🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_14
بعد از آمدن دایی و خانواده اش با هم حرکت کردیم. خانه ی آقای حسن پور در بهترین نقطه ی
شمال تهران قرار داشت. وقتی رسیدیم دایی زنگ را فشار داد. وقتی در با تکان کوچکی باز شد خانه ی ویلایی دو طبقه ای که در میان انبوهی از درخت پنهان شده بود جلوی چشمانم پدیدار گشت.
آقای حسن پور به همراه همسرش به استقبالمان آمدند. برخلاف تصورم همسر آقای حسن پور زنی شیک و بسیار زیبایی بود. قد بلندی داشت با چشمان کشیده و عسلی. لباس زیبایی پوشیده بود که
با اندام موزونش هماهنگ بود. خیلی گرم و صمیمی با ما احوالپرسی کرد و ما را به داخل برد.
دخترش لادن دختر زیبایی بود که خیلی شبیه به مادرش بود، با این تفاوت که چشمان لادن آبی
روشن بود. پسرش پارسا را هم که می شناختم. خیلی زود خانواده ها با هم اُخت شدند. لادن دختر
شوخ و بذله گویی بود که از این نظر درست شبیه پدرش بود و در رشته ی حسابداری تحصیل می کرد. من و لادن و سمانه از هر موضوعی حرف می زدیم. سیاوش هم کنار پارسا نشسته بود و با او
گرم صحبت بود. داخل خانه با سلیقه ی خانم حسن پور چیده شده بود. سرتاسر خانه پر بود از
وسایل آنتیک و عتیقه، فرش های ابریشم و تابلوهای نقاشی با مجسمه های سنگی زیبا که در گوشه
کنار سالن گذاشته شده بود واقعا خیره کننده بود. در حال صحبت بودیم که زنگ در خانه ما را به
سکوت وا داشت. گویا مهمان دیگری هم داشتند. خانم و آقای حسن پور به حیاط رفتند تا از
مهمانانشان استقبال کنند. آقا و خانم حسن پور با مهمانانشان وارد سالن شدند. خشکم زد.
مهمانانشان خاله فاطمه و عمو رضا به همراه سهیل و سهیلا بودند. سهیل و سهیلا هم مانند من با
دیدنمان شوکه شده بودند. چشمانم را باز و بسته کردم ولی درست می دیدم. مادرم با دیدن خاله
فاطمه گریه سر داد و او را در آغوش گرفت. چنان اشک می ریختند که اشک همه را در آوردند.
پدرم و عمو رضا هم گریه می کردند!!! به سمت سهیلا رفتم و با بغض گفتم: سهیلا عزیزم خودتی؟!
چقدر دلم برات تنگ شده بود.
سهیلا هم با گریه گفت: مهدیس کجا بودی تو، همبازی دوران بچگی!
بعد همدیگر را در آغوش گرفتیم و گریه سر دادیم! دیدن سهیلا و سهیل آن هم در خانه ی آقای
حسن پور برایم شوک بزرگ و شیرینی بود. وقتی از آغوش سهیلا بیرون آمدم نگاهم به سهیل
افتاد. خدای من چقدر زیبا شده بود. ناخود آگاه با دیدنش اشک چشمانم را پر کرد. اشک پنج سال
دوری از او... سهیل نزدیکم آمد و با بغضی پنهان گفت: این تویی مهدیس باورم نمیشه...
🌷 @majles_e_shohada 🌷