورده ... من بدبخت چی؟ ... من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه؟ ...😩 لبیک شما رو مهدی فاطمه قبول کرد ... یه کاری به حال دل من بی نوا بکنید ... منی که چشم هام کوره ... 😔منی که تشنه لبیکم ... منی که هر بار جا می مونم ... 😟 به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم ... توی حال خودم بودم ... سر به سجده و غرق خاک ... گریه می کردم که دست ابالفضل ... 😭از پشت اومد روی شونه ام... ـ چی کار می کنی پسر؟ ... همه جا رو دنبالت گشتم ... 🤔 کندن از خاک مهران ... کار راحتی نبود ... داشتم نزدیک ترین جا به کربلا ... داغ دلم رو فریاد می زدم ...🙁 بلند شدم ... در حالی که روحی در بدنم نبود ... جان و قلبم توی مهران جا مونده بود ... ☹ چشم ابالفضل که بهم افتاد ... بقیه حرفش رو خورد ... دیگه هیچی نگفت ... بقیه هم که به سمتم می اومدن ... با دیدنم ساکت می شدن ...🙄 از پله ها اومدم بالا ... سکوت فضا رو پر کرد ... همهمه جای خودش رو به آرامش داد ... - علی داداش ... پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره ... 😥 دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم ... و محو وجب به وجب خاک مهران شدم ... حال، حال خودم نبود ... که علی زد رویشونه ام ... صورت خیس از اشکم چرخید سمتش ... یه لحظه کپ کرد ...😳 - بچه ها ... می خواستن یه چیزی بخونی ... اگه حالشو داری ...😅 جملات بریده بریده علی تموم شد ... چند ثانیه به صورتش نگاه کردم ... 🙄و میکروفون رو گرفتم ... نگاهم دوباره چرخید سمت مهران ... - بی سر و سامان توئم یا حسین ... تشنه فرمان توئم یا حسین ... ✋ آخر از این حسرت تو جان دهم ... کاش که بر دامن تو جان دهم ... 😓 کی شود این عشق به سامان شود؟ ... لحظه لبیک من و ، جان شود؟ ...😭 .... 🍃@sayedebrahim🍃
: سرباز مخصوص💂‍♀️ دردهای گذشته ... همه با هم بهم هجوم آورده بود ... اون روز عاشورا ... کابووس های بی امانم ... و حالا ... دیگه حال، حال خودم نبود ... بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم ...😕 کسی زیاد بهم کار نمی داد ... همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب ... آرامگاه احمد بن اسحاق ... وکیل امام حسن عسکری ... از اتوبوس که پیاده شدم ... جلوی آرامگاه، خشکم زد ...😳 همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت ... در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد ... و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود ... کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامه اش دو داشت ...😍 شهید "حشمت الله امینی" ... این اسم ... فراتر از اسم بود ... آرزو و آمال من بود ... رسیدن و جا نموندن بود ... ☺️تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت ... آرزویی که توی مهران ... با التماس و اشک، فریاد زده بودم ... 😥 اما همه چیز ... فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود ... اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید ... حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... 😇اما چرا؟ ... چرا اون طور بهم ریخته بودم؟ ...🤔 همون طور ایستاده بودم ... توی عالم خودم ... که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام ... - داداش ... اسم دارم به خدا ... مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام ... 😂 خندید ...😁 - دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی ... حالا که اینطور عاشقش شدی ... صحن رو دور بزن ... برو از سمت در خواهران ... خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره ... با دلخوری بهش نگاه کردم ...😒 - اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و ... برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته ... داداش ... هم خودت پا داری ... هم موبایل ... زنگ زدی جوابنداد، خودت برو ... تازه این همه خانم اینجاست ...🤷‍♂️ ـ به یکی از خانم ها پیغام دادم ... ما رو کاشت ... رفت که بیاد ... خودش هم که برنمی داره ... بعد از نماز حرکت می کنیم ... بجنب که تنها بیکار اینجا تویی ... یه ساعته زل زدی به ساختمون ... 🙄 آرامگاه رو دور زدم ... و رفتم سمت حیاط پشتی که ... نفسم برید و نشستم زمین ... 😧 - یا زهرا ... یا زهرا ... چشم هام گر گرفت و به خون نشست ...😱 .... 🍃@sayedebrahim🍃
: چشم های کور من😔 پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ... 😒 چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ...😐 نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ... ـ خدایا ... چی می بینم؟ ... 😳اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ...😥 شهدا در حال رجعت ... با اون قامت های محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ... 😓 زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ... اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند ...🥺 - یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم های کور من ... 😭 داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ...😟 ـ به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ..😍 اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ... 🥺 از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ...👟👟 همه رو گذاشتم توی اون کوله ... نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ... این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم ...‼ چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ظهور بود ... ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ... سال هاست ساکم رو بستم ...🎒 شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ... 😔 میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ... 😇 تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ...😊 🍃@sayedebrahim🍃
😇 مصطفی به هیچ چیز در دنیا وابسته نبود به همین خاطر خیلی راحت توانست برود. پای فیلم‌های دفاع مقدس ضجه میزد...😭 مصطفی اصلا برای ماندن نبود. نمی توانست بماند. آن زمانی هم که اینجا بود، اینجا نبود. گمشده خودش را پیدا کرده بود. وقتی فیلم‌های دفاع مقدس را می‌دید ضجه میزد. هفته دفاع مقدس حسی داشت که من در هیچکس حتی برادرانم ندیدم. کنترل تلویزیون کلا دست او بود. از این شبکه به آن شبکه، فقط دنبال فیلم های دفاع مقدس می‌گشت. از دیدن فیلم‌های دوران دفاع مقدس لذت می‌برد. هفته بسیج هم همینطور بود. اگر فیلمی پخش نمیشد شروع می‌کرد به اعتراض و گفتن این حرف‌ها که: «الان وقت نمایش این چیزهاست. بچه‌ها باید این تصاویر را ببینند و بدانند که چه اتفاقاتی افتاده است». به روایت همسر شهید 😊❣ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 @sayedebrahim
: مرد های عوضی😣 همیشه از پدرم متنفر بودم ... 😞مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... آدم عصبی و بی حوصله ای بود ...😡 اما بد اخلاقیش به کنار ... می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ ...😬 نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد ...👰 اما من، فرق داشتم ... من عاشق درس خوندن بودم ... 🙃بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد ...😌 می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم ... مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ...😥 چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ... یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ... به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی ...😐 شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ... ☹یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند ...😓 دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد ... اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره ... مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ...😯 این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ...😕 هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید ... 😱روزی که پدرم گفت ... هر چی درس خوندی، کافیه ...😭 ♥️ . 🌸@sayedebrahim📚