مجلس شهدا
دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوارم که راضی باشید🌺
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_پنج
از روی صندلی بلند شدم و گفتم: نه خوابم نمیاد می خوام برم حیاط و ببینم.
شالم روی شانه ام انداختم وبه حیاط رفتم. نسیم خنکی می وزید وموهای بلندم را پیچ و تاب می داد.
عطر گل های یاس در حیاط پیچیده بود. آهسته به طرف در رفتم. در را به آرامی باز کردم. کمی
آنطرف تر در قهوه ای رنگی به چشم می خورد. چشمانم روی در میخکوب شد. ناخودآگاه خاطرات
دوران کودکیم به ذهنم هجوم آوردند. دیدن خانه ی سهیل گذشته را به یادم می آورد. زمانی که
کودکی شیش ساله بودم و پا به این خانه گذاشتم. زمانی که با سهیل و سهیلا دوست شدم. سهیل و
سهیلا خواهر وبرادر بودند و سه سال با هم اختلاف سنی داشتند. من و سهیلا هم همسن هم بودیم.
هنوز هم یادآوری خاطرات گذشته لبخند زیبایی را به لبانم هدیه می کرد. یاد روزی افتادم که برای
اولین بار به مدرسه رفتم ولی در میان راه از بچه های بزرگتر از خودم کتک خوردم. چقدر گریه
کردم اما سهیل دوان دوان خودش را به من رساند، اشک هایم را پاک کرد و لباس هایم را تکاند و
مرا به مدرسه برد. یاد آن روزهایی افتادم که سهیل دم در مدرسه ی من و سهیلا می ایستاد تا ما
تعطیل شویم بعد دست در دست هم به خانه بر می گشتیم. یاد روزی افتادم که سهیل به خاطر من
از درخت بالا رفت تا برایم سیب بچیند ولی ناگهان افتاد و پایش شکست و من کلی گریه کردم. یاد
آن روزهایی که من با سهیل قهر می کردم و او کلی منتم را می کشید و خوراکی برایم می خرید تا
باهاش آشتی کنم. روزی که من با پسر همسایه روبه رویی بازی کردم و سهیل تا ما را دید عصبانی
شد و او را کتک زد و آن پسر بیچاره نفهمید برای چه کتک خورده است. یاد روزی که فقط دوازده
سال داشتم و با همه ی کودکیم از سهیل خواستم هیچ وقت مرا تنها نگذارد. من و سهیل و سهیلا از
بچگی با هم بزرگ شدیم ولی از دوران نوجوانی به بعد مسیر زندگیمان به کلی عوض شد و من
برای تحصیل به خارج از کشور رفتم و از آن ها جدا شدم. حتما حالا به آرزو هایش رسیده است.
سهیل خیلی دوست داشت مهندس معمار شود درست مثل من. با اینکه خیلی مغرور بود و به زبان
نمی آورد ولی همیشه با نگاهش به من می فهماند که چقدر مرا دوست دارد. در این پنج سال یاد و
خاطره ی سهیل لحظه ای رهایم نکرد. و من فقط دوست داشتم به ایران بیایم تا عشقم را پیدا کنم و
به او بگویم بیش از پیش دوستش دارم. دلم می خواست آن در قهوه ای رنگ باز شود و من دوباره
سهیل را ببیند دلم به شدت برای چشمان سبز رنگش تنگ شده بود و برای چهره ی زیبایش بی
قراری می کرد. زمانی که مرا عزیزم صدا می کرد خونی تازه در رگ هایم جریان پیدا می کرد. در
را بستم و به خانه برگشتم. نسیم با اشک های روی صورتم بازی می کرد و صورتم را خنک می ساخت.
🌷 @majles_e_shohada 🌷