✍ طرح جالبِ جمعی از رزمندگان برای ترک گناه
#متن_خاطره:
چند تا از رزمندهها یک قرار قشنگ گذاشته بودند: «اینکه هرجا کسی داره غیبت می کنه صلوات بفرستند.»
با اینکار هم طرف متوجه اشتباهش میشد و غیبت نمیکرد ، هم صلوات میفرستادند و ثواب میبردند. واسه همین هر جا کسی مشغولِ غیبت بود ، یکی میگفت: بلند صلوات بفرست ...
📌شهدا نسبت به عاقبت به خیریِ دیگران بی تفاوت نبودند ... ما نیز بیتفاوت نباشیم
#صلوات #ایده_شهدایی #غیبت #گناه #بی_تفاوت_نبودن
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
پارت هفدهم #به_همین_سادگی نگاه عمو احمد پر از تحسین شد و من معذب و خجالت زده نشسته، کمی جابه جا ش
پارت هیجدهم
#به_همین_سادگی
حس کردم همه ی صورتم داغ شد و همزمان با عمه به عطیه چشم غره رفتم. راست میگفت، شبهای
زیادی خونه ی عمه میموندم، به خصوص تابستونها. یا عطیه میاومد خونه مون یا من میرفتم اونجا؛
ولی حالا حس غریبی داشتم. عمه از من طرفداری کرد.
-خب حالا بچه م باحیاست، تو خجالت بکش.
عطیه بامزه خنده ش رو جمع کرد و چشمکی به امیرعلی که درست روبه رومون بود زد، تازه فهمیدم
امیرعلی هم حسابی کلافه شده از این حرف نامربوط عطیه و تعارف عمه. میموندم دیگه امشب دیدنم،
زیادیش میشد. عمه دست دور کمرم انداخت و محکم بغلم کرد.
-پس، فردا ظهر نهار منتظرتم.
پوف کشیدن آروم امیرعلی رو شنیدم؛ چون همه ی فکر و ذهنم شده بود عکس العملهاش، انگار دیدن
من اون هم دو وعده پشت سر هم واقعا دیگه ته ته عذاب بود. اومدم مخالفت کنم که عمه یه بـ ـوسه
محکم کاشت روی گونهم.
-نه نیار عمه. یه ماهه عقد کردین، اینقدر درگیر مراسم خونه ی بابا و روضه بودیم که نشده درست
عروسم رو پاگشا کنم. منتظرتم.
خندهم گرفت، یه دفعه عمه برام شد مادرشوهر و انگار عطیه هم همفکر من شده بود که گفت:
-این یکی رو دیگه نمیتونی ناز کنی، این دعوت شخص شخیصه مادرشوهره.
عمو احمد بلند خندید و باز من بودم و لپهام که هی سرخ و سفید میشد، عمه هم جای من عطیه رو
چشم غرهای مهمون کرد.
این قدر دخترم رو اذیت نکن. مادرشوهر چیه؟ من برای محیا همیشه عمهم.
عطیه با خنده ابرو بالا مینداخت و باز نگاهش به امیرعلی بود و من دلم خواست با یه نیشگون از خجالت
حرفی که قرار بود باشیطنت بزنه دربیام و نشد.
-بیا تحویل بگیر. مامانت طرف عروسشه؛ ولی غصه نخور داداش، من هستم. یه خواهرشوهر بازی دربیارم
براش کیف کنه.
معلوم بود امیرعلی از این تخس بازیهای عطیه خندهش گرفته؛ ولی سعی میکرد نخنده که مبادا من به
خودم بگیرم.
-بس کن عطیه، نصفِ شبه...
به اجبار نگاهش چرخید روی من و من امشب مدیون همه ی اجبارها بودم.
-بریم محیا؟
مهربون نگاهش کردم و کاش همیشه یه اجبار روی سرش بود تا من حسرت نخورم برای شنیدن اسمم از
زبونش، به این شیرینی.
-آره، بریم.
دوباره تو بغل عمه فشرده شدم و واقعاً خداحافظی کردیم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷