ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت43💙 🌱《رقیه》🌱 دو روز از ازدواج رضا گذشته بود... امروز عقد
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت35💙
مامان زهرا:راستی زهرا جان یادت باشه به راضیه زنگ بزنی خبر بدی ها.
زهرا:چشم
بعد رو کرد به ما و گفت.
مامان زهرا:راضیه جان ۳ سال از زهرا جانم کوچیکتره و دانشگاه مشهد درس میخونه.
مامان:به بهه.موفق باشن.
مامان زهرا:ممنونم.
بعد یه ربع آشنایی و حرف زدن و... تصمیم به رفتن شد.
رفتیم خونه و مستقیم رفتم اتاقمو خودمو پرت کردم که یادم اومد کلی کار دارم.🤦🏻♂
🌱《رقیه》🌱
واقعا حوصلم سر رفته بود😐خوشبختانه پیش زهرا نشستم و یکم حداقل با هم حرف زدیم.شمارش هم گرفتم😂ولی من که به رضا نمیدم.قرار شد پس فردا بریم برا خرید عقد و...
آخ.فردا صبح هم جلسه دارم.یادم باشه ماشینو از مامان بگیرم
صبح با صدای رضا بیدار شدم.
رضا:الووو نمیشنوی.میگم پاشووو.میدونم نماز شب میخونی.پاشوو دیشب خسته بودی مطمئن بودم پا نمیشی😂
با صدای خواب آلود گفتم.
_هشدار گذاشته بودم.
رضا:میدونم،صداش هم شنیدم.ولی شما خوابت سنگین شده و بیدار نشدی😒
_اع تو بیدار شدی؟
رضا:نه خیر.چند تا کار برا سپاه داشتم دیشب کلا نخوابیدم.
_اع چرااا.برو بگیر بخواب منم پاشدم دیگه برو.
رضا:چرا داری بیرونم میکنی؟
_نمیدونم.تو هنوز نمیدونی من صبح با همه دعوا دارم؟😂
رضا:آها باشه من رفتم تا کتک نخوردم.
_آ باریکلا. بدو برو.
بلند شدم رفتم وضو گرفتم.جانمازمو پهن کردم و چادرمو گذاشتم.
نماز شبمو خوندم و نشستم یه دل سیر با خدا حرف زدم.بعد مکثی کوتاه چشممو دوختم به بیرون پنجره و گفتم
_خودت کمک کن.
قبله به سمت پنجره بود و من حس میکردم خدا رو از اینجا میشه دید❤️🩹خیلی خوب بود که قبله به سمت پنجره اتاقمه.هعععی خدا شکرت.
ادامه دارد....
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت35💙 مامان زهرا:راستی زهرا جان یادت باشه به راضیه زنگ بزن
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت36💙
بعد نماز نخوابیدم چون ساعت پنج و نیم بود.مثل اون روز صبحونه آماده کردم و بعد آماده کردن میز رفتم نون بگیرم چون ساعت پنج و نیم خیلی زود بود.
بعد صبحونه و قربون صدقه های مامان بهش گفتم.
_مامانی جونمم
مامان:لوس نشو حرفتو بزن.
_قربونت برم که انقدر خوب منو میشناسی.ماشینتو بگیرم؟
مامان:اممم....آره بگیر امروز کاری ندارم.
پریدم بغلش و گفتم...
_مرسیییی
رفتم بالا و به فاطمه زنگ زدم.
با صدای گرفته جواب داد.
فاطمه:سلام
_سلااام فاطمه خانم.ساعت خواب.
فاطمه:سلام بی معرفت...ساعتو نگاه کردی؟...بیشعوور ساعت ۷ و نیم صبحه.
_اوه اوه نگاه نکردم😁خب اشکال نداره صحر خیز باش تا کامروا باشس.کامروا میشی هاا..😂
فاطمه:خب حالا حرفتو بزن میخوام بخوابم.
_هیچی همینجوری زنگ زدم.
فاطمه:ولی من همینجوری نمیذارم قطع کنی.امروز باید ببینمت.
_اععع خبریه؟چیشد مشتاق دیدار من شدی
فاطمه:اعع بگو ساعت چند میای خونمون.
_ساعت ده دانشگاه یه جلسه دارم تموم شد میام.
فاطمه:باشه.منتظرنم❤️
_خدافظ
فاطمه:خدااااااااافظ
_خیلی بی فرهنگی.گوشم کر شد
فاطمه:همینه که هست.خدافظ
_مثل آدم حرف بزنی چی میشه؟
فاطمه:گربه بامشی میشه،خر سوار خی میشه😂(گربه سوار گربه میشه،خر سوار خوک میشه.)
_تو معنی این جمله رو درک کردی؟
فاطمه:نه
_خدافظ😐
فاطمه:خدافظ
قطع کردم دیدم ساعت هشته.
رفتم پایین و یکم تلویزیون دیدم.ساعت نه بود.
رفتم اتاقمو یه لباس مشکی با روسری سبز تک رنگ پوشیدم.یه کیف دوشی هم برداشتمو توش جانماز جیبی و کلید و گوشیم رو گذاشتم.
بعدشم چادر عربی ساده مو سرم کردم و رفتم پایین از مامان و ریحانه و رضا خدافظی کردم داشتم میرفتم که رضا گفت.
رضا:منو برسونی دیرت میشه؟
_مگه خودت ماشین نداری؟
رضا:تعمیرگاهه
_باشه بیا،سپاه میری دیگه؟
رضا:آره
_بریم
رفتیم و به رضا گفتم اون بشینه پشت فرمون.
توی راه رضا گفت...
رضا:راستی نگفتی کجا میری؟
_دانشگاه،جلسه ست برا هماهنگی برنامه های محرم.
رضا:آها...
رفتیم دم سپاه،اع آقای لطفی هم بوود.با رضا دست داد و هم دیگه رو به آغوش گرفتن😳
میشناختن همو؟
بعد هم لطفی سوار ماشینش شد و رفت.
منم رفتم سمت راننده نشستمو راه افتادم سمت دانشگاه....
ادامه دارد...
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت36💙 بعد نماز نخوابیدم چون ساعت پنج و نیم بود.مثل اون روز
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت37💙
داشتم میرفتم که پشت چراغ قرمز یکی زد پشت ماشین
پیاده شدم دیدم مهدیسه(دختره عمه مژگانم😒اصلا ازش خوشم نمیاد اه)
مهدیس:ای وااای من ببخشید.سرشو بالا آورد تا منو دید گفت.
مهدیس:ای وای سلام رقیه خوبی چه خبر.
_سلام.فکر نمیکنم الان سلام و علیک واجب باشه.بهتره بریم کنار ترافیک شد.
مهدیس:اوه اوه راست میگیا😅
رفتیم یه گوشه پارک کردیم...
پیاده شدم رفتم سمت مهدیس
زدم تو سرمو گفتم.
_جلسههه
سریع رفتم سمت ماشینو گوشمو برداشتمو شماره مرضیه رو گرفتم.
_الو سلام مرضیه جانم خوبی.
مرضیه:سلام خوبی عزیزم
_ممنون خوبی.خیلیی ببخشید.یه مشکلی پیش اومده،من نمیتونم بیام عزیزم.بازم ببخشید
مرضیه:فدای سرت عزیزم.کاری از دستم بر میاد؟
_نه قربونت برم.
مرضیه:پس خدافظ😒
_ناراحت شدی؟
مرضیه:نه اصلا
_شدی!
مرضیه:آره شدم.بگو چیشد دارم میمیرم از فوضولی.
_الان نمیتونم.بهت زنگ میزنم میگم.خدافظ
مرضیه:باشه خدافظ
گوشیو قطع کردمو رفتم سمت مهدیس...
_خب هواست کجاست...!
مهدیس:گفتم که ببخشید.
_خب الان چیکار کنیم؟
مهدیس:زنگ بزنیم افسر دیگه...
_خب افسر برا وقتیه که نمیدونیم مقصر کیه
مهدیس:خب الانم نمیدونیم دیگه.
(خیلی پروعههههه😦)
زنگ زد افسر اومد و گفت مقصر مهدیسه.رفتم تعمیرگاه و سپر ماشین رو عوض کرد(خوشبختانه فقط سپر آسیب دید)
مهدیس هم هر چقدر اسرار کرد پول ازش بگیرم نگرفتم.هرچند دوست داشتم بگیرم ولی خب فامیلیم دیگه...
دیدم ساعت شده ده و نیم.
رفتم خونه فاطمه...
ادامه دارد...
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت43💙 🌱《رقیه》🌱 دو روز از ازدواج رضا گذشته بود... امروز عقد
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت44💙
بعدش از کلاس زدم بیرون و بعد از یه کلاس دیگه رفتم خونه.
یه تحقیق داشتم که انجام دادم و تا به خودم اومدم ساعت ۷ غروب بود.نمازمو خوندمو رفتم پایین...
به این فکر میکردم که چرا برای دانشگاه جاهای دیگه رو انتخاب نکردم🥲خیلی بهتر بود....
شام سالاد ماکارونی بود.خوردیم و بعد شام من و رضا(آره رضا..😳)ظرفا رو شستیم😂
رفتم بالا روی تختم دراز کشیدمو گوشیمو باز کردم. به فاطمه پیام دادم...
《_سلام خوب هستی.آقااتووون خوبن؟
فاطمه:اع سلام.بیداری؟ساعت ۱۱ عه ها..جنابعالی که مرغ تشریف داشتی و تا ساعت ۹ شب دیگه میخوابیدی؟آفتاب از کدوم طرف غروب کرده؟
_اولن که بله بیدارم.دومن مرغ خودتی بیشعور بی تربیت🤬شوهر کردی هنوز آدم نشدی؟ سومن که آفتاب همیشهههه از غرب غروب میکنه و چهارمن نگفتی که آقااااااااتون خوبن یا نه😂
فاطمه:خب خب خب خب....چه خبرته شمارش معکوس واسه من راه انداختی.پس فردا خودتم مزدوج میشی😂اون وقت انقدر آقاتون آقاتون میکنن که از آقاتون بدت بیاد کار به طلاق بکشه😂
_ببییییییییین من رو آقامون حساسما.اینجوری با شوهر من حرف نزن.فهمیدیی.
فاطمه:اععع حالا این داماد بدبخت فلک زده کی هست؟
_با عرض معذرت میشه چرت و پرت نگی؟منظورم اینه که روی آقای آیندم حساسم😂
فاطمه:تو هم میشه انقدر آقام و آقامون نگی؟حالم داره بد میشه🥴
_باشه...کار نداری؟خوابم میاد
فاطمه:خیلی خرسی🐻شب بخیر
_شب بخیر》
فردا قرار بود چند تا وسیله کوچیک خونه رضا و زهرا رو بیارن و بچینن و دیگه راست راستکی برن خونه خودشون.هععععی...🥲
فردا دانشگاه هم نداشتم و باااید میرفتم کمک😒
اَه..
کم کم خوابم برد...صبح پاشدیمو بعد صبحونه رفتیم خونه شون و وسایلو چیدیم...
فاطمه و امیر علی هم قرار بود یه جشن خانوادگی بگیرن و برن سر خونه و زندگیشون.
منم خیلی از عروسی خوشم نمیاد.
که چیی مثلا؟زن و شوهر باید برن سر خونه زندگیشون.باز خرج های اضافه چی میگه این وسطط؟
۵ ماه بعد.....
کم کم چشمامو باز کردمو با دیدن صحنه رو به روم یه جیغ خیلیییی بلند کشیدم که مامان و زهرا پریدن توی اتاق.
_تو آزار داری بیشعوووور؟زن گرفتی هنوز ادب نشدی.مثل عزرائیل میای بالا سر آدم.
رضا:اولن سلام.دومن اینکه عزرائیل برادرته بیتربیت.😂
ادامه دارد...
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت44💙 بعدش از کلاس زدم بیرون و بعد از یه کلاس دیگه رفتم خو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت45💙
همه روی مبل نشستیم و خانواده زهرا هم خونمون دعوت بودن.یعنی پدر و مادر و برادر زهرا.البته راضیه چون مشهد دانشگاه بود نتونست بیاد.
هم نشستیم شام خوردیم که من چون خیلی خوب فسنجون درست میکردم فسنجون درست کردم و مامان هم مرغ شکم پز درست کرد😋 و واقعاا غذا ها خیلی خوشمزه بودن و من مشتاق برای خوردن غذا😂
بعد از شام همه از غذاها تعریف و تشکر میکردن.
مامان هم بهشون گفت که فسنجون کار منه و باز تشکر ها شروع شد😒
(کلا از اینکه یه نفر ازم تشکر کنه بدم میاد🥴خجالت میکشم🙈😂)
بعد شام هم منو و ریحانه و زهرا و رضا با کمک هم ظرفا رو شستیمو خشک کردم.
البته خشک کردن رو سپردیم به زهرا
بعد از شستن ظرفها،یه ساعت نشستن و بعد رفتن...منم کم مونده بود از خستگی بیهوش بشم😵💫
رفتن اتاقمو صبح با صدای مامان بیدار شدم و رفتم دانشگاه...
امروز نوبت همون آقای محمدیه عقده ایه بیشعور بود که کنفرانس بده😂
ولی من مثل اون عقده ندارم و قشنگ نشستم کنفرانسشو گوش کردم و نکته های مهم رو نوشتم.
۲ ماه بعد....
زهرا:امم...چجوری بگم...خان داداش ما ازم خواست که اجازه بگیرم ازت که به مامان جان(مامان منو میگفت)بگیم در مورد خاستگاری...
مغزم هنگ کرد🤯
ولی خب خودمو جمع کردمو گفتم..
_من حرفی ندارم..هرچی مامانو بابا بگم..
زهرا:ای الهی قربونت برم مننن
_مگه من بله رو گفتم اینجوری میکنی😂
زهرا:خب همین اجازه هه هم مهم بود دیگهه..
فرداش به مامان زنگ زدن و قرار شد پنجشنبه بیان برا خاستگاری.
پنجشنبه..
صبح بلند شدم..کلاس نداشتم برا همین قشنگگگ اتاقمو جمع و جور کردمو رفتم پایین با کمک مامان یه دستی به سر و روی خونه کشیدیم.
مامان:میگم رقیه...حالا نظرت دربارش چیه؟
_کی؟
مامان:آقا محسن دیگه..
_من که هنوز نمیشناسمش😂
مامان:خب همین شناخت کمی که ازش داری..
_مامان جان من. من فقط توی بیمارستان و کلانتری اون هم در حد چند تا کلمه هم کلام شدم.انتظار داری بله رو بدم بهش؟😂
مامان:خب حالا ولش کن😒
_ناراحت شدی؟
مامان:آره😂
_اهههه مگه من چی گفتم🥺
....رفتم اتاقمو لباسامو عوض کردم.
یه لباس....
ادامه دارد...
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت45💙 همه روی مبل نشستیم و خانواده زهرا هم خونمون دعوت بود
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت46💙
...یه عبای تقریبا میشه گفت شیری بلند با روسری صورتی که خیلیی بهم میومد گذاشتمو چادر سفید با گلهای زرد و صورتی هم برداشتم.چون وضو داشتم سجادمو پهن کردم و نماز مغرب و عشامو خوندم.
_هععی خدا..من که هیچ آشنایی از این آقا محسن ندارم.خودت کمک کن،هر چی به صلاحه بشه.بعدشم قرآن رو باز کردمو سوره حشر اومد.
بعد از خوندنش جانمازمو جمع کردم و چادرمو گرفتم رفتم پایین.
ساعت هفت و نیم بود.
شاممونو خوردیمو منتظر مهمون ها شدیم.
وای خااک به سرم.به فاطمه نگفتم.میکشه منوووو😱بیخیالش شدمو به تلویزیون زل زدم در حالی که نگاهش نمیکردم😂
صدای زنگ در اومدد.
قلبم داشت کنده میشد.پریدم توی آشپز خونه و چادرمو سر کردم.بعد از اینکه مامان گفت چای رو بیار رفتم توی پذیرایی و چای رو پخش کردم.به آقا محسن که رسیدم قلبم داشت منفجر میشد از استرس...
ولی چای پخش کردن با موفقیت به پایان رسید✊🏻
بعد از یسری حرف ها مامان زهرا از مامان و بابای من اجازه گرفتن که بریم حرفامونو بزنیم.
رضا هم پیشنهاد داد حالا که هوا خوبه بریم توی حیاط..
با فاصله از هم نشستیم روی تخت تو حیاط..
آقا محسن:خب اول من شروع کنم یا شما؟
_بفرمایید
آقا محسن:خب من محسن ابراهیمی هستم.۲۶ سالمه و شغلمم که میدونید پلیس هستم..یه خونه توی ایزد شهر دارم(حدودا نیم ساعت با خونه ما فاصله داشت)و یه پژو هم دارم.ماموریت زیاد میرم که بعد ازدواج کمتر میکنن.
_من هم رقیه کرامتی هستم و ۲۲ سالمه.شغلتون هم که برام مهم نیست و روزی رسون خداست.نمیدونم میدونید یا نه اما من دانشگاه فرهنگیان درس میخونم و به زودی شغل گیرم میاد و اگر مشکلی ندارید کار کنم.
آقا محسن:اگر به شغلتون علاقه دارید خب مشکلی نیست و اتفاقا یه سرگرمی هم هست.
_بله.اگر حرفاتون تموم شده بریم.
با اینکه هوا گرم بود من داشتم یخ میکردم.یعنی خود فریزر بودم😂
ادامه دارد...
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت46💙 ...یه عبای تقریبا میشه گفت شیری بلند با روسری صورتی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت47💙
دو روز وقت گرفتم برا جواب دادن.
چیز بدی ازشون ندیده بودم.اما هنوز هم با رفتارشون آشنا نبودم.
ریحانهمیگفت چند باری برای تدارکات مراسم اومده بود مسجد.ظاهرا پسر خوبی بود.
اول با رضا درد و دل کردمو اون هم چون آقا محسنو بیشتر میشناخت بهم گفت بعله رو بگم.
منم همینکارو کردم🙈
قرار بود آقا محسن یه ماه بره یه ماموریت.حتی خانوادش هم نمیدونستن چیه این مأموریت.
🌱《محسن》🌱
طرفای ظهر بود که به خونه زنگ زدن.
مامان رفت و گوشی رو برداشت.
مامان:الو سلام.
...
مامان:اع سلام مهتاب خانم
....
مامان:شکر.ماهم خوبیم.رقیه خانم و ریحانه جان خوبن...
...
مامان:ماهم خوبیم الحمدالله
....
مامان:پس مبارکههههه😍
یه جورایی داشتم از خوشحالی بال در میاوردم.
پس جواب بله رو گرفتم😎
اصلا مگه میتونه به پسری به خوشتیپی و ماهی من نه بگه؟😌
از تفکرات خودم خنده ام گرفت😂
مامان:جواب بله رو داادنننننن😍
_من خودم انقدر زرنگم فهمیدم😌
مامان:خب حالا..😒برو یه جعبه شیرینی بخر امشب قراره بریم خونشون برای مشخص کردن تاریخ عقد و عروسی.
_بااشه..
رفتمو با یه جعبه شیرینی خامه ای برگشتم😋
واییی که دلم خواست.
رفتیم خونشونو متأسفانه رقیه خانم جلوی من نشسته بودن.داشتم آب میشدم.هیچی از حرف های بقیه نمیفهمیدم.
سعی کردم گوشمو بسپرم به حرف های بقیه.
ظاهرا ۱۴ تا سکه و ۵ تا گل رز بود مهریه اش.و تاریخ عقد هم بعد مأموریت من و اگر شد توی گلزار شهدا برگزار میشد😍
چند هفته دیگه بود برم یه مأموریت.نفوذی بودم.اسمم میشد سیاوش سلیمانی.یه باند مواد مخدربودن که باید میشدم طرف قراردادشون و توی دومین قرار دستگیر میشدن.خیلی تیز بودن ولی من تیز ترم😂
ادامه دارد...
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت47💙 دو روز وقت گرفتم برا جواب دادن. چیز بدی ازشون ندیده
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن 🦋
💙قسمت48💙
🌱《رقیه》🌱
وقتی رفتن ظرفای میوه و استکان نعلبکی ها رو جمع کردمو با کمک ریحانه شستم.رفتم روی تختم دراز کشیدمو چشمامو بستم.خیلییی خسته بودمو زود خوابم برد.صبح برای نمازشب و صبح بیدار شدمو بعدش یکم قرآن خوندم.
_هععی خدا...دیگه نمیگم خاک پاتم چون باید دوساعت فکر کنم ببینم پا داری یانه😂میگم نوکرتم.😄خدا من نوکرتم خب؟خودت کمک کن هرچی به صلاحه اتفاق بیفته.🤲🏻
بعد از نیم ساعت حرف زدن با خدا رفتم سراغ گوشی و هنذفری.
(رهام نکن...تو خونواده ی منی حسین...
فقط تو رو دارم تو عالمه...امام حسین..
کمش نکن....حرارتی رو که تو قلبمه....
چه سریه دوست دارن همه...امام حسین...
تو میگی رفیقمی..تو از اون رفیق صمیمیا..
من میگم غلامتم...من از اون غلام قدیمیا...
تو سراغ من بیا...چه کنم فراغتو حسین...
همش از عراقیا...میگیرم سراغتو حسین...
همش از عراقیا...میگیرم سراغتو آقا....
منو ببر...به اون حرم به اون شبایی که....
قدم زدم تو کربلایی که...قدم زدی...)
🪴روح الله رحیمیان،رهام نکن🪴
همینطور گوش میدادمو اشک میزیختم..
_یعنی میشه دوباره برم🥺میشه خدا؟یا امام حسین.خودت دعوتم کن...
هنذفری رو از گوشم در اوردمو نیم ساعتی خوابیدم...خوشبختانه امروز دانشگاه نداشتم اما خب زود بیدار شدم.
وقتی رفتم دست و صورتمو شستم و بعدشم موهامو هم با کلیپس جمع کردم
ادامه دارد...
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن 🦋 💙قسمت48💙 🌱《رقیه》🌱 وقتی رفتن ظرفای میوه و استکان نعلبکی ها رو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت49💙
.. تیشرت و شلوارمو با یه بولیز شلوار صورتی ست عوض کردم..
رفتم پایین.
ریحانه:سلاااااام..پلنگ صورتی😂
_اولن سلام دومن سلاااام موز جان😂(اون بولیز شلوار زرد پوشیده بود)
مامان:اع اع اع.خجالتم نمیکشن.الان من پلنگم یا باباتون؟یا نه من موزم یا باباتون😂
همه زدیم زیر خنده.
هعععی دلم واسه جنگ و دعوا با رضا تنگ شده بود.تصمیم گرفتم برم خونشون.
بوق...بوق...بوق..
_الو رضا سلام خوبی..
رضا:سلام خوبی.چیشده یادی از ما کردی؟
_میخوام بیام خونتون موهای همدیگه رو بکشیم دلم تنگ شد واسه دعواهامون
(میتونستم قیافه رضا رو در این😐حالت تصور کنم😂)
رضا:باشه قدمت روی چشم پلنگ.
_چرا پلنگ؟🤨
رضا:چون خیلی وحشی
_خیلی بی تربیتی😠
رضا:میدونم عزیزم.
_انقدر عزیزم عزیزم نکن زنت طلاقت میده😂خداحافظظظ😒
رضا:خدافظ😄
بعد ناهار ظرفا رو با ریحانه شستیم و در حین شستن به ریحانه گفتم..
_میای بریم خونه رضا؟
ریحانه:خونه رضا چخبره؟
_دعوا
ریحانه:دعوااااا😳
_آره.دلم برا دعواهامون تنگ شد.بریم خونشون موهای همو بکشیم،همو بزنیم
ریحانه:رقیه خودتی؟چیزی نخوردی؟سرت به جایی نخورده؟اصلا نگاهی به شناسنامت کردی؟دب اکبر ۲۲ سالشه.
_بله خودمم نگاه به شناسنامم کردم.دب اکبر؟
ریحانه:رفتم تو فاز عربی به جای خرس گنده گفتم دب اکبر😂
_هه هه هه چقدر بامزه ای تو😒
ریحانه:من برم آماده شمم😌
_بی شعور دارم باهات حرف میزنم😐
ریحانه:مگه نمیخوایم بریم؟خب برو آماده شو دیگه!
_یعنی خفه شم؟
ریحانه:افرین😊
_خیلی بی تربیتی.
بعدشم با دمپایی تا حیاط دنبالش رفتم و بعد خسته شدیم رفتیم آماده شدیم😂
ادامه دارد...
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت49💙 .. تیشرت و شلوارمو با یه بولیز شلوار صورتی ست عوض کر
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت50💙
توی راه گوشیم زنگ خورد،مرضیه بود.
_الو سلام.جانم مرضیه
مرضیه:سلام خوبی.چه خبر
_ممنون عزیزم.خبر خیر سلامتی
مرضیه:مزاحم که نشدم.
_نه بگو
مرضیه:برای اربعین از طرف دانشگاه میبرن کربلا،میای
همینطور که اشک آروم آروم از گونه هام سر میخورد گفتم...
_نمیدونم.اگر قسمت بشه که حتما میام.به مامان بابا میگم بهت خبر میدم
مرضیه:باشه قربونت برم.خدافظ
_خدافظ.
ریحانه:چیشد😨
_دانشگاهمون برا اربعین میخوان ببرنمون کربلا
ریحانه خشکش زد.شایدم خوشحال بود..هرچی بود دلم میسوخت براش ولی اینبار دیگه نمیخواستم برای خواهرم یا فاطمه بگذرم.
ریحانه در همون حالت گفتن
ریحانه:مسجدمونم میخوان ببرن میخواستم بهت بگم میای یا نه ولی خب مطمئن بودم مامان و بابا نمیذاشتن تنها برم🥺میشه با دانشگاه نری😭
_معلومه که با آبجی گلم میام.تازه،شاید زهرا هم باشه..
کوچه خیلی خلوت بود و ریحانه همونجا پرید بغلم...
رفتیم در خونه رضا رو زدیم
رضا:بهههه عروس خانم گل
_اه اه اه اه اینجوری نگو بدم میاد😒همون آجی گلم خوبه😌
ریحانه:سلاااااااممم😍
بعدشم پرید بغل رضا
_اه اه اه خیلی لوسین شما.من رفتم پیش زهرا جونم.عزیزم.عشقم.خانم دکتر مهربونم
زهرا:اوووو بسه بسه بسه.دوباره مثل اون دفعه از دکتر شدن پشیمون میشم ها😂
همه با تعارف های رضا و زهرا رفتیم داخل و نشستیم.زهرا چایی آورد داشتیم میخوردیم که بدون مقدمه گفتم.
_کربلا میرین؟
چایی پرید توی گلوی زهرا و رضا زد به پشتش.
زهرا:شما از کجا میدونستین؟امشب میخواستیم بیایم خونتون بهتون بگیم.
ریحانه:با کاروان مسجد میرین دیگه..
زهرا:واااییی آره...شما هم میاایینننن😍
_بعله🌱
زهرا:وااایی خیلییی خوشحالم.
تقریبا یک ماه به اربعین مونده بود.
قرار بود یه صیغه محرمیت ساده بین من و آقا محسن خونده بشه و بعد محرم و صفر و پایان ماموریتش عقد کنیم💍
مامان و بابا بنا به دلایلی نمیتونستن بیان(نویسنده:خودمم نمیدونم به چه دلیلی.بهتره توی زندگی شخصیشون دخالت نکنیم😂)💔ولی خب چون با زهرا و رضا و ریحانه باهم بودیم نگرانیشون کم بود...
ادامه دارد...
#رمان