مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_17
ـ مهندسی معماری...
سهیلا خندید و گفت: آفرین بهت تبریک می گم البته تو از اون اولش هم درس خون بودی
به رویش خندیدم و گفتم: خوب حالا نوبت توِ...
سهیلا لبخندی تلخ زد و گفت: بعد از این که تو رفتی من هم حسابی تنها شدم. بابا مریض شد بخاطر
همین مجبور شدیم برای خرج عملش خونه رو بفروشیم...
با تعجب پرسیدم: خرج عملش؟!
سهیلا آهی کشید و گفت: آره قلب بابا مریض بود و باید عملش می کردیم. دکتر گفت نباید دیگه
کار کنه و باید تحت نظر دکتر باشه بابا هم از شرکت اومد بیرون و خونه نشین شد. مادرم کم
صحبت شده بود و دیگه کمتر با کسی رفت و آمد نمی کرد. وقتی خونه اجاره کردیم آدرسشو به
مادرت دادم ولی خبری ازش نشد.
رو به سهیلا گفتم: آره مادرم بهم گفت، ولی گفت آدرسو گم کرده.
سهیلا دوباره آهی کشید و شروع کرد: خلاصه بعد از این که سهیل معماری قبول شد حس حسادت
من هم به او بیشتر شد. من هم حسابی درس خوندم تا بتونم توی یک رشته ی خوب قبول بشم.
سهیل هم انصافا خیلی کمکم کرد.
ازش پرسیدم: چه رشته ای قبول شدی؟
سهیلا گفت: مهندسی پزشکی...
با تعجب پرسیدم: با خانواده ی آقای حسن پور چه جوری آشنا شدین؟
سهیلا گفت: پارسا و سهیل توی دانشگاه با هم آشنا شدند. خیلی با هم صمیمی شدند یک شب آقای
حسن پور ما رو به خونه اش دعوت کرد این شد که ما هم با هم صمیمی شدیم. سهیل هم بعد از
اتمام درسش توی یک شرکت مشغول به کار شد.
بعد از کمی مکث گفتم: ازدواج کردی؟
سهیلا با خنده گفت: نه بابا فکر و حواسم اونقدر پیش درسم بود که به این چیزا فکر نمی کردم تو
چی؟
ـ نه من هم ازدواج نکردم.
سهیلا نگاهی به من کرد و گفت: هنوز هم خوشگلی مثل بچگی هات یادتِ وقتی گریه می کردی من
تو رو پیشی صدا می زدم تو هم اخم می کردی و می گفتی چرا میگی پیشی!
با خنده گفتم: یادمِ یادش بخیر چقدر زود گذشت چقدر از اون روزها فاصله گرفتیم.
مشغول صحبت بودیم که لادن و سمانه به ما نزدیک شدند. لادن با شیطنت گفت: اگه بحث تون سر
ازدواجِ من هم هستم.
سهیلا خندید و گفت: باز تو اسم ازدواج شنیدی دهنت آب افتاد.
لادن با حالتی بامزه گفت: وای... وای اسمشو نیار من به اسمش هم آلرژی دارم.
سمانه در حالی که می خندید گفت: لادن جون ویروسی نیست.
لادن گفت: نه ولی برای من که مثل سرطان می مونه.
بعد دستانش را به سمت بالا گرفت و گفت: ای خدا میشه منم سرطان بگیرم.
سهیلا به شانه ی لادن زد و گفت: خدا نکنه دیوونه
لادن خندید و گفت: سرطان ازدواج بابا
سر میز شام تمام حواسم به سهیل بود. کنار آن دختر نشسته بود و داشت برایش غذا می کشید.
سرم را پایین انداختم تا نگاهش نکنم. طاقت دیدن او را کنار نامزدش نداشتم. آخر شب هنگام
رفتن مادرم از خانم حسن پور تشکر کرد و برای جمعه ی هفته ی آینده از آن ها و خاله فاطمه اینا
دعوت کرد تا مهمان ما باشند. در راه به سهیل فکر می کردم. هنوز هم باور نمی کردم سهیل نامزد...
🌷 @majles_e_shohada 🌷