🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
حضور دراینجا دعوتنامه💌 می خواهد...
هوای اینجا هوای دگری است...
اینجا عطر یاد شهدا🕊 همه جا پیچیده...
اینجا همه یکرنگند...
مهم نیست تو چه کسی هستی...🤔
چه شغلی داری...
از کدام طبقه ای...
چه رنگی داری اینجا همه آمده اند....🤔
بدون هیچ رنگ و ریایی آمده اند تا با #شهدا به شهدا🕊 برسند...
اگر #دعوت شهدا🕊 را قبول کردی حضورتان در جمع رهروان شهدا🕊 افتخار ما است ....
لطفا کانال مارو بدوستانتان معرفی کنید 🙏🌺
💓🍃💓🍃💓🍃💓🍃💓🍃
#سردار_شهید_محمودکاوه💕
🦋👇🦋👇🦋👇
https://eitaa.com/joinchat/3522756631C7aeb78f9ac
🌷🦋🌷🦋🌷🦋
🕊🌴🕊🥀🕊🌴🕊🥀🕊🌴🕊🥀
✍ از وقتی خودمو شناختم؛
افتادم تومسیر بیابونهایی که
سروتهش معلوم نبود ...
شدم بیابون گرد.
وقتی نیمه دوم سال
میشه دیگه دل تودلم نیست ..
بی قراروبی تاب ...
منو لباس خاکیو صدتا خاطره
صوتای بی کلامو روایتگری
فیلماو کلیپاو استوریها
دلنوشته هاو عاشقانه ها
هرچی از راهیانو سفر به دیارشهیدان داشتم
جمع کردم تو کانالم ..
حاج حسین
مسئولو سردار
خادم الشهداء و بچه هیئتی
همه جمع شدیم دورهم ...
خواستی توام بیا رفیق راهیان نوری☺️
اصلن هرکی دلش
آسمون میخواد بیادکانالمون 🕊
#راهیان نور
#یادمانها
#سرزمین ملائک 🕊
http://eitaa.com/joinchat/227344418Cd628f06812
مَحـــروق
🕊🌴🕊🥀🕊🌴🕊🥀🕊🌴🕊🥀 ✍ از وقتی خودمو شناختم؛ افتادم تومسیر بیابونهایی که سروتهش معلوم نبود ... شدم بیابون
بچـه هاے خادم الشــهداء اینجا دور هم هستن...
کلے خاطــره اینجاستـ....
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/227344418Cd628f06812
اگـِ دلتنـگـِ راهیـان نور هستے بیـا اینجـا
پاتوق بچـه هیئتیـا،مسجدیا،راهیان نوریا
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/227344418Cd628f06812
#دلتنگی_شهدایی 💔
چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود
ای پاره ی دلم، که بریزم به پای تو
قیصر امین پور
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
·٠•●🖤♡✿🌿✿♡🖤●•٠·
@ShahidMostafaSadrzadeh
·٠•●🖤♡✿🌿✿♡🖤●•٠·
〖﷽〗
این انسانها نیستند
که ما را آزرده می کنند؛
بلکه امیدی است که
ما به آنها بسته ایم..
#مولاعلیع⠀
⠀
⠀ ⠀ོ
⠀ ⠀ོ ⠀
⠀ ⠀ ⠀ོ
⠀ོ
https://eitaa.com/joinchat/318701569Ca6794a9e10
⠀⠀
⠀
⠀⠀ ⠀
⠀⠀
برای انسان
گِرد هم آمدهایم
[امام موسی صدر]⠀⠀
ʲᶤᵒᶰ ↴
https://eitaa.com/joinchat/318701569Ca6794a9e10
#قسمت_شصت_و_شش
#مردی_در_آینه
دو روز بعد، سر و کله اوبران با پرونده کامل دنیل ساندرز پیدا شد ... ریز اطلاعاتی که می شد بدون ایجاد حساسیت یا جلب توجه پیدا کرد ... اما همین اندازه هم برای شروع کافی بود ...👌 تمام شب رو روش کار کردم و فردا صبح ساعت 6 از خونه زدم بیرون ... 🏠
چند بار زنگ زدم تا بالاخره در رو باز کرد ...🚪 گیج با چشم های بسته ...😑 از دیدنش توی اون حالت خنده ام گرفت ...🤣
- سلام مایک ... خوب نیست تا این وقت روز هنوز خوابی ... 😆
برگشت داخل ... اول فکر کردم گیج خوابه اما نمی تونست برگرده توی اتاقش ... پاهاش رو روی زمین می کشید ... رفت سمت مبل و روی سه نفره ولو شد ... 😪
رفتم سمتش و تکانش دادم ... توی همون چند لحظه دوباره خوابش برده بود ...😴 مثل آدمی که می خواد توی خواب از خودش یه مگس سمج رو دور کنه دستش رو روی هوا تکان می داد ...👐
- گمشو کارآگاه ... خواهش می کنم ... 🤐
فایده نداشت ... هر چی صداش می کردم یا تکانش می دادم انگار نه انگار ... میز جلوی مبل رو کمی هل دادم کنار ... خم شدم ... با یه دست تی شرتش👕 و با دست دیگه شلوارش 👖رو گرفتم ... و با تمام قدرت کشیدم ... پرت شد روی زمین ...🤕 گیج و منگ پاشد نشست ... قهوه رو دادم دستش ... ☕
- خوبه بهت گفته بودم حق نداری توی این فاصله بری سراغ این چیزها ... 😠
خودش رو به زحمت دراز کرد و لیوان قهوه رو گذاشت روی میز ... دستش رو به مبل گرفت و پا شد ...😦
- تو چطور پلیسی هستی که نمی دونی قهوه خماری رو از بین نمی بره ...😏
دقیقا همون حرفی که من به اوبران می گفتم ... 🙁
رفت سمت دستشویی ...🧻 و من مثل آدمی که بهش شوک وارد شده باشه بهش نگاه می کردم ... عقب عقب رفتم و نشستم روی مبل ... 🛋
تازه فهمیدم چرا آنجلا ولم کرد ...💔 تصویر من توی مایک افتاده بود ...😔 زندگی من ... و چیزهایی که تا قبلش نمی دیدم ... دنبال جواب بودم و اون رو به خاطر ترک کردنم سرزنش می کردم ... اما این صحنه ها کریه تر از چیزی بود که قابل تحمل باشه ... مردی که وسط خونه خودش و قبل از رسیدن به دستشویی بالا آورد ... و بوی الکل و محتویات معده اش فضا رو به گند کشید ... 🤮
باورم نمی شد ... من پلیس بودم ...👮♂️ من هر روز با بدترین صحنه ها سر و کار داشتم ... هر روز دنبال حقیقت و مدرک می گشتم ...📑 تا به حال هزاران بار این صحنه ها رو دیده بودم ... اما چطور متوجه هیچ کدوم از نشانه ها نشدم؟ ...⁉️⁉️⁉️
بلند شدم و رفتم سمتش ... یقه اش رو گرفتم و دنبال خودم تا حموم کشان کشان کشیدم ... پرتش کردم توی وان🛁 و آب سرد دوش رو باز کردم ... صدای فریادش بلند شده بود ... سعی می کرد از جاش بلند بشه اما حتی نمی تونست با دستش دوش رو بگیره ... چه برسه به اینکه از دست من بکشه بیرون ...🤦🏼♂️
#شهید_سید_طه_ایمانی
@sayedebrahim
#قسمت_شصت_و_هفت
#مردی_در_آینه
حالش که بهتر شد پرونده رو گذاشتم جلوش ...📑
- شماره حساب ها و شماره تلفن های ساندرز توشه ...📞 می خوام ریز گردش های مالیش رو بررسی کنی ...🔍 از چه حساب هایی پول وارد حساب شون میشه ...💳 هم خودش و هم زنش ... نه فقط حساب واریز کننده ... 💰
ردیابی کن ببین حساب های مبدا کجاست؟ ... 💻می خوام بدونم پولی که وارد حسابش میشه چند دست چرخیده ...💸 نفرات قبلی چه افرادی بودن ... ⁉️
پولی که به حسابش میاد واریزش از خارج کشوره یا نه؟ ... 📬اگه هست کدوم کشور یا کشورها؟ ... و آیا اونم به حساب کسی پول واریز کرده یا نه؟ ...💵
همین طور که توی زیرزمین، پشت میز L شکلش و سیستم هاش نشسته بود ...🖥 پرونده رو یکم بالا و پایین کرد ... و به پشتی صندلیش تکیه داد ...
- همین؟ ... فکر نمی کنی دویست دلار واسه همچین کاری یکم زیاده؟ ... 😏
بدون توجه به طعنه اش، خندیدم و ابروم رو با حالت معناداری انداختم بالا ... 🤨
- کی گفته فقط در همین حده؟ ...😎 قبل از اینکه بررسی گردش های مالی رو شروع کنی ... اول باید گوشی و ایمیلش رو هک کنی ...📱 می خوام تک تک تماس ها و پیام هاش رو ببینم ... و مستقیم حرف هاشون رو بشونم ... 👥
پرونده رو بست و حل داد طرفم ...📂
- من نیستم ... از این پرونده بوی خوبی نمیاد ... اگه بهش مشکوکی اطلاع بده ... می دونی اگه گیر بیوفتیم چه بلایی سرمون میارن؟ ... 🙁
رفتم سمت میز و پرونده رو برداشتم ... دوباره گذاشتم جلوش ...
- تو فقط هک رو انجام بده ... و همه چیز رو وصل کن به لب تاپ خودم ... 💻هر اتفاقی افتاد من اسمی از تو وسط نمیارم ...🚫 به خاطر کشور و مردمت این کار رو بکن ... 😉
چهره اش شدید برزخ شده بود ... 😥نه می تونست عقب بکشه ..😏. نه جرات وسط اومدن رو داشت ... 🙁
دستش رو حائل صورتش کرد و وزنش رو انداخت روی اونها ... و من ته دلم بهش التماس می کردم قبول کنه ...🙏🏻 اگه عقب می کشید و جا می زد نمی دونستم دیگه سراغ کی می تونم برم ... باید کلی می گشتم و احتمال اینکه بتونم یه نفر با توانایی اون پیدا کنم که قابل اعتماد باشه کم بود ... اون هم بدون اینکه توجه واحد تحقیقات داخلی رو به خودم جلب کنم ... که چرا بدون اطلاع مقامات بالاتر، وارد چنین کارهایی شدم ... 😌
بالاخره سکوت سنگین بین ما تموم شد ... چرخید از سمت دیگه میز، لب تاپ من رو برداشت ... 🤩
- می تونم کاری کنم اطلاعات تماسش بیاد روی سیستمت ... ولی واسه هک کردن اطلاعات بانکی و ردیابی شون ... اونم توی این حجم وسیع سیستم تو به درد نمی خوره ... باید با سیستم خودم انجام بدم ... 😌
مشخص بود بدجور نگران شده ... حق داشت ... اگه با یه گروه تروریستی سر و کار داشتیم و اونها زودتر سر حساب می شدن ... شاید نمی تونستم از جون اون دفاع کنم ... خودم هم بدم نمی اومد یه گزارش رد کنم و بکشم کنار ...📝 تخصص من توی این زمینه ها نبود ... اما می ترسیدم اون بی گناه باشه ... و من یه احمق که زندگی اون و خانواده اش رو با یه شک پوچ از بین می بره ... 😣
- نگران نباش ... من نمی خوام دست به اطلاعاتش ببری ... فقط می خوام توی سیستم بانکی رخنه کنی و گردش ها رو کامل چک کنی ... فقط کافیه این بار یکم محتاط تر عمل کنی ... همین ... 🤗
شماها دفعه قبل هم از خودتون ردی نذاشته بودید ... اگه اون طرف، قاتل اجیر نمی کرد عمرا کسی به این زودی متوجه می شد چی شده ...
یکم با دست پیشونیش رو خاروند ... معلوم بود بدجور عصبی شده ...🤯 برای چند لحظه با خودم گفتم ... الانه که عقب بکشه و بزنه زیر همه چیز ... نگاهش رو برگردوند روی من ..😐
- باشه ... اما یادت نره تا گردن به من بدهکار شدی ... 🤑
با شنیدن این جمله لبخند رضایت صورتم رو پر کرد ...😀 هر چند التهاب عجیبی وجودم رو فراگرفته بود ...
@sayedebrahim
#شهید_سید_طه_ایمانی
#قسمت_شصت_و_هشت
#مردی_در_آینه
فردا صبح اول وقت صدای زنگ در بلند شد ... هنوز گیج خواب بودم که با زنگ دوم به خودم اومدم ...😴 در رو که باز کردم مایکل بود ... 😯
- هنوز هوا کامل روشن نشده ... 🏙
سرش رو انداخت پایین و همین طوری اومد تو ... 🚶♂️
- می دونم ...
و رفت نشست روی کاناپه ... 🛋
در رو بستم ...🚪 چشم هام یکی در میون باز می شد ... یکی رو که باز می کردم دومی بی اختیار بسته می شد ... 😴😪
- گوشیش رو هک کردم ... فقط یه مشکلی هست ... برای اینکه بتونی حرف هاش رو گوش کنی باید از یه فاصله ای دورتر نشی ... 😎
روی مبل یه نفره ولو شدم ... اونقدر گیج خواب بودم که مغزم حرف هاش رو پردازش نمی کرد ... 😩
- اگه هنوز گیجی می تونم ببرمت دوش آب یخ بگیری ... 🥶😜🤣
چشم هام رو باز کردم ... خنده انتقام جویانه ای صورتش رو پر کرده بود ...😆 ناخودآگاه از حالتش خنده ام گرفت ... 😂
- اتفاقا تو ترکم ...😅
- بستگی داره توی ترک چی باشی ... این چشم های سرخ، سرخ خواب نیست ... 😐
از جا بلند شدم و رفتم سمت دستشویی ... 🧻
- نمی تونستم بخوابم ... مجبور شدم قرص بخورم ...💊
شیر رو باز کردم و سرم رو گرفتم زیر آب سرد ... حرکت سرما رو از روی پوست تا داخل مغزم حس می کردم ... 🥶سرم رو که آوردم بالا، توی در ایستاده بود ... حوله رو از آویز بغل در برداشت و پرت کرد سمتم ... 🧺چهره اش نگران بود ... 😰
- چی شده؟ ...😲
- منم دیشب از شدت نگرانی خوابم نمی برد ...😖 می خوای بیخیال بشیم؟ ... 😧
خنده تلخی صورتم رو پر کرد و خیلی زود همون هم یخ زد ..😕. حوله رو انداختم روی سرم و شروع کردم به خشک کردن سر و صورتم ... و از در رفتم بیرون ...🧖♂️
- مشکل من نگرانی نیست ... من سال هاست اینطوریم ... جدیدا بدتر هم شده ... 😓
بی خوابی ها و کابووس های هر شب من ... یه داستان قدیمی داشت ... از ترس و نگرانی نبود ...
عذاب وجدان مثل خوره روحم رو می خورد و آرامش رو ازم گرفته بود ...🥵 اوایل تحملش راحت تر بود ... اما بعد از یه مدت و سر و کار داشتن با اون همه جنایت و جنازه ... دیگه کنترلش از دستم در رفت ... بعد از ماجرای نورا ساندرز هم ... ☹
من دیگه یه آدم از دست رفته بودم ... یه آدمی که مثل ساعت شنی داشت به آخر می رسید ... ⏳
شیوه کار رو کامل بهم یاد داد و قرار شد اولین روز رو همراهم بیاد ...
توی ماشین اجاره ای، کنار من نشسته بود که ساندرز از خونه اش اومد بیرون ...🏠 نمی تونستم با مال خودم همه جا دنبالش راه بیوفتم ... اون ماشین من رو می شناخت ...🚘
بالاخره اولین روز تعقیب و مراقبت شروع شد ... 1️⃣
چند ساعت بعد، مایکل برگشت خونه اش تا هک اطلاعات اون رو شروع کنه ... و حالا فقط من بودم و دنیل ... و یه ماموریت 24 ساعته ..4️⃣2️⃣
@sayedebrahim
#شهید_سید_طه_ایمانی
کتابصوتیقراربیقرار24.mp3
3.99M
📚کتاب صوتی #قراربیقرار🎧
✨شهیدان را شهیدان می شناسند✨
فصل هفدهم #قسمت_پنجاه_و_چهارم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@sayedebrahim