🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_18
داشته باشد. با یاد آوری سهیل بی اختیار چشمانم پر از اشک شد. ولی سرم را پایین انداختم تا کسی
اشک هایم را نبیند. وقتی به خانه رسیدیم یک راست به اتاقم رفتم. لباسم را درآوردم و لباس
راحتی پوشیدم و روی تختم دراز کشیدم ولی خوابم نمی برد. بغضی که گلویم را گرفته بود را رها
کردم. آرام و ساکت اشک می ریختم و به کار سهیل فکر می کردم. حالا تکلیف دل عاشق من چه
می شد. در تاریکی نگاهی به خودم در آینه کردم. چشمانم پف کرده و قرمز شده بود. دیگر باید
فراموشش می کردم. باید به خودم می قبوالندم که سهیل دیگر مرا دوست ندارد و عاشق دختر
دیگری است. هر چند این من بودم که سال ها رویا پردازی کرده بودم و سهیل را عاشق خود فرض
کرده بودم وگرنه او به من حرفی نزده بود. این من بودم که فکر می کردم او با رفتن من صبر
خواهد کرد تا من برگردم و بعد با هم زندگی جدیدی را شروع کنیم. از این که دیر رسیدم و عشقم
را تقدیم به دختر دیگری کردم تاسف خوردم. تا صبح راه رفتم و فکر کردم و در تنهایی خودم
اشک ریختم. باید اسم سهیل را برای همیشه از خاطراتم خط می زدم. صبح با سر درد از خواب بیدار
شدم. وقتی به شرکت رسیدم به خانم قادری منشی شرکت سلام کردم و به اتاقم رفتم. سرم را روی
میز گذاشتم بعد از چند دقیقه با ضربه ی در، در اتاق باز شد.
پارسا بود. با نگرانی پرسید: سلام خانم صارمی حالتون خوبه؟
خودم را جمع و جور کردم و گفتم: بله خوبم ممنون.
پارسا برگه هایش را روی میز گذاشت و گفت: خدا رو شکر... خانواده خوبن؟
ـ خیلی ممنون... خیلی هم از بابت زحماتتون تشکر کردن...
پارسا گفت: خواهش می کنم. راستش خانم صارمی نقشه ی برج آقای مشیری رو آوردم اگه میشه
نگاهی بهش بندازید مشکلی نداشته باشه چون من خیلی کار دارم...
نقشه را برداشتم و گفتم: چشم حتما حاضر شد میارم خدمتتون.
او هم خداحافظی کرد و رفت. بعد از اتمام کار نقشه را تحویل پارسا دادم. آقای حسن پور نیامده
بود. بنابراین من و پارسا دست تنها به کارها رسیدگی کردیم. بعد از ظهر خسته به خانه رسیدم.
مادرم تا مرا دید گفت: سلام عزیزم خسته نباشی.
🌷 @majles_e_shohada 🌷