فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 شعر خوانی در جوار حضرت آقا🍃
بنا به درخواست اعضای کانال
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖🖊
🌸 در آستانه ڪنڪور ببینید | •
انشاءالله در #كنكور قبول بشوی
📹 ماجرای دیدار فرزند #شهید_بادپا ، شهید مدافع حرم با رهبرانقلاب
💚 #مقام_معظم_دلبرے
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از رساله امام خامنهای
#استفتائات_امام_خامنهای_مدظله_العالی
‼️منابع هفتگانه خمس
🔷خمس در هفت چیز واجب است:
1⃣ درآمد (منافع کسب و کار).
2⃣ معدن.
3⃣ گنج.
4⃣ مال حلال مخلوط به حرام.
5⃣ جواهراتی که با غواصی از دریا به دست میآید.
6⃣ غنایم جنگی.
7⃣ زمینی که کافر ذمی از مسلمانان میخرد.
📕منبع: رساله آموزشی امام خامنهای
🆔 @resale_ahkam
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت پنجاه و پنج
#به_همین_سادگی
-نه بابا، چهل درجه که چیزی نیست هنوز به مرحله تشنج نرسیده.
چشم غرهای به محمد رفتم که امیرعلی با خنده سر تکون داد. اگه این دوقلوها گذاشتن من یکم خودم رو
براش لوس کنم، همیشه آماده به خدمت بودن برای حال گیری و بامزه بودن.
-پاشو لباس بپوش بریم دکتر، من خودم به دایی زنگ میزنم.
ترسیده گفتم:
-نه نه لازم نیست، خوب میشم.
ابروهاش بالا پرید.
-چه جوری خوب میشی؟ پاشو.
-نه امیرعلی خوبم.
لب تخت نشست و نگاهش رو دوخت به چشم هام و آروم گفت:
-یه دکتر که میتونم خانومم رو ببرم، نمیتونم؟ دوست نداری با من...
پریدم وسط حرفش و با قیافه ی پریشونی گفتم:
-جون محیا ادامه نده، میبینی حالم خوش نیست.
نگاهش جدی شد.
-پس چرا هول کردی و نمیای؟
محسن صدای امیرعلی رو شنید.
-چون از آمپول هایی که قراره نوش جان کنه میترسه.
امیرعلی با اون نگاه خندون و گرد شده نگاهم کرد که تایید کنم.
-راست میگه؟
با خجالت پتو رو کشیدم روی سرم و با حرص گفتم:
-آره راست میگه. خب چیکار کنم ترسه دیگه! هرکسی از یه چیزی می ترسه.
محمد طعنه زد و اگه حالم خوب بود، قطعا یه بلایی سرش میآوردم.
-حالا نکه تو فقط از آمپول می ترسی، اگه تاریکی شب و مرده ها و جن و پری و دزدهای خیال تو رو
فاکتور بگیریم؛ آره راست میگی فقط از آمپول میترسی.
با حرص جیغ خفیفی کشیدم، امیرعلی با خنده ی بلندش آروم پتو رو از روی سرم کشید. چند تار از
موهام بر اثر الکتریسیته روی هوا موند و قیافه م مطمئناً خنده دار بود.
-پاشو بریم دختر خوب. تبت خیلی بالاست، معلومه گلوت عفونت داره. من به دکتر بگم به جای آمپول،
خشک کننده ی قوی تر بنویسه قبوله؟ میای؟
مثل بچه ها لب چیدم.
-نخیر نمیشه، الکی به من وعده نده، بابا هم همیشه همین رو میگه؛ ولی وقتی دکتر آمپول مینویسه به
زور میبردم تزریقاتی میگه برای خودته دخترم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت پنجاه و شش
#به_همین_سادگی
به لحن بچگانه و پرحرصم، با سر تکون دادنش خندید.
-پس الاقل جوشونده بخور.
لب چیدم؛ ولی خوشحال شدم کوتاه اومده، جوشونده های تلخ بهتر از آمپول بود.
-باشه.
محسن و محمد با همون شوخی های مسخره شون که امیرعلی رو می خندوند و من حرص می خوردم از
اتاق بیرون رفتن و امیرعلی کمکم کرد دراز بکشم.
-اینجوری معذبم خب.
دستش رو نوازشگونه کشید روی موهام و شقیقه م، پوست دستش یه کم زبر بود؛ ولی اذیتم نمیکرد و
برعکس لذت میبردم از نوازش دستهاش که اولین دفعه بود.
-راحت باش.
آروم شده از نوازش دست امیر علی گفتم:
-ممنون که اومدی.
نگاه از من دزدید و حرفش وای به حرفش.
-دلم برات تنگ شده بود.
یه گوله آرامش قِل خورد توی وجودم و لبخند زدم و دستش رو که ثابت شده بود روی گونه م بوسیدم.
اخم مصنوعی کرد و باز هم اعتراض.
-محیا خانوم!
لب چیدم و تخس گفتم:
-خب چیه ذوق کردم. اولین دفعه ایه که دلت برای من تنگ میشه بعد از این همه مدت.
نگاهش گم شد توی نگاهم.
-ببخش محیا. میدونم ولی خب من... یعنی...
نذاشتم حرفی رو که معلوم بود خوب نیست تکمیل کنه، آخه قصدم اصلا گله نبود که ناراحتش کنم برای
همین با شوخی گفتم:
-من هم خیلی دلم برات تنگ شده بود. باز هم معرفت تو که اومدی دیدنم، من که هر وقت دلم تنگ شد
فقط بهت زنگ زدم.
لبخند تلخی نشست روی صورتش.
-که اون هم همیشه من...
ادامه ی حرفش رو خورد و پوفی کشید، نمیدونستم یه جمله اینجوری بهمش میریزه.
-بی خیال گذشته دیگه، باشه؟!
زل زد توی چشمهام.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_15500183.mp3
8.68M
❤️ نیومدی یه جمعه به ندیدنت اضافه شد
🎹 پویا بیاتی
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🔴بعد از دستور صریح #رهبرم ,سند2030 برای مردم ایران تمام شده است
اما به نظر #دولت در پس پرده تعهدات زیادی به آمریکائی ها داده باشد که دارد اجرا میکند
#مخالفت_با_رهبری
📝#سند_خیانت
@Majles_e_shohada
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت پنجاه و هفت
#به_همین_سادگی
-داره دوماه از عقدمون میگذره و من هنوز یه بار درست و حسابی نبردمت گردش.خب بابا دیگه نمی تونه
مثل قدیم سر پا باشه و کارها گردن منه. من رو ببخش محیا، نمی تونم دوران عقد پرخاطرهای برات بسازم
مثل بقیه. دیگه حالا می ترسم از پشیمون شدنت.
این دومین گوله ی آرامش بود؛ یعنی الان نفس هاش بند شده بود به نفس هام که می ترسید از پشیمونیم،
که من مطمئن بودم اتفاق نمیافته.
-همین که هستی خوبه. همین که حس کنم دوستم داری، لحظه لحظه هایی رو که باهات هستم برام
میشه خاطره. من نمیخوام مثل بقیه باشیم، میخوام خودمون باشیم. محیا قربون این گرفتار بودن و
خستگیت.
تکونی خورد از این قربون صدقه رفتن ساده و صمیمیم و لب زد.
-خدا نکنه.
دستش رو که بین دو دستم حصار کرده بودم فشار آرومی دادم و گفتم:
-همین که با همه خستگیت اومدی اینجا و همیشه لبخند رو لبته برام دنیا دنیا می ارزه. حاضرم همیشه
تو خونه بمونم و بیرون نرم؛ ولی تو باشی و فکرت مال من باشه. مگه فقط گردش رفتن و خوش گذرونی
خاطره می سازه؟ وقتی دلنگرانم میشی برام میشه خاطره.
لبخند محوی صورتش رو پر کرد و من حرف دلم رو ادامه دادم:
-میدونی امیرعلی از وقتی فهمیدم دوستت دارم، همیشه با یه رویا خوابیدم، اینکه تو خسته بیای خونه
و دستها و لباسهات کثیف باشه و من کمکت کنم دستهات رو بشوری؛ بهت بگم خسته نباشی یک کم
هم غر بزنم چرا لباست کثیف شده.
تلخندی زد و زیر لبی گفت:
-دیونه ای؟! همه دنبال یه شوهر نمونه میگردن که با افتخار کنارش قدم بردارن اونوقت تو آرزوی
شستن دستهای سیاه و لباس کثیفم رو داشتی؟
نگاهم رو از چشمهایی که حالا برق میزدن گرفتم و خیره شدم به دکمه های ریز و سفید سرآستینش.
-افتخار میکنم کنارت قدم بردارم؛ چون میدونم یه شوهر واقعی هستی که میتونم بهت تکیه کنم.
داشتن ظاهر و مارک که فقط چشم پرکنه به درد من نمیخوره، چیزی که من رو خوشحال میکنه اینه که
تو با همون دستهای سیاه ت عجله کنی بیای دنبالم برای اینکه من توی شب معطل نشم. خیالم راحته
اگه جایی کارم گره بخوره یا جایی باشم که بترسم و بهت زنگ بزنم سریع خودت رو بهم میرسونی و من
به جون می خرم اون لباسهای سیاه کارت رو که از عجله یادت رفته باشه در بیاری، میشه برام افتخار که
برات مهم بودم.
دستش مشت شد بین دستهام و نمیدونم چرا کلافه شد و تو نگاهش کمی ترس نشست. نفس
می کشید، عمیق ولی آروم و شمرده. خواست حرفی بزنه که صدای محسن بلند شد که در جواب مامانِ
تازه رسیده میگفت:
-آقا امیرعلی پیش محیاست.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت پنجاه و هشت
#به_همین_سادگی
دستش از بین دستم کشیده شد و ایستاد، خیلی با عجله گفت:
-انشاءالله بهتر باشی... من دیگه برم.
حتی مهلت م نداد برای خداحافظی.
***
چند روز گذشته و من هنوز فکر میکردم چرا اون شب امیرعلی زود گذاشت و رفت! حتی روز بعد فقط
یه احوالپرسی ساده ازم کرد که عوض خوشحال شدن دلم غصه دارشد. نمیفهمیدم چرا یه دفعه امیرعلی
مهربون شده، میشد امیرعلی قدیمیِ اول عقدمون؛ شاید اون شب من حرفی زدم که ناراحت شد.
کلاسم تموم شده بود و با بدنی که بی حال بود، به خاطر سرماخوردگیِ چند روز پیش پله ها رو آروم آروم
پایین می اومدم؛ با ویبره رفتن گوشیم توی جیب مانتوم اون رو برداشتم و تماس رو وصل کردم.
-علیک سلام عطیه خانوم، چه عجب یاد ما کردی؟
-علیک سلام عروس. بهتری؟ به دیار باقی نشتافتی هنوز؟
-به کوری چشم تو حالم خوبِ خوبه. حالا فرمایش؟
-عرض کنم خدمتت که... حالا جدی جدی خوبی؟
-کوفت عطیه حرفت رو بزن. دارم از خستگی میمیرم، سه کلاس پشت سر هم داشتم الان تازه دارم
میرم خونه.
-خب حالا کوه که نکندی.
پوفی کردم و چی میشد صدای امیرعلی جای عطیه تو گوشم طنین مینداخت.
-قطع میکنم ها.
-تو غلط میکنی گوشی رو روی خواهرشوهرت قطع کنی، بی حیا!
بلند گفتم و چند نفری نزدیک در خروجی سالن نگاهم کردن:
-عطی!
خندید و من این طرف خط سر بلند نکردم که نگاهی توبیخم کنه.
-درد، نگو عطی، آخر یه بار جلوی امیرعلی سوتی میدی. خب عرضم به حضورت که با اون اخلاق
زمبهیت...
-بی تربیت
این بار قهقه زد و من هم خط لبخندی رو لبم جا خوش کرد.
-مامان گفت فردا نهار بیای اینجا.
دلخور بودم از امیرعلی و یعنی دلم منت کشی میخواست؟!
-نه ممنون.
صداش من رو به باد تمسخر گرفت.
-وا چرا آخه؟ افتخار نمیدین یا دارین ناز می کنین ؟ گفته باشم خریدار نداره نیومدی هم بهتر.
🌷 @majles_e_shohada 🌷