eitaa logo
مجله خردسالان
34.8هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
4.4هزار ویدیو
33 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/a68l.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🐘 فیل تنها در جنگل یک روز یک فیل وارد یک جنگل شد و دنبال دوست می‌گشت. فیل قصه ما روی درخت یک میمون را دید. ازش پرسید باهام دوست میشی؟ میمون بهش گفت: تو خیلی گنده ای! تو نمیتونی مثل من از روی درخت بالا بری. آقا فیل داستان ما بعد از این یک خرگوش رو دید و ازش خواست که باهاش دوست بشه. اما خرگوش گفت تو خیلی گنده ای و نمیتونی داخل لونه من بازی کنی. فیل بعد از خرگوش، سراغ یک قورباغه رفت. بهش گفت باهام دوست میشی؟ قورباغه گفت مگه میشه؟! تو خیلی گنده ای و نمیتونی مثل من بپری. فیل داستان ما که ناراحت شده بود، به یک روباه رسید. ازش پرسید که باهاش دوست میشه یا نه که روباه گفت: ببخشید جناب! شما خیلی بزرگ هستید! روز بعد، فیل حیوانات رو داخل جنگل دید که دارن از دست کسی فرار می‌کنن. ازشون با عجله پرسید چی شده؟ چرا فرار می‌کنین؟ خرس گفت که یک ببر حیله گر داخل جنگله و میخواد هممون رو بخوره. حیوونا فرار کردن و پنهان شدن. فیل داشت فکر میکرد که چجوری می‌تونه جون حیوونا رو نجات بده که ناگهان، یک فکر بکر به سرش زد. تو این مدت ببر هر حیوونی رو سر راهش می‌دید می‌خورد. فیل به سمت ببر حرکت کرد و گفت: جناب ببر، لطفا این حیوانات بی نوا رو نخورین! ببر بهش گفت: سرت به کار خودت باشه! فیل هیچ راهی نداشت جز این که بهش محکم حمله کنه! این کارو کرد و ببر به همین خاطر پا به فرار گذاشت. فیل به سمت جنگل برگشت و گفت که یک خبر خوب برای همه داره! همه حیوونای جنگل ازش تشکر می‌کردن. اونا گفتن: اندازه تو برای دوستی با ما کامل درسته! 👫@majaleh_khordsalan
صد بار بنویس - @mer30tv.mp3
3.38M
آی قصه قصه قصه صد بار بنویس 👫@majaleh_khordsalan
10.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آخ جون کارتون😍 ‌ این قسمت: یه سفر کوتاه 👫@majaleh_khordsalan
سلام فرشته های نازنینم😘😍 صبح تون بخیر باشه گلهای زندگی🌻🌼🌸🌺🌞 سلامتی و تعجیل در فرج امام زمانمون سه تا سوره توحید بخونین لطفا❤️🌹 ❓چرا سه تا؟ ✅بچه ها جون چون خوندن سه تا سوره توحید ثواب یه ختم کل قرآن رو داره😍🤩 👫@majaleh_khordsalan
9.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم یه ایده برای نقاشی آخر هفته با بچه ها 😍❤ 👫@majaleh_khordsalan
آی قصه قصه قصه قصه خیاطی که خانه می دوخت یکی بود و یکی نبود. یک خانم🧕 خیاط بود که خانه می دوخت. خانه ها را با پارچه های🪡🧵 رنگارنگ می دوخت و در و پنجره هایش را با زیپ و دگمه قفل می کرد. روزی، تنگ غروب خانم🧕 خیاط نشسته بود توی خانه ی پارچه ایش. داشت نان 🍞🧀🥗و پنیر و سبزی می خورد. یک دفعه دید که چه بوی خوبی می آید! زیپ پنجره ی نارنجی اش را باز کرد. سرش را بیرون کرد و بو کشید و گفت: « به به! بوی شکوفه های بهاری🌸🌺 است ... ای داد بیداد! فردا بهار می آید و من هنوز لباس 👚🦺نو ندوختم. » و دوید سر صندوق پارچه هایش. فقط یک پارچه ی نارنجی ته صندوق باقی مانده بود. نشست و تا آخر شب، پیراهنی🥻 قشنگ دوخت. اما هنوز یک آستینش مانده بود که پارچه تمام شد. خانم 🧕خیاط گفت: «حالا این وقت شب، پارچه از کجا بیاورم؟ فردا هم که بهار می شود. » یک دفعه پنجره ی نارنجی به حرف آمد و گفت: «من را آستینت کن! یکی دو شب خانه ات بی پنجره بماند که آسمان به زمین نمی آید. بعداً برو بازار و نیم متر پنجره بخر! » خانم🧕 خیاط هم گفت: «باشد. » پنجره را شکافت و آستین پیراهنش کرد. خوش حال شد و دراز کشید و آن قدر به سوراخی که جای پنجره 🪟بود، نگاه کرد تا خوابش برد. نصف شب باد آمد. باد سوراخ را که دید، خوش حال شد. تند شد و طوفان شد و های و هوی توی خانه آمد. خانم🧕 خیاط با های و هوی طوفان از خواب پرید. دید طوفان در و دیوار زرد خانه اش را لوله کرده تا ببرد. داد زد: «چه کار می کنی؟ دست به خانه ی من نزن! در و دیوارم را نبر! » اما طوفان به حرفش گوش نکرد. سقف آبی خانه را هم لوله کرد، پیراهن نو🥻 را هم برداشت و رفت. خانم🧕 خیاط دوید دنبال خانه و پیراهنش. پرید بالا تا آن ها را از طوفان بگیرد، اما طوفان هوی کرد و رفت که رفت. خانم🧕 خیاط افتاد روی زمین و گفت: «وای حالا چه کار کنم؟ » که چشمش یک نخ آبی🧵🪡 دید. جلوترش هم یک نخ زرد دید. خانه ی پارچه ای نخ هایش را پشت سرش ریخته بود تا خانم خیاط ردش را پیدا کند. خانم 🧕خیاط هم رد نخ ها را گرفت و دنبالش رفت. رفت و رفت تا رسید به جنگل. پیراهن و پارچه هایش را دید که آن جا افتاده است. آن ها را برداشت تا برود که از وسط جنگل🌳🌳 صدای ناله شنید. رفت جلوتر. دید مسافری با لباس های پاره پوره روی زمین افتاده و از سرما می لرزد. خانم🧕 خیاط معطل نکرد. پیراهن و پارچه هایش را روی مسافر پهن کرد تا گرم شود. آتش روشن کرد و با گیاهان جنگلی آش شفا پخت. سوزن و نخش🪡🧵 را از جیب درآورد و نشست و پاره های لباس مسافر را دوخت. مسافر آش را خورد و حالش خوب شد. به خیاط نگاه کرد و گفت: « تو فرشته ای یا آدمیزاد؟ » خانم 🧕خیاط گفت: «آدمیزادم. دنبال این پارچه ها آمدم، این ها خانه ی من هستند. مسافر گفت: «داشتم پای پیاده سفر می کردم که طوفان شد. راه را گم کردم و روزگارم خراب شد. » مسافر این را گفت و بلند شد و با چوب های درختان جنگل🌳🌳، یک خانه ی چوبی برای خانم خیاط ساخت. پارچه هایش را هم پرده های خانه کرد و گفت: «خانم خیاط! من تنهام. اگر شما هم تنهائی، زن من باش! » خانم 🧕خیاط گفت: «بله، من هم تنهام. » و پیراهن نو را پوشید. بهار آمد و روی خانه ی چوبی شکوفه 🌸🌺ریخت و همه چیز مبارک شد. 👫@majaleh_khordsalan