eitaa logo
مجلس شهدا
887 دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
9.5هزار ویدیو
81 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات @ghatre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 مادرم و پدرم خواب بودند. من هم به اتاقم رفتم و روی تختم که سال ها انتظارش را می کشیدم دراز کشیدم. تقریبا هنگام ظهر از خواب بیدار شدم. وقتی چشم باز کردم مهال را رو به روی خودم دیدم. با آن چشمان معصومش به من خیره شده بود. با لحن کودکانه اش گفت: خاله بیدار شو با من بازی کن... بغلش کردم و لپ های سرخ مانندش را بوسیدم لحظه ای به مهناز غبطه خوردم. خوش به حالش که همچین دختر زیبا و ملوسی دارد. مهناز دوان دوان به اتاق آمد. شیشه ی شیر مهال را همان طور که تکان می داد گفت: مهال تو اینجایی چرا خاله رو از خواب بیدار کردی؟! با لبخند گفتم: نه دیگه باید بیدار می شدم... مهناز، مهال را از بغل من گرفت روی لبه ی تخت نشست و به من نگاه کرد و با لبخند گفت: خیلی خوشگل تر شدی، نمی دونی چقدر دلم برای صورت نازت تنگ شده بود. جات اینجا خیلی خالی بود جای خالیت رو احساس می کردم. بعد از رفتنت یه مدتی توی اتاق تو می خوابیدم و گریه می کردم مامان گیج شده بود. بیچاره نمی دونست غصه ی تو رو بخوره یا غصه ی منو، دوریت همه ی ما رو اذیت می کرد و بیشتر مامان رو، دلم برای محسن می سوخت. هر وقت به اینجا می اومد تا منو ببره دست از پا درازتر بر می گشت. بالاخره یه روز بابا با من دعوا کرد گفت شوهرت چه گناهی کرده که باید این طوری باهاش رفتار می کنی اون بدبخت هم می خواد پیش زنش باشه. حق با بابا بود. با اینکه دلم نمی خواست اتاقت رو ترک کنم ولی بعد از هفت ماه به خونه ی خودم برگشتم. شیش روزی رو همراه با محسن به مسافرت رفتم خیلی طول کشید ولی دیگه به دوریت عادت کردم. به مهناز نگاه کردم که گونه هایش خیس شده بود اشک هایش را پاک کردم و گفتم: خیلی دوست دارم. مهناز هم گفت: منم همین طور خوب حالا تو تعریف کن که دلم برای شنیدن صدات خیلی تنگ شده. 🌷 @majles_e_shohada 🌷