🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ثانیه_های_عاشقی ❤️
💠 #قسمت_12
بوی بهار هرکسی رو دیوونه می کنه ... چه برسه به من عاشق ... دیوونه شدم ... گاهی لا به لای سطر کتاب ها اسم تو رو می بینم ... اون وقته که چشمام پر می شه از اشک .... خیلی وقته سرمای زمستون تموم شده .... ولی وجود من هنوز سرده ... سرد و منتظر ... منتظر گرمای آغوش تو ...هیچ کس غیر از تو نمی تونه وجود منو گرم کنه ... راستی برای لحظه ی تحویل سال هفت سین نچیدم .... باور می کنی ؟ ... چرا باور نکنی ... فکر نمی کنم انقدر خوب منو بشناسی که بدونی من عاشق سفره ی هفت سین هستم ... عاشق ماهی قرمز تو تنگ بلور ... عاشق سمنوی سفره و ناخنک زدن بهش ... عاشق بوی سرکه و سبزه ی خیس ... عاشق بوی عطر سنبل و رنگ بنفش گل های سینره .... و بهاری آغاز شده بدون حضور تو .... و به قول شهریار ..... خورشید و درخت و سبزه و گل اینجاست الحق و النصاف که فصلی زیباست عید است و من و بی تویی و تنهایی سالی که نکوست از بهارش پیداست...... *** فاطمه برای بار چندم اومد و پرسید .... فاطمه - نرفت ؟ .... و باعث شد من و مهرداد بزنیم زیر خنده .... مهرداد با خنده گفت ... مهرداد - هر وقت رفت خبرت می کنم ... برو سر کارت ... فاطمه - اَه ... بابا خسته شدم ... از بس زل زدم به کامپیوتر .. من نمی دونم این چرا انقدر سخت گیری می کنه ؟ .. همه ی کتابا رو باید با سایت کتابخونه ی مرکزی مطابقت بدم ... مهرداد - پسر خاله ی توئه دیگه ... فاطمه - استاد تو بوده دیگه .... من - دعوا نکنین بابا ... رئیس منه دیگه .... خوبه ؟ .. با این حرفم زدن زیر خنده .... و فاطمه برگشت سر کارش .... بخش مرجع خلوت بود ... این بود که مهرداد اومده بود پشت میز امانات کمک من ... یه ساعت مونده به وقت ناهار شایگان رفت .... یه جلسه ی مهم با رییس دانشگاه و معاونش داشتن .... وقتی داشت از درب کتابخونه خارج می شد نگاهش کردم ... مثل همیشه خوش لباس و مرتب ... آراسته و شیک .... با اون قد بلند و هیکل چهارشونه ... و قدم های راسخ .. چشمای هر کسی رو به زانو در می آورد در مقابل خودداری از نگاه کردنش ... نیم ساعت مونده به وقت ناهار هم بچه ها کار رو تعطیل کردن .... البته هر وقت مراجعه کننده میومد یکی جوابگو بود ... ولی در اصل نشستیم دور هم و شروع کردیم به حرف زدن ... فاطمه - آخیش ! .. خوبه رفت .... دیگه داشت تحملم تموم می شد .... تا میایم یه کلمه حرف بزنیم یا استراحت کنیم .... صداش رو کلفت می کنه و می گه ... خانوم سرابی یادتون باشه شما در قبال این کتابخونه مسئول هستین ... از ادایی که در آورد همگی زدیم زیر خنده .... نوشین - خداییش فاطمه تو خونه هم همینجوره ؟ ... با این اخلاقش زنش چیکار می کنه ؟ ... فاطمه پای چپش رو انداخت روی پای راستش وگفت ... فاطمه - تو خونه و جمع فامیل فقط یه کم ابهت داره .... ولی برا لاله جونش ... آخ ... زن ذلیل تر از راستین ندیدم ... می میره برای لاله ....شوهر من باید جلوش لنگ بندازه ... مژگان - کاش شوهر من یه کم یاد بگیره .... بعد رو کرد به نوشین و مهرداد ... مژگان - سر کلاساش هم همینطوریه ؟ نوشین نفس عمیقی کشید و بازدمش رو فوت کرد بیرون ... نوشین - مگه تو کلاسش می شد نفس کشید ؟ .. جرأت نداشتیم جیک بزنیم .... فاطمه - برای تو و مهرداد که استاد بدی نبوده ... وقتی قرار شد دانشگاه سه تا کتابدار جدید بگیره سریع اسم شما دو تا رو داد ... می گفت کارتون رو خیلی قبول داره ... مهرداد - خوب خداییش ما زمان دانشجویی خیلی فعال بودیم ... البته بچه های دیگه هم بودن ... ولی خوب قرعه به اسم ما افتاد ... مریم مختاری که تا اون موقع ساکت بود رو کرد سمت بچه ها .. مریم - البته خدا خیرش یده ... که شماها رو انتخاب کرد ... و برای نفر سوم هم از استادش کمک خواست ... من غصه ام گرفته بود وقتی کتابدارای جدید بیان چقدر طول می کشه کار یاد بگیرن ... آخه بیشتر بچه ها زمان دانشجویی از زیر کار در می رن ... ما که خودمون اینجوری بودیم ... من تو زمینه ی کار شایگان رو خیلی قبول دارم ... بی خود به کسی کار نمی ده ... حتماً باید طرف یه چیزی حالیش باشه .... فاطمه - آره ... کلاً راستین از اون آدمایی که رو درس و شغلش تعصب داره ... مثل راستین کم پیدا می شه ... اگه تو رشته ی ما چهار تا آدم مثل راستین باشن دیگه هیچکس جرأت نمی کنه به کتابدارا چپ نگاه کنه ... به خدا خسته شدم از بس می گن شما کتابدارا الکی حقوق می گیرین ... دیگه یه کتاب آوردن .. بردن که حقوق نمی خواد ... دیگه نمی دونن چقدر باید کار انجام بدیم .... از کت و کول می افتیم و همیشه هم دست درد داریم ... مژگان با حالت دلخوری گفت ... مژگان - آره دیگه ... هیچ اطلاعی ندارن بعد به خودشون اجازه می دن اظهار فضل کنن ... کلاً بعضی آدما شعورشون به چشمشونه ... آن کس که نداند و نداند که نداند .... حقشه که ...
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_12
بعد با کمی شیطنت گفت: اگه شاهزاده رو پیدا کردی سلام منو بهش برسون!
خندیدم و گفتم: اگه پیداش کردم حتماً...
نیم ساعتی با ماریا صحبت کردم. طفلک دلش خیلی گرفته بود. وقتی گوشی را گذاشتم به آشپزخانه
رفتم.
مادرم پرسید: به دوستت زنگ زدی؟
ـ بله من و ماریا خیلی با هم صمیمی بودیم وقتی باهاش حرف می زدم صداش پر از غم و غصه بود!!!
ناهار را همراه با مادرم تهیه کردیم. به اتاقم رفتم لباس مناسبی پوشیدم و به سالن رفتم. ساعت
دوازده و نیم بود که زنگ خانه به صدا در آمد.
دایی منصور به همراه سمانه و زن دایی شیوا آمده بود. دایی مرا بوسید و گفت: خوبی دخترم...
بوسیدمش و با لبخند گفتم: مرسی دایی
سمانه را با گرمی در آغوش کشیدم و گفتم: وای سمانه چه خوب کردی اومدی حوصله ام تو خونه
سر رفته بود...
زندایی شیوا هم با مهربانی مرا بوسید و گفت: قربونت برم دلم خیلی برات تنگ شده بود
زندایی را بوسیدم و گفتم: من هم همین طور زندایی
وقتی نشستیم مادرم برایمان چای آورد و کنار دایی نشست. مادرم بعد از این که چایش را برداشت
گفت: چه خبر داداش پس چرا سیاوش نیومد؟
زندایی به جای دایی گفت: سیاوش سر کارش بود خیلی عذرخواهی کرد از اینکه نتونست بیاد گفت
ان شاءالله یک وقتِ دیگه مزاحمتون میشه...
مادرم با مالیمت گفت: قدمش رو چشم.
بعد از ناهار دایی منصور رو به من کرد و گفت: مهدیس جان حالا که درست تموم شده دوست
نداری کار کنی؟
با هیجان گفتم: چرا دایی دیگه از توی خونه موندن خسته شدم شما برای من کار سراغ دارین؟ دایی
لبخندی زد و گفت: آره دایی من یکی از دوستانم شرکت ساختمانی داره می تونم بهش معرفیت
کنم...
با خوشحالی صورت دایی را بوسیدم و گفتم: وای چقدر خوب اگه این کارو بکنید که نهایت لطف رو
به من کردید مرسی دایی جون.
سمانه به شوخی گفت: واه... واه... واه... چه خودشو لوس می کنه!
در حالی که دست در گردن دایی منصور انداخته بودم گفتم: داییمه دیگه دوستش دارم.
دایی منصور گفت: پس مهدیس جان فردا ساعت یازده آماده باش میام دنبالت.
ـ چشم دایی!
شب از شدت شوق و ذوق نتوانستم بخوابم. دایم پرده را کنار می زدم و به حیاط نگاه می کردم.
آنقدر فکر و خیال در ذهنم بود که فرصت خوابیدن را از من گرفته بود. دلم برای سهیل و سهیلا به
شدت تنگ شده بود. کاش می دانستم الان کجاست و چیکار میکنه. در گذشته ها سیر می کردم.
بعضی شب ها به یاد سهیل زار زار در تنهایی خودم گریه می کردم. صدای اذان صبح مرا از فکر و
خیالاتم بیرون آورد. بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنم به حیاط رفتم و از آب حوض وضو گرفتم.
سجاده ام را در حیاط پهن کردم و به نماز ایستادم. برای اولین بار بود که با آرامش نماز می خواندم.
بعد از نماز پای سجاده نشستم و با خدا درد و دل کردم. گریه می کردم و دعا می کردم. هوا گرگ
و میش شده بود. نسیم خنکی می وزید که آمیخته شده بود با عطر گل های یاس. بعد از روشن
شدن هوا صبحانه را آماده کردم و در حیاط روی تخت نشستم. نور آفتاب کاملا حیاط را در برگرفته
بود. پدرم از خواب بیدار شده بود و آماده ی رفتن بود. تا مرا دید با گشاده رویی سلام کرد: سلام
گل بابا صبحت بخیر...
بوسیدمش و گفتم: سلام بابا صبح شما هم بخیر می خواهید برید سر کار؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷