تـا تـوانـی دفــع غــم از خــاطـر غـمنــــاک کن
در جهان گریاندن آسان است اشکی پاک کن
#ملک_الشعرا_بهار
یهࢪوزڵباسِټݩگ ...
یهࢪوزڵباسِگشـاد ...
یهࢪوزڵباسِڪوټـاه ...
یهࢪوزڵباسبڵݩد ...
یهروزلباسِټیره ...
یهࢪوزڵباسِشاد ...
یهࢪوزڵباسِپاࢪه ...
هێࢪفٺیمدݩباڵِمد ڪهیهوقٺ
بھموݩݩگݩعقبموݩدھ❗️
رفٺیمدݩباڵسٺ ڪࢪدݩڪه
بشیمشیڪتࢪیــݩآدمِدݩیا :|
یهوقٺبهخودٺمیاێ میبیݩے
باشیطوݩسٺشدے ...💔
#تلنگرانه
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت110💙 _ریحانه آماده شدییییی؟آقا محمد حسین پشیمون میشه هاا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت111💙
صبح برا نماز بیدار شدیمو بعد نماز در کنار هم داشتیم قرآن میخوندیم..
همون موقع به فکرم رسید که از این جا بریم یه استان دیگه..کار علیرضا هم که دولتی بود و یه انتقالی بگیره کارش هم جور میشه.
علیرضا:رقیههههه
_ها؟
علیرضا:ها چیه،بله😂دوساعت دارم صدات میکنم کجایی؟
_اینجام دیگه کجا باشم.
علیرضا:چیشد؟
_تو میدونی محسن زنده ست؟
علیرضا:تو از کی میدونی؟
_پس تو هم میدونی!
علیرضا:تو کربلا دیدمش
_منم همونجا دیدم..
علیرضا:الان به چی فکر میکنی؟
_مدیونی اگر فکر کنی به زندگی دوباره باهاش مشتاقم.اول اینکه من خودم یه بچه الان دارم و عاشق زندگیمم.دوم اینکه ندیدی زنشو؟
علیرضا:من غلط بکنم همچین فکری بکنم.پس الان به چی فکر میکنی؟
_اون موقع که رفتی زیارت کنی رفتم جلو.زنش نبود.بهش گفتم که چرا خودتو زدی به مردن؟گفت خانواده ت مجبورم کردن.چون جوون بودی و نمیخواستن تو به پای من بسوزی.بنظرت راست گفت؟
علیرضا:نمیدونم..اصلا راست گفته باشه..میخوای چیکار کنی؟
_اول اینکه با مامان و بابا صحبت میکنم و بهشون میگم..دوم اینکه میشه از مازندران بریم؟
علیرضا:بنظرت با مامان و بابات صحبت بکنی چه اتفاقی میفته؟فقط شرمنده میشن.قبول دارم که توی اون تصمیم تو هم باید شریک میشدی.نمیدونم،هرکاری که میدونی به صلاحه انجام بده.اما قبلش فکر کن.میدونی دیگه دو روز دیگه دارم میرم سوریه.
_امروز برم باهاشون صحبت کنم؟
علیرضا:پس سعی کن چیزی نگی که بعدش پشیمون شی
_باشع🥺
ادامه دارد...
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت111💙 صبح برا نماز بیدار شدیمو بعد نماز در کنار هم داشتیم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت112💙
علیرضا:امروز مرخصی ام.
_بریم خونه مامان ثریا.
علیرضا:باشه..
وسایل نرگسو جمع کردم توی ساکش و رفتیم خونه مامان ثریا..
......
مامان ثریا:سلااام دختر گلم☺️
_سلام خوبی مامان ثریا..
معلوم بود برای اینکه علیرضا میخواد بره ناراحته..
رفتیم توی حال نشستیم و دیدم سکوت حاکمه ترجیح دادم برم توی اتاق تا مادر پسری دو کلام حرف بزنن..
_من برم لباس نرگسو عوض کنم با این گرمش میشه.
مامان ثریا:باشه دخترم.
🌱《علیرضا》🌱
_مامان جان؟
مامان:جانم؟
_چیه پکری؟
یکم بغض کرد..
مامان:قول میدی برگردی؟من طاقت دوریتو ندارم ها🥺
_مگه میشه مامان گلمو تنها بزارم آخه؟
مامان:نری شهید بشی بیای ها؟
_خب این همه شهید شدن و برگشتن.
مامان:اونا مامانشون قوی بودن..من نمیتونم علیرضا میفهمی؟
_خب حالا چرا عصبی میشی😅میرم دو تا ترقه میزنم میام دیگه😂
مامان:نری بین تیر و خمپاره ها..
_چشششم
مامان:دروغ میگی😭
_اینجوری نکن دم رفتنی دلم میگیره🥺
مامان:کی میری؟
_دو روز دیگه.
مامان:امشب پیشم میمونین؟
_چششم🌸
شب رو یه املت خوشمزه مهمونشون کردمو بعد شام هم همونجا خوابیدم..
🌱《رقیه》🌱
_زود به زود زنگ بزنی ها..
علیرضا:چششششم.
_برمیگردی دیگه؟
علیرضا:بعلهه😂من دیگه برم دیرم شده مواظب نرگس باشی ها..
_خودت میای ازش مواظبت میکنی.
علیرضا:به رووووی چششم
_خداحافظت.
علیرضا:خدافظ
ادامه دارد...
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت112💙 علیرضا:امروز مرخصی ام. _بریم خونه مامان ثریا. علیرض
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت113💙
بعد از رفتن علیرضا با نرگس رفتیم خونه
دوماه بعد....
(۲ هفته میشد که علیرضا زنگ نزده بود و همه نگران بودیم ، آخرین باری که زنگ زد گفته بود عملیات خیلی سختی دارن.)
از خونه مامان ثریا اومدم بیرون و آژانس گرفتم.
سر نرگسو گذاشتم روی شونه هام که بخوابه.دیشب کلا بی قراری میکرد و نمیخوابید.
از آژانس پیاده شدمو رفتم سمت شهدای مدافع حرم و کنار یکی از شهدا نشستم.
_سلام.بازم دردامو آوردم پیشتون،ولی این بار با نرگسم اومدم که شاید دلتون براش بسوزه و کمکی کنید بهمون.علیرضا رو برگردونید😭دو هفته ست که زنگ نزده.شما خانواده داشتید و رفتید دیگه.مادر چشم به راه داشتید و رفتید.شما رو به اشک مادراتون قسم علیرضا رو برگردونید😭.من صبر خانوادتونو ندارم.نمیتونم تحمل بکنم دوریشو.اصلا من هیچی،حداقل به این بچه نگاه کنید.بی قرار باباشه.اصلا شما بابا بودید دیگه.بی قراری و اشکای بچه هاتونو دیدین؟😭...
.......................
به گوشی توی دستم نگاه کردم که یه شماره ناشناس از سوریه داشت زنگ میزد.سریع جواب دادم.
_الوو علیرضا..علیرضا.
یه آقاهه:الو..س...س..س..س..سلاام.هم..هم..هم...همسر آقای ل...ل...لطفی؟
به زور فهمیدم چی گفت
_بله خودم هستم.
آقاهه:همسرتون مجروح شدن.چیز خاصی نیست.جای خیلی مهمی نخورده.فقط فردا به بیمارستان تهران منتقل میشه.
اشکام پشت سر هم سر میخورند پایین و از هم سبقت میگرفتند.
_خدایا شکرت😭
آقاهه:چیزی گفتین؟
_نه..ممنونم خدانگهدار
آقاهه:خداحافظ..
از پله ها رفتم پایین و تا ریحانه رو دیدم پریدم بغلش.
ریحانه:چیشدد؟
_یه آقاهه زنگ زد گفت علیرضا مجروح شده😍
ریحانه:چرا خوشحالی الان😨
_گفته جای مهمی تیر نخورده.مهم اینه که الان زنده ستتتتتت😍🫂
ریحانه:😐
_فردا هم میبرنش بیمارستان تهران.
ادامه دارد...
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت113💙 بعد از رفتن علیرضا با نرگس رفتیم خونه دوماه بعد...
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت114💙
با خوشحالی با بابا هم قدم شدمو رفتیم سمت پذیرش
_سلام.آقای علیرضا لطفی کدوم اتاق هستن؟
پرستار:حالشون خیلی بد شد بردنشون بخش مراقبت های ویژه..
بابا:یا فاطمه زهرا
دیگه صدایی نمیشنیدم جز قلبم که داشت از جا کنده میشد..چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی متوجه نشدم.
چشمامو کم کم باز کردم که مامان رو دیدم که آروم دونه های تسبیح رو پشت سر هم رد میکرد.
_سلام..نرگس کو؟
مامان:بیمارستان که نمیشد بیاریمش.ریحانه موند پیشش.زهرا و رضا هم رفتن پیشش تنها نباشه..
_مامان..
مامان:جان دلم؟
_علیرضا...😭اون مرده گفت حالش خوبه.پس چیشد؟
مامان:خوب میشه حالش..
_امیدوارم.
سرمم تموم شد و از تخت اومدم پایین..ملاقات ممنوع بود و نمیتونستم ببینمش.
از طرفی دلمم برا نرگس تنگ شده.
_مامان..
مامان:جانم؟
_دلم برا نرگس تنگ شده
مامان:میخوای بریم ببینیش؟
_مگه اینجاست؟
مامان:آره..رضا آوردش اینجا.ولی داخل نیاورد بچه مریض میشه.
_آخ قربون داداش گلم برم من🙂
وارد حیاط بیمارستان شدمو رضا و زهرا و حدیثه و نرگس رو از دور دیدم😍چقدر دلم براشون تنگ شد توی دو روز🥺اول زهرا رو بغل کردمو بعد به رضا دست دادم.بعدشم حدیثه رو بغل کردمو کلی فشارش دادم😂و در آخر نرگس🥺بغلش گرفتمو لپاشو چسبوندم به لپم❤️
_قربونت برم منن..
ادامه دارد...
#رمان
17.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رَجَبٌ شَهرُ اللّه ِ الأصَبُّ يَصُبُّ اللّه ُ فِيهِ الرَّحمَةَ عَلى عِبادِهِ
پيامبر صلي الله عليه و آله در مورد فضیلت ماه رجب فرمودند: رجب ماه بارش رحمت الهى است. خداوند در اين ماه رحمت خود را بربندگانش فرو مى ريزد.
«شهید، قهرمانانی خاموشاند که با خون خود، صدای آزادی را در دل تاریکی بلند کردند. یادشان همیشه در قلبهایمان زنده است.
#برادر_شهیدم 🕊
#شهید_مصطفی_صدرزاده 🌹
#آقا_مصطفی🤍🥺
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
قالَ الإمامُ الهادى عليه السلام: مَنْ هانَتْ عَلَيْهِ نَفسُهُ فـَلا تَأْمَنْ شَـرَّهُ. حديث امام ع
قالَ الإمامُ الهادى عليه السلام: أَلدُّنيـا سـُوقٌ رَبِحَ فيها قَوْمٌ وَ خَسِرَ آخـَرُونَ.
حديث
امام على النقى عليه السلام فرمود: دنيــا بـازارى اسـت كه جمعى درآن سود مى برند وگروهى زيان مى بينند.
#امام_هادی
#چهل_حدیث
#حدیث_روزانه
#روز_هفتم
#خودنویس