eitaa logo
مجلس شهدا
920 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
8.5هزار ویدیو
72 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات👇 @abre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
مجلس شهدا
🍃دو قسمت از رمان #بدون_تو_هرگز امیدوارم که راضی باشید🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
–زینبم ... دخترم... هیچ واکنشی نداشت... –تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ... زینب مامان ... تو رو قرآن ...دکترش، من رو کشید کنار ... توی وجودم قیامت بود ... با زبان بی زبانی بهم فهموند ... کار زینبم به امروز و فرداست ...دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ... من با همون لباس منطقه ... بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم ... پرستار زینبم شدم ... اون تشنج می کرد ... من باهاش جون می دادم ...دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جای من ... اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون... رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رکعت نماز خوندم ... سلام که دادم ... همون طور نشسته ... اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت ...- علی جان ..هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم ... هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ... هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم ... اما دیگه طاقت ندارم ... زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم ... یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری ... یا کامل شفاش میدی ... و الا به ولای علی ... شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم ... زینب، از اول هم فقط بچه تو بود ... روز و شبش تو بودی ... نفس و شاهرگش تو بودی ... چه ببریش، چه بزاریش ... دیگه مسئولیتش با من نیست ...اشکم دیگه اشک نبود ... ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ... تمام سجاده و لباسم خیس شده بود... داستان دنباله دار بدون تو هرگز: زینب علی . برگشتم بیمارستان ... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ... چشم های سرخ و صورت های پف کرده...مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن ... با هر قدم، ضربانم کندتر می شد... –بردی علی جان؟ ... دخترت رو بردی؟ ...هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم ...التهاب همه بیشتر می شد ... حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم... زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ... می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب ...به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ... مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ... رفتم توی اتاق ...زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد ... تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم ... بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم ... هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم بغلش کردم ... اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم ...نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد... –حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ...دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ... نشوندمش روی تخت...- مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ... بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود ... اومد بالای سرم ... من رو بوسید و روی سرم دست کشید ... بعد هم بهم گفت... به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن ... مسئولیتش تا آخر با من ... اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم ...زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن ... اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ... حرف های علی توی سرم می پیچید ... وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روی زمین... داستان دنباله دار بدون تو هرگز: کودک بی پدر . مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ... می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه ... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم... مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ...همه دوره ام کرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم... –چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترکید ... این خونه رو علی کرایه کرد ... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده ... دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ...من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن... حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد ...کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ... همه خیلی حواسشون به ما بود ... حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم ... توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن ...تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد ... روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ... تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف های علی چنان توی روح این بچه 41 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد ... درس می خوند ... پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ...هر روز بیشتر شبیه علی می شد ...نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود ... دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم ... اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید... عین علی ... هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ... به جز اون روز ...از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ... تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست ... گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست.... داستان دنباله دار بدون تو هرگز: کارنامه ات را بیاور . تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامه هاشون رو داده بودن ... با یه نامه برای پدرها... بچه یه مارکسیست ... زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره... –مگه شما مدام شعر نمی خونید ... شهیدان زنده اند الله اکبر ... خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
🍃دو قسمت از رمان #بدون_تو_هرگز امیدوارم که راضی باشید🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️چرا برخی از بزرگان علیه رحیم پور ازغدی موضع گرفتند؟ مگه ایشون چی گفته بودن که آقایون نتونستن تحمل کنن؟!؟ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
💠 سر به سر عراقی ها😄 🔹هوس کردم با بی سیم عراقی ها را اذیت کنم.📞 گوشی بی سیم را گرفتم، روی فرکانس یک عراقی که از قبل به دست آورده بودم، چند بار صدا زدم: " صفر من واحد. اسمعونی اجب" بعد از چند بار تکرار صدایی جواب داد: "الموت لصدام" 🗣 🔸تعجب کردم و خنده بچه ها بالا رفت😄. از رو نرفتم وگفتم: " بچه ها، انگار این ها از یگان های خودمان هستند، بگذارید سر به سرشان بگذاریم."😉 به همین خاطر در گوشی بی سیم گفتم: "انت جیش الخمینی" طرف مقابل که فقط الموت بلد بود گفت: "الموت بر تو و همه اقوامت" 🔹همین که دیدم هوا پس است،‌ عقب نشینی کرده،‌ گفتم: "بابا ما ایرانی هستیم و شما را سر کار گذاشته بودیم." ولی او عکس العمل جدی نشان داد😠 و اینبار گفت: "مرگ بر منافق! بالاخره شما را هم نابود می کنیم. نوکران صدام، خود فروخته ها..." 🔹دیدم اوضاع قمر🌙 در عقرب شد، بی سیم را خاموش کرده و دیگر هوس سر به سر گذاشتن عراقی ها رو نکردیم.😂😂 😁 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعاهای خنده دار شهید مدافع حرم عباس عبداللهی ☺️ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸حقوق مدافعان حرم چقدر است؟ 🔹ویدئویی از صحبت‌های شهید حاج مرتضی عطایی را درباره میزان حقوق مدافعان حرم مشاهده می‌کنید. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 #استوری حجاب ... عکسی که حتی ضدانقلاب رو هم عصبی کرد 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشیع را خلاصه کرده‌اند در عزاداری و زیارت یک تشیع قلابی ساخته‌اند و اصلاً با حرف‌های ائمه کاری ندارند استاد رحیم پور ازغدی این حرفها باید هم خوارج و خشکه مقدسها را عصبانی کند 🌷 @majles_e_shohada🌷
#آقاے_من یک دسٺــ بر سر و دسٺــِ دگر بہ سینہ‌ام.. یعنے کہ این ســر و جانم، فــداے ٺــو...✨ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🍃دو قسمت از رمان #بدون_تو_هرگز امیدوارم که راضی باشید🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
...اون شب ... زینب نهارنخورده ... شام هم نخورد و خوابید... تا صبح خوابم نبرد ... همه اش به اون فکر می کردم ... خدایا... حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ ... هر چند توی این یه سال ... مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست ...کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد... با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت ... نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز ... خیلی خوشحال بود ... مات و مبهوت شده بودم ... نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش ...دیگه دلم طاقت نیاورد ... سر سفره آخر به روش آوردم ... اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست ...- دیشب بابا اومد توی خوابم ... کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد ... بعد هم بهم گفت ... زینب بابا ... کارنامه ات رو امضا کنم؟ ... یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ ... منم با خودم فکر کردم دیدم ... این یکی رو که خودم بیست شده بودم ... منم اون رو انتخاب کردم ... بابا هم سرم رو بوسید و رفت ...مثل ماست وا رفته بودم ... لقمه غذا توی دهنم ... اشک توی چشمم ... حتی نمی تونستم پلک بزنم ...بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم ... قلم توی دستم می لرزید ... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم... . داستان دنباله دار بدون تو هرگز: . گمانی فوق هر گمان اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد ... با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد ... حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ... قبل از من با زینب حرف می زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم ...وقتی هفده سالش شد ... خیلی ترسیدم ... یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد ... می ترسیدم بیاد سراغ زینب ... اما ازش خبری نشد...دیپلمش رو با معدل بیست گرفت ... و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد... توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود ... پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود ...هر جا پا می گذاشت ... از زمین و زمان براش خواستگار میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد ... دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید... اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت ... اصلا باورم نمی شد... گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن ... زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود ...سال 77 ،70 … تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود ... همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد... و نتیجه اش ... زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد ...مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران ... پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید ... هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری ... پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ... ولی زینب ... محکم ایستاد ... به هیچ عنوان قصد 🌷 @majles_e_shohada 🌷
خروج از ایران رو نداشت ... اما خواست خدا ... در مسیر دیگه ای رقم خورده بود ... چیزی که هرگز گمان نمی کردیم … . داستان دنباله دار بدون تو هرگز: سومین پیشنهاد . علی اومد به خوابم ... بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین... –ازت درخواستی دارم ... می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته ... به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی ...با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم... و فراموشش کردم ...فکر کردم یه خواب همین طوریه ... پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود ...چند شب گذشت ... علی دوباره اومد ... اما این بار خیلی ناراحت... –هانیه جان ... چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ ... به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه ...خیلی دلم سوخت... –اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ... من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ... نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم ... برام سخته ...با حالت عجیبی بهم نگاه کرد... –هانیه جان ... باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره ... اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای ... راضی به رضای خدا باش ...گریه ام گرفت ... ازش قول محکم گرفتم ...هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ... دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود ...همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ... بودن با زینب برام آسون کرده بود ...حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دم در استقبالش... –سلام دختر گلم ... خسته نباشی ...با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم... –دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم ... یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ...رفتم براش شربت بیارم ... یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد... –مامان گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ ...ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ... یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم ... همه چیزش عین علی بود... –از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟... خندید... –تا نگی چی شده ولت نمی کنم... بغض گلوم رو گرفت... –زینب ... سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟... دست هاش شل شد و من رو ول کرد... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
🍃دو قسمت از رمان #بدون_تو_هرگز امیدوارم که راضی باشید🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقایان حوزوی جای طلبکار و بدهکار را عوض نکنید...برای مقابله با عرفانهای دروغین چه کرده اید استاد رحیم پور ازغدی برای این حق گوییها روحانیت عافیت طلب او را محکوم می کنند . 🌷 @majles_e_shohada 🌷
همسرعزیزتر از جانم💞 از این که رفیق نیمه راه بوده ام شرمـنده ام😞 تو را به همـان #خدایی میسپارم که طفل صغیر را روزے میدهد .😇 به #پسـرم👦 بگـو که چـرا به این راه رفتم😔 #هدفم زندگے عزت مندانه ایران و ایرانی و مردم مسـلمان بوده است 🙏💚 بخشی ازوصیت نامه ے✍👇 #شهید_سید_رضا_طاهر🌸 🌷 @majles_e_shohada 🌷
یا صاحب الزمان (عج) ...🍃 در جمع سپاهت آمدیم و رفتیم گفتیم ، که یاری بلدیم و رفتیم گفتی که "اَناالغَریب،هَل مِن ناصِر ؟!" ما نیز ، فقط سینه زدیم و رفتیم 🌷 @majles_e_shohada 🌷
#ما زیر آبی رفتیم تا #ایـــران آزاد و سربلنــد باشه ... #شمـــا زیر آبی میرید که #چی بشه؟؟؟؟!!! 🌷 @majles_e_shohada 🌷
شـهـدا از خوابـــــ و خوراک افتادند تا دنیا #خوابمان نڪند... و این استـــــ معناے مردانگے... اے ڪاش مردانہ قدر مردانگے هایشان را بدانیمـــ .. #شهید_محمدجعفر_سعیدی 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍃🌹🍃🌸🍃🌹🍃 دنجترین جای دنیا برایش ،کنج خاکریزی که معطر به بوی #خدا بود . . . اللهم رزقنا شهادت فی سبیل الله 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لایک کنید این عقده ای های چادری نمارو😔 استاد رائفی پور 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🍃دو قسمت از رمان #بدون_تو_هرگز امیدوارم که راضی باشید🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
. داستان دنباله دار بدون تو هرگز: کیش و مات . دست هاش شل و من رو ول کرد ... چرخیدم سمتش ... صورتش بهم ریخته بود... –چرا اینطوری شدی؟ ...سریع به خودش اومد ... خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت... –ای بابا ... از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره ... شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره ... از صبح تا حالا زحمت کشیدی ...رفت سمت گاز... –راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ... برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من ...دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست ... هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه ... شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ...- خیلی جای بدیه؟... –کجا؟... –سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده... –نه ... شایدم ... نمی دونم ...دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم... –توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده ... این جواب های بریده بریده جواب من نیست ...چشم هاش دو دو زد ... انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ... اصلا نمی فهمیدم چه خبره... –زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که ...پرید وسط حرفم ... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد... –به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو ... همون حرفی که بار اول گفتم ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ...اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون ... اون رفت توی اتاق ... من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه... داستان دنباله دار بدون تو هرگز: خداحافظ زینب تازه می فهمیدم چرا علی گفت ... من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه ... اشک توی چشم هام حلقه زد ... پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم... –بی انصاف ... خودت از پس دخترت برنیومدی ... من رو انداختی جلو؟ ... چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟... برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره ... دنبالش راه افتادم سمت دستشویی ... پشت در ایستادم تا اومد بیرون... زل زدم توی چشم هاش ... با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد ... التماس می کرد حرفت رو نگو ... چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم... –یادته 9 سالت بود تب کردی... سرش رو انداخت پایین ... منتظر جوابش نشدم... –پدرت چه شرطی گذاشت؟ ... هر چی من میگم، میگی چشم... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
التماس چشم هاش بیشتر شد ... گریه اش گرفته بود... –خوب پس نگو ... هیچی نگو ... حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه... پرده اشک جلویدیدم رو گرفته بود... –برو زینب جان ... حرف پدرت رو گوش کن ... علی گفت باید بری... و صورتم رو چرخوندم ... قطرات اشک از چشمم فرو ریخت ... نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه... تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد ... براش یه خونه مبله گرفتن ... حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم ... هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود... پای پرواز ... به زحمت جلوی خودم رو گرفتم ... نمی خواستم دلش بلرزه ... با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد ... تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود... بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن... )شخصیت اصلی این داستان ... سرکار خانم ... دکتر سیده زینب حسینی هستند ... شخصی که از اینبه بعد، داستان رو از چشم ایشون مطالعه خواهید کرد(... داستان دنباله دار بدون تو هرگز: سرزمین غریب نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد ... وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب... نگاهش رو پر کرد ... چند لحظه موند ... نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه... سوار ماشین که شدیم ... این تحیر رو به زبان آورد... –شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید... زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت... –و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما ... با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده... نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم ... یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن ...ولی یه چیزی رو می دونستم ... به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم ... هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید ... اما سکوت کردم ... باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم ... و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم... من رو به خونه ای که گرفته بودن برد ... یه خونه دوبلکس ... بزرگ و دلباز ... با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی... ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی ... تمام وسایلش شیک و مرتب... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
🍃دو قسمت از رمان #بدون_تو_هرگز امیدوارم که راضی باشید🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷