درگیر تو بودن بخدا آزادےسٺ
ویرانہ بہ نام تو همہ آبادےسٺ
گفتم همہ جا تا ڪہ بدانند همہ
شش دانگ دلم وقف امام هادےسٺ
#السلام_علیڪ_ایها_النقےالهادے✋
#شهادت_امام_هادی(ع) 🥀
#بر_شیعیان_جهان_تسلیت_باد🏴
هادی شدی که بر همگان سر شویم ما
هادی شدی که از همه برتر شویم ما
هادی شدی که جلد غم سامرا شویم
هادی شدی شما که کبوتر شویم ما
گمراه شد هر آنکه از این طایفه جداست
هادی شدی که پیرو حیدر شویم ما
#السلام_علیڪ_ایها_النقےالهادے✋
#شهادت_امام_هادی(ع) 🥀
#بر_شیعیان_جهان_تسلیت_باد🏴
به دلیل داشتنه امتحان تاریخ فعالیت کانال امشب کم هست، ان شاءالله فردا بیشتر فعالیت میکنم🥲
بی زحمت نفری سه تا الهی به رقیه بگید
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
{يُؤْتِكُمْخَيْرًامِمَّاأُخِذَمِنْكُمْ}
#پایانفـعالیـتامـروز
#وضوفراموشنشھ
نیـمنِگـٰآهۍبِـہپُسـتهـٰآمون🎬!'
مَمنوناَزصَبوریتون 🤍!'
یـٰآ؏ـلیتـٰآفَـردـٰآ🌑!'
بودنتون قشنڰ تࢪه لفت ندید 🙂
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت118💙 علیرضا:سلاااام..بر مادر و دختر گرامی😍 تا قیافمو دید
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت119💙
فردا
_سلااام عزییزمم😍
فاطمه:سلااام عشقمممم
حامد ۳ ماه از نرگس بزرگتر بود و خیلییی ناز بود🥲
بغلش کردمو..
_سلااااام عزییییز دللل من
فاطمه:ایییش😒اصلا من میرم پیش نرگس خودم
_نرگس خودت؟
فاطمه:نرگس خودم😂
نشست روی مبل و براش شربت و شیرینی آوردم و خودمم نشستم..
فاطمه یکم خودشو جمع و جور کردو...
فاطمه:خب..از صفرررر تااااا صدددد.چیشد چته؟
_فاطمهههه...
فاطمه:جاان دلم؟😂
_محسن زنده ست؟
فاطمه:کی؟چی؟چجوری؟؟؟؟چراااا؟؟😱
_زنده ست دیگه.یعنی از همون اول هم نمرده بود که بخواد زنده بشه...
از اول تا تهشو تعریف کردم..
_میخوایم بریم قم😓
فاطمه:نمیتونم باور کنممم😳حالا برای تصمیمت مطمئنی؟
_آره کاملاً.
فاطمه:خب پ خونه گرفتی اولین کاری که میکنی آدرس میدی میخوام بیام زیارت دیگه پول هتل ندم😂
_ببین قشنگم..آدرس یه وسیله شخصیه..مثل مسواک
فاطمه:چرا انقدر خوب میتونی چرت و پرت بگی؟
_کمال همنشین در من اثر کرد...😂
یکم گفتیمو خندیدیم و با بچه ها بازی کردیم😂(😐)
طرفای غروب رفتند و دو ساعت بعدش علیرضا اومد...
ادامه دارد...
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت119💙 فردا _سلااام عزییزمم😍 فاطمه:سلااام عشقمممم حامد ۳ م
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت120💙
ساعت حدودا ۹ بود که به ریحانه زنگ زدم..
_الو سلام ریحونی
ریحانه:سلام.کوفت و ریحونی..
_وقتی رفتم دلت واسه همین ریحونی تنگ میشه ها...حالا از من گفتن بود
ریحانه:بری؟کجا؟چرا؟
_مامان بهت نگفته؟
ریحانه:چیو؟
_فردا دانشگاه داری؟
ریحانه:آره چطور؟
_کی تموم میشه؟
ریحانه:ساعت ۳
_پس سه و ربع پارک کنار دانشگاه منتظرتم
ریحانه:مریضی؟خوب خودت بیا خونه دیگه
_نمیشه..به مامان و بابا هم چیزی نگی بهتره خب؟
ریحانه:تو تا منو دق ندی ول کن نیستی..هووووف☹️باشه خدافظ
_فردا میفهمی دیگه..خدافظ
میخواستم به ریحانه بگم که میخوام برم قم..چون خواهرم بود و تازه اون ظاهرا از هیچی خبر نداشته که البته فردا میفهمه...
فردا...
ساعت ۲ و نیم شروع کردم به آماده شدن..
مانتوی مشکی رنگ که حالت لی داشت رو پوشیدم..
یه روسری پس زمینه مشکی که گل های رنگی و خوشگلی داشت سر کردم..
یه لباس زنبوری🐝هم تن نرگس کردم..
نگاهی به ساعت انداختم..۵ دقیقه به سه..
علیرضا ماشین نمیبرد.از دیشب ازش اجازه گرفتم که ماشینشو بردارم.
نرگسو گذاشتم روی صندلی مخصوص عقب و راه افتادم سمت دانشگاهش...
داخل پارک که رفتم تاب و سرسره ها نظرمو جلب کرد😍
نرگسو گذاشتم روی تاب و خودم رفتم جلوش و در حالی که نگهش داشتم آروم هلش میدادم و اون هم غش غش میخندید
بعدش بردمش و اواسط سرسره ولش میکردمو و پایین سرسره میگرفتمش
خیلی بهش خوش گذشت..
یکم که گذشت ریحانه هم اومد..
ادامه دارد...
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت120💙 ساعت حدودا ۹ بود که به ریحانه زنگ زدم.. _الو سلام ر
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت121💙
ریحانه:خب بگو چیشد؟
_میخوایم بریم قم.
ریحانه:اععع.به سلامتی..حالا چند روزه؟
_کلا میخوایم بریم قم زندگی کنیم.
ریحانه:قم؟چرا؟
برای اون هم ماجرا رو گفتم.
ریحانه:راستش من فقط میدونستم محسن زنده ست و هیچکدوم از چیزایی که الان گفتی روحمم خبر نداشت.خودمم باورم نمیشه مامان و بابا همچین کاری کردن.ولی تو که الان زندگیت خوبه!
_آره..زندگیم خیلییی خوبه.اما دیگه نه با محسن میتونم رو در رو بشم و نه با مامان و بابا.
ریحانه:نمیدونم والا...
_فقط خواستم در همین حد بهت بگم..به مامان و بابا هم نگو میخوایم برم قم خب؟
ریحانه:خیالت راحت..ولی این راهی که داری میری اشتباه..از من گفتن بود..
_خب حالا..
ریحانه:دوری تو که اصلا برام مهم نیست خب؟😂من از این فسقلی چجوری دور بشم🥲
زود به زود تماس تصویری بگیر.قول میدم یواشکی باشه و مامان و بابا نفهمن خب؟
_معلومه توی پناهنکاری تجربه داریا؟!
_آرههه پس چی😎
ریحانه رو رسوندمش سر کوچه و خودمم رفتم خونه..یکم خونه رو گرد گیری کردم..
علیرضا که اومد بعد از احوال پرسی و..گفتم
_کارهای انتقالیت جور نشد؟
علیرضا:سه هفته دیگه..
_اووو
علیرضا:خب خودم گفتم دیر تر بزارن که خونه پیدا کنیم دیگه.
_هعی.چی بگم🥲
علیرضا:دو سه جا املاکی سپردم..رقیههه..
_جانم؟
علیرضا:هنوز سر تصمیت هستی؟
_آرههه.چند بار میپرسیی؟
یک ماه بعد....
(همچی جور شده بود و من چون دست تنها بودم همچنان مشغول مرتب کردن وسایل خونه بودم🥲علیرضا هر وقت از سرکار میومد با اینکه خسته بود ولی باز کمک میکرد..)
علیرضا:صافه؟
_آره
علیرضا:کجه هاا
_من دارم از اینجا میبینم..از اوجا خب معلومه کجه😶
علیرضا:کجه
_نیست
علیرضا:هست..
ادامه دارد...
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت121💙 ریحانه:خب بگو چیشد؟ _میخوایم بریم قم. ریحانه:اععع.ب
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت122💙
_خب خودت بیا ببین اصلا به من چه😒
علیرضا اومد کنار من وایستاد و نگاهی به عکس نرگس انداخت..
علیرضا:من میگم صافه تو چرا هی میگی کجه هااان؟
_منن؟😐بله بله حق با شماست..
بعدشم جوری که اون بشنوه گفتم...
_خدا شفا بده..😂
علیرضا:امییین🤣
وسایلا رو جمع کردیم و بیشتر حواسمون پی نرگس بود که بلایی سر خودش نیاره.
یه بار پارچه روی آینه رو کشید آینه از بالای سرش رد شد افتاد😐(نویسنده:داستان آینه واقعیته و برای خودم پیش اومده🥲)
اذان ظهر رو گفت و نمازمونو خوردیم.برای ناهار کنسرو لوبیا با نیمرو خردیمو😋بعدشم دوباره تا ساعت ۲ داشتیم وسیله جا به جا میکردیم.بعدشم یکم استراحت کردیمو ساعت ۳ علیرضا رفت سر کار..
تصمیم گرفتم برم اول حرم معصومه و برای نماز مغرب هم برم جمکران.
لباس صورتی عروسکی نرگسو تنش کردمو خودمم یه مانتو زرشکی با روسری صورتی که به مانتوم میومد پوشیدم.نرگسو گذاشتم توی کالسکه سفید میشکیشو رفتم سوار آسانسور شدم...
نرگسو از کالسکه در آوردمو نشستیم روی فرش..
_خیلی خوشحالم که با شما همسایه شدمو از اون همه دروغ فرار کردم
یه صدا از پشت اومد که...
صدا:تو از واقعیت فرار کردی خواهر من..
پشتمو نگاه کردم دیدم ریحانه ست..
_ت..تو اینجا چیکار میکنی؟مامان بابا میدونن من اومدم قم؟؟
ریحانه:از طرف دانشگاه دارم میرم راهیان نور..امشبو اینجا میمونیم..
_آخییش.
ریحانه:چرا رفتی رقیه..
_میموندم بین اون همه دوروغ؟میموندم بین کسایی که هیچ حق انتخابی بهم ندادن؟
ریحانه:کسایی که ازشون داری حرف میزنی مامان و باباتن..
_بسه ریحانه نمیخوام چیزی بشنوم.
ریحانه:باشه..از زندگیت فرار کن
بعدشم اومد سمت نرگسو قربون صدقش رفت..
_میزارن امشب رو پیش ما باشی؟
ریحانه:نمیدونم.باید بپرسم فردا ساعت چند حرکت میکنن..
از جاش بلند شد و من تازه به روسری ستمون دقت کردم..با هم گرفته بودیم..رفت سمت یه خانومی و بعد چند دقیقه برگشت..
ریحانه:امشب مهمون داری رقیه خانم😍😂خاله نرگس میخواد بیاد خونتون.
_اونوقت خاله نرگس خواهر رقیه نیست؟
ریحانه:معلومه که نه😂..
ادامه دارد...
#رمان
امام هادی(ع)با همه محدودیَتا،موفق شد
"شبکهی وکالت"رو میون شیعیانش توو
شهرهای مختلفِ اون زمان!گسترش بده تا
وکلا از طرف ایشون با جمعآوری و پخش
وجوهات شرعی،امت شیعهرو به اقتدار اقتصادی
برسونن،و جایگاه مرجعیت تقلید[نیابت عام ائمه
علیهم السلام]هم توسط امام هادی(ع)تثبیت شد.
هرچی از این آقا بگیم کم گفتیم