eitaa logo
مجلس شهدا
920 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
8.5هزار ویدیو
72 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات👇 @abre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بر تو ای شهید راه حق ... سلام به لبخند های زیبای شهادتت... چه زیبا میخندند. 😊 صحبتون منور به نور شهدا 🌷 @majles_e_shohada 🌷
یابن الحسن . . . از بهـر زیارت جمالت تا جبهـہ بہ سوی تو دویدم . . . #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج #واجعلنا_من_انصاره_و_اعوانہ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🔹🕊🔹 🌷ماجرای خواب زیبای حکاک سنگ مزار شهید رسول خلیلی🌷 🍃🌺 @majles_e_shohada 🌺🍃
#رهبـــــرانہ🌷 با تــــو از مرگ نـدارم بہ خــدا واهمہ‌اے جانـمان پیشڪــش🌹 سیدنا #خامــنہ‌اے❣ #تولد_آقامون_مبارڪ😍😘 #اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_خامنه‌ای 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🔰 #وصیت_شهید گفتند مادر براي من اشك نريزيد چون #شهيد زنده است،شيون نكن زيرا تو #مأموريت خود را بخوبي انجام داده اي و #امانتي را كه خدا به شما داد در راه خودش به او باز گردانيدي. #شهید_سید_علی_دوامی #شهدا_رهبرم_را_دعا_کنید 🌷 @majles_e_shohada 🌷
#شهید_سردار_مجید_رمضان مسئول‌ستاد لشکر۲۷ حضرت‌رسولﷺ می گفـت : ما از #ولايت_فقيه چنان فهميديم که اگر امام بفرمايند ما #گوارا نفس نکشيم دستمان را جلو دهـان‌مان می‌گذاريم و نفـس نمی‌ ڪشيم . 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پروفایل پسرونه.. 🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پروفایل دخترونه... 🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پروفایل ولایی... 🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
پارت هشتاد و هفت با خجالت سرم رو زیر انداختم. -ممنون اختیار دارین، شما خودتون خوبین خاله لیلا. با دستش به روبه رو اشاره کرد. -بفرما اون هم آقا امیرعلی. رد نگاه خاله رو گرفتم و به امیرعلی رسیدم که با عجله می اومد سمتمون، نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد رو وارد ریه هام کردم. نگاهش نگران روی چشمهام بود. -خوبی؟ خودم هم نمیدونستم خوبم یا نه، فقط میدونستم دیگه انرژی برای ایستادن ندارم. خاله لیلا جای من جواب داد: -خوب خوبه مادر. شیر زنیه برای خودش. امیرعلی با لبخند از خاله تشکر کرد. -خب دیگه من میرم. خوشحال شدم از دیدنت محیا خانوم. بغض کرده بودم، نمیدونم چرا؛ بی هوا و محکم خاله لیلا رو بغل کردم. نمی خواستم این حس بد از دیدگاهی که عامیانه شده بود، برای همیشه تو ذهنش بمونه و شرمنده باشه از کاری که خیلی بزرگ بود؛ اونی که باید شرمنده باشه ما بودیم که به خاطر نداشتن دل و جرأت سعی می کردیم با تمسخر ضعف خودمون رو بپوشونیم. چادرش بوی گلاب میداد و من باز هم عمیق عطر چادرش رو نفس کشیدم. -برای امروز ممنونم. -من که کاری نکردم، من ممنونم عزیزم. حالا هم دیگه برین، میدونم چه حالی داری. سرم رو عقب کشیدم و بغضم رو با آب دهنم فرو دادم. به محض راه افتادن ماشین، شیشه رو پایین کشیدم، دلم هوای آزاد میخواست. -چیکار میکنی محیا؟ هوا سرده سرما میخوری. صدام میلرزید، سریع به امیرعلی که قصد بالا بردن شیشه رو داشت گفتم: -بذار باشه امیرعلی... خواهش میکنم، هوا خوبه. نگران گفت: -مطمئنی خوبی؟ دیگه نتونستم بغضم رو کنترل کنم، همه ی تصویرهایی که امروز دیده بودم توی سرم چرخ میخورد و بوی کافور هنوز تو بینیم بود. اشک هام ریخت، امیرعلی هول کرده راهنما زد و گوشه ی خیابون پارک کرد، بازوم رو گرفت و به سمت خودش کشید. -ببینمت محیا، چرا گریه میکنی؟ گریه م بیشتر شد و هق هقم بلند. امیرعلی... مثل مامان بزرگ بود. -چی؟ کی محیا؟ حالم خوب نبود و فقط می خواستم حرف بزنم؛ ولی نمیشد، نفس بلندی کشیدم؛ یه بار... دوبار... -بوی کافور هنوز توی سرمه، چیکار کنم؟ صدای نفسهای کلافه امیرعلی رو میشنیدم. ترس به جونم افتاده بود، ترس از مرگ؛ خاله راست می گفت که ترس از مرده و غسال خونه بهونه ست و همه ی ما می خوایم از مردن فرار کنیم. چنگ زدم به یقه ی لباس امیرعلی. -من می ترسم امیرعلی. از مردن می ترسم، من نمی خوام بمیرم. نگاه نگرانش روی صورتم می چرخید، هر دو بازوم رو گرفت و تکونم داد. -محیا چی داری میگی؟ سرم رو فرو کردم تو سینه ش و هق زدم، عطر تن امیرعلی رو نفس کشیدم؛ دستهاش دورم حلقه شد و یه دستش نوازشگونه کشیده میشد روی سرم. -آروم باش عزیز دلم، آروم. نمیشد، نمی تونستم آروم بشم. -اگه من مُردم قول میدی تو غسلم بدی؟ تو کفنم کنی؟ قول بده. وحشت زده از خودش جدام کرد. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت هشتاد و هشت -چی میگی محیا؟ خدا نکنه بمیری، بس کن. حالم خوب نبود، با دستهای لرزونم دستهاش رو گرفتم و التماس کردم. -قول بده... قول بده، خواهش میکنم. تو که باشی دیگه نمیترسم، برام قرآن بخون مثل خاله لیلا، باشه؟ نگاهش کلافه بود و نگران، من هم همین امروز انگار ازش اطمینان می خواستم. محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت: -تمومش کن محیا خواهش میکنم، دارم دق میکنم. غلط کردم آوردمت، جون من آروم باش. سرم روی گردنش بود، عطر شیرینش توی دماغم پیچید و حالم رو بهتر کرد و گریه م کمتر شد. فشار آرومی به من آورد. -بهتری خانومم؟ با صدای دورگهای گفتم: -خوبم. آروم من رو از خودش جدا کرد. -ببین با چشمهات چیکار کردی. دست کشید روی گونه هام و اشکهام رو پاک کرد. -آخه با این حال و روزت چه طوری ببرمت خونه مون؟ جواب مامانم رو چی بدم؟ از هم تکرار کردم: -خوبم. پوفی کرد. -معلومه. یه دقیقه بشین الان میام. با پیاده شدن امیرعلی چشم هام رو بستم، دیگه توانی تو بدنم نمونده بود. -بچرخ صورتت رو آب بزنم. نگاه گیجم رو دوختم به امیرعلی که در سمت من رو باز کرده بود و با یه شیشه آب معدنی، منتظر نگاهم میکرد. پاهای سستم رو بیرون از ماشین گذاشتم و خم شدم. مشت پرآب امیرعلی نشست روی صورتم؛ سردی آب شوکه م کرد و نفسم رفت. -یخ زدم. دستش مثل یه نوازش کشیده میشد روی صورتم. -از عمد آب سرد گرفتم، حالت رو بهتر میکنه. دوباره مشتش رو پر آب کرد و به صورتم پاشید و بعد هم آب ریخت روی دستهام. باد سردی که به صورت خیسم میخورد حالم رو بهتر میکرد، واقعا یه شوک بود برام که بهش احتیاج داشتم. -بهتر شدی؟ با تشکر و یه لبخند مصنوعی در جواب نگاه منتظر امیرعلی گفتم: -آره خوبم. -میخوای بری عقب دراز بکشی؟ به نشونه منفی سر تکون دادم و پاهام رو آوردم تو ماشین. -نه میخوام کنارت باشم. مهربون نگاهم کرد و با بستن در ماشین، دور زد و پشت فرمون نشست. سرم حسابی بی هوا بود و امیرعلی زیرچشمی نگاهش به من. چشمهام رو با انگشت اشاره و شصتم فشار دادم. -میشه سرم رو بذارم روی پات؟ با تعجب نگاهم کرد. -اینجا؟ به جای جواب چرخیدم و سرم رو روی پاش گذاشتم، کارهام دست خودم نبود. امروز خجالتی نبودم و فقط میخواستم ترسم رو با تکیه کردن به امیرعلی از بین ببرم. -اینجا اذیت میشی محیا، بهت گفتم برو عقب. صدام بازم لرزید، توجه نکردم به حرفش. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
✨ ارسالی توسط گناه یعنی خداحافظ حسین ع ✨ ... عکس و وصیت شهید خود را برای ما ارسال کنید تا معرفی بشوند.🌺
مجلس شهدا
✨ ارسالی توسط گناه یعنی خداحافظ حسین ع ✨ ... عکس و وصیت شهید خود را برای ما ارسال کنید تا معرفی
قسمتی از وصیت نامه شهید: 🍃خدا را شاکرم که توفیق را نصیب این بنده حقیر و کمترین نموده تا پا جای پای شهدای بزرگی همچون همت، صیاد، باکری، ستوده و جاویدی و دیگر شهدای عزیز بگذارم. همان هایی سالیان سال الگوی من در زندگی بودند... 🍃از خدا میخواهم که چنان چه مصلحت می داند توفیق خدمت را در این راه بارها و بارها نصیبم کند تا به ندای این عمار رهبرم لبیک گفته باشم و در نهایت سرنوشت شهادت را برایم رقم بزند تا شرمنده شهدا نباشم... 🍃خواهرم توقع من از تو صبوری و استقامت و حجاب برتر است. 🍃از همه دوستانم هم میخواهم که مرا حلال کنند. 🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
⚛﴾﷽﴿⚛ 💢 :🕵♀ چرا باید حجاب رو قبول کنیم؟ 👈 بعضیا میگن چون در قرآن گفته 👇👇 لا اکراه فی الدین ؟ اجباری نیست چرا باید مجبورمون کنن😕 بخاطر همین مجبور به داشتن حجاب نیستیم که صد در صد غلطه ⬇⬇ این مثل این می مونه که شما یه خونه ای و بخری🏡 ولی بگی پول آب و برقشو نمیدم.😏 لا اکراه یعنی محبور نیستی خونه رو بخری☝️👇 حالا که خریدی باید پول آب و برقشم بدی🌹🍀✋ دین اجبار نبوده 👈 ولی اگه مسلمان شدی باید حدودشو رعایت کنی...🌹🍀👌 دفترچه راهنمای دین ما قرآنه آيه های حجاب هم از قرآنه 🌹🌹... 👈 سوره ها و آيه های پایین درمورد حجاب حرف زده : (سوره مبارکه نور آيه ۳۱) و (سوره مبارکه احزاب آيه ۵۹) پس حجاب فرمان الهی است 👆 و با حجاب بودن واجب دینی است👌 که با حجاب بودن پاداش اخروی نیز دارد ؛😅 و پاداش نزد خدا قطعی است💯✅ (سوره مبارکه بقره آيه ۶۲) ✴ لطفاً این متن رو به اشتراک بذارین ✴ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 عصر آفتابی مسجد جمکران شب چهارشنبه 26 تیرماه 1397🍃 🌺 اللهم عجل لولیک الفرج🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
دهه کرامت گرامی باد 🌸🍃 | 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
پارت هشتاد و نه -پات اذیت میشه؟ با روشن کردن ماشین دستش رو روی شقیقه م کشید. -نه قربونت برم، چشمهات رو ببند. سرت درد میکنه؟ فقط سر تکون دادم. امیرعلی مشغول رانندگی شد و گاهی دستش نوازش گونه کشیده میشد روی شقیقه م که نبض میزد. *** عطیه مشکوک چشمهاش رو ریز کرد. -گریه کردی؟ باز با امیرعلی بحثت شده؟ چیزی گفته؟ بی حوصله گفتم: -بی خیال عطیه، مهلت جواب دادن هم بده. یک تای ابروش رو داد بالا. -خب بفرمایین ببینم چیه؟ کف اتاق امیرعلی با همون چادر دراز کشیدم. -هیچی. -آره قیافه ت داد میزنه چیزی نیست. امیرعلی کجاست؟ میرم از اون بپرسم. -جون محیا بی خیال شو. بالاخره رضایت داد و اومد توی اتاق. -از زیر دست مامان بابا و جواب پس دادن فرار کردی، به من نمیتونی دروغ بگی. سرگیجه داشتم، چشمهام رو روی هم فشار دادم. هول هولکی با عمه و عمو سلام احوالپرسی کرده بودم تا به حال و روزم شک نکنن؛ ولی عطیه تیز بود. -چی شده محیا؟ با صدای امیر علی نیم خیز شدم. -هیچی. عطیه مشکوک پرسید. -چی شده امیرعلی؟ خانومت که جواب پس نمیده، نکنه دخترداییم رو دعوا کرده باشی؟! امیرعلی خندید ولی خوب میدونستم خنده ش مصنوعیه؛ چون چشمهاش داد میزد هنوز نگران منه. -اذیتش نکن بی حوصله ست. -اونوقت چرا؟ امیرعلی کلافه پوفی کرد که من آروم گفتم: -اگه دهن لقی نمیکنی من با امیرعلی رفتم غسالخونه. هی بلندی گفت، چشم هاش گرد شد و داد زد: -دیوونه شدی؟ دستم رو گرفتم جلوی بینیم. -هیس چه خبرته، دیوونه هم خودتی. عطیه سرزنشگر رو به امیرعلی گفت: -این مخش عیب برمیداره، تو چرا به حرفش گوش کردی؟ -من ازش خواستم. -تو غلط کردی. امیرعلی اخطارآمیز گفت: -عطیه! -خب راست میگم، نمیبینی حال و روزش رو؟! امیرعلی خم شد و کمک کرد چادرم رو در بیارم. -خوبم عطیه، شلوغش نکن، فقط یکم سرگیجه دارم، بهم یه لیوان آب میدی؟ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت نود نگاه خصمانه و سرزنشگرش رو به من دوخت و بیرون رفت. خودش میدونست فرستادمش دنبال نخود سیاه؛ چون الان حال و روزم واقعا مساعد نبود برای شنیدن غرغر و نصیحت هاش. امیرعلی روی دو پاش جلوم نشست و دکمه های مانتوم رو باز کرد و مقنعه م رو از سرم کشید، نگاهش روی گردنم ثابت موند. -چیکار کردی با خودت محیا؟ نگاهم رو چرخوندم تا گردنم رو ببینم؛ ولی نتونستم. انگشتش که نشست روی گردنم با حس سوزش، خودم رو عقب کشیدم و یادم افتاد اون موقعی که احساس خفگی میکردم چنگ انداختم به گلوم. نگاهش سرزنشگر بود که گفتم: -اول هوای اونجا خیلی خفه بود، من... ادامه حرفم با بـ ـوسهای که امیرعلی کاشت روی گردنم تو دهنم ماسید. با لحن ملایمی گفت: -قربونت برم آخه این چه کاریه کردی؟ از بـ ـوسهاش گرم شده بودم و آروم لب زدم: -خدا نکنه. با بلند شدن صدای اذون که نشون میداد وقت نماز ظهره، دستم رو کشید تا بلند بشم -پاشو وضو بگیر نماز بخون دلت آروم میگیره. کنار شیر آب نشستم و به صورتم آب پاشیدم، نسیم خنک موهام رو به بازی گرفته بود. حالم خیلی بهترشده بود، با اولین بـ ـوسهای که امیرعلی کاشته بود روی گردنم. به سادگیِ جمله دوستت دارم بود و همونقدر هم پر از احساس. البته اگه فاکتور میگرفتیم از اون بـ ـوسهای که توی خواب روی چشمم کاشته بود. -اونجا چرا بابا! برو آشپزخونه وضو بگیر سرما میخوری. لبخند زدم به عمو احمدی که سجاده به بغل میرفت تا توی هال نماز بخونه. -همینجا خوبه، آب خنک بهتره. عمو با لبخند مهربونی در هال رو باز کرد. -هر جور راحتی دخترم، التماس دعا. -چشم، شما هم من رو دعا کنین. حتما بابایی گفت و در هال رو بست. انگشت اشارهم رو امتداد دماغم کشیدم تا فرق باز کنم. عطیه همیشه به این کار من میخندید و مامان میگفت خدابیامرز مامان بزرگم هم همینجور فرق باز میکرده برای وضو. یاد مامان بزرگ، دوباره امروز رو یادم آورد، سرم رو تکون دادم تا بهش فکر نکنم؛ ولی با دیدن صابون سبز و پرکف کنار شیرِ آب دوباره تخت غسالخونه و صابون پر از کفی که اونجا بود یادم اومد. معدهم سوخت و مایع ترشمزه و زردرنگی رو بالا آوردم. صدای هول کرده عمه رو شنیدم. -چیه عمه؟ چی شدی؟ نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و همونطور عق میزدم. عمه شونه هام رو ماساژ میداد. -بیرون چیزی خوردی؟ نکنه مسموم شدی؟ با خودم گفتم کاش مسمومیت بود. بهتر که شدم آب پاشیدم به صورتم. -خوبم عمه جون، ببخشید ترسوندمتون. شروع کردم به آب کشیدن دور حوضچه. -نمیخواد دختر پاشو برو تو خونه، رنگ به رو نداری. -نه نه خوبم، میخوام وضو بگیرم. -مسموم شدی؟ نگاه دزدیدم از عمه. -نمیدونم از صبح زیاد حالم خوب نبود. -جوشونده میخوری؟ جوشونده؟! حالم مگر با جوشونده های ضدتهوع عمه خوب شه. -اذیت نشین، بهترم. عمه رفت سمت آشپزخونه. -چه تعارفی شدی تو، الان برات درست میکنم. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 مداحی شب نهم محرم 96🍃 با نوای سید مهدی حسینی #پیشنهاد_دانلود🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
نقطه ی وصل مان به #شهدا نقطه ی رهایی از #دنیاست...!! #چه_وصل_شیرینی #شهید_مدافع_حرم #حامد_جوانی #شبتون_شهدایی 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🕊💕🕊 #همسرداری_شهدا 🌷از جبهه اومد همه لباس ها را شست ظهر ناهار درست کرد و ظرفها را هم شست مادرم ازش خواهش کرد که این کارها را نکنه بذاره به عهده من گفت:خاله جون وظیفه منه این چند روزی که هستم به خانمم کمک کنم. #سردارشهید_حاج_یونس_زنگی_آبادی 🌷 @majles_e_shohada 🌷