مجلس شهدا
#شهیدان_زنده اند....
قبل کنکورش هادی روخواب دیدوازش پرسید:
من پزشکی قبول میشم ؟
هادی هم بهش گفت :نه......
اونم تا تقی به توقی میخوردمیگفت :
اقای هادی گفت که پزشکی قبول نمیشم.
منم میگفتم: مگه هادی خداست؟ وتقدیرادمهاباتلاششون تغییرمیکنه.....
گذشت تابعدازاعلام نتیجه اول کنکوردوباره هادی روخواب دید ودوباره ازش پرسید:
من پزشکی قبول میشم؟
وهادی گفت: نه.
گفت دندانپزشکی چی؟
هادی گفت :اره......
ازروزانتخاب رشته تابه امروزنگران بودم که متوجه شدم همونی که آقا هادی گفت شد.
محمد حسین برادرم دندانپزشکی قبول شد .
دعای من وهادی همیشه پشت وپناهته یکی یدونم...
شهدا زنده اند و مارو می بینند.
#راوی_همسر
🌷شهید مدافع حرم آل الله
مهندس هادی جعفری
🌷 @majles_e_shohada 🌷
❌چه خوب بود که دوربین بود!
اون موقعی که بیرانوند پنالتی بهترین بازیکن جهان رو مهار کرد و توپ و جوری محکم بغل گرفت که شهره خاص و عام شد
خدا رو شکر دوربین بود!
دوربین بود که ثبت کنه این رشادتها رو!
❌اما یه جاهایی هم بود که فرزندان این مرز و بوم جای توپ فوتبال، مین فسفری رو محکم تر بغل میکردن
مین ها به قدری حرارت داشت که هرچیزی رو تو خودش ذوب میکرد!
داغ بود، خیلی داغ، ولی عملیات نباید لو میرفت!
اما تو اون بیابان و میدون مین، زیر نور ماه، جز خدا و ملائکش هیچ دوربینی و هیچ تماشاگری نبود که ببینه و زوم کنه رو صورت این رزمنده ها، این شیر بچه ها که ثبت بشه برای حفظ وطن چه ها که نکشیدن!
❌اونجا که میلاد محمدی توپ و جلو انداخت جوری دویید که همه از جون مایه گذاشتن رو دیدیم!
خدا رو شکر دوربین بود!
یه جاهایی هم یه عده جوون رعنا و تازه داماد بودن، تیربار و آرپیجی روی دوششون میزاشتن و زیر بارون گلوله از سینه خاکریز جوری بالا میرفتن، جوری پائین میومدن و جوری به قلب دشمن میزدن که حسرت ندیدن این صحنه ها تا قیامت روی دل ماست!
حیف اونجا دوربین نبود!
❌اونجایی که بچه های تیم ملی با غیرت عجیبی روی خط دروازه جلوی اسپانیا دیوار گوشتی درست کرده بودن و روی هم افتادن تا دروازه ایران باز نشه!
خدا رو شکر دوربین بود!
❌یه روز هایی هم تو تاریخ این سرزمین بود که تو مرز شلمچه، همین جوون های بیست 25 ساله ایران، جلوی موتور جنگی عراق، جلوی لشگر زرهی، جلوی توپ و تانک دیوار گوشتی ایجاد کردن تا پای اجنبی به شهرها نرسه!
اونجا راوی تو شلمچه میگفت، دیگه کار از نفر و دسته گروهان گذشته بود، گردان گردان جوون میرفت و برنمیگشت، آخه صحبت ناموس و وطن بود!
ای کاش، ای کاش دوربین بود ما میدیدیم مردامون چجوری جنگیدن!
❌یه جاهایی بود تو تاریخ ایران که جای کف و سوت و هورای تماشاچی ها، گاز شیمیایی خردل و عامل اعصاب بود!
یه جاهایی بود سه نفر بودن و دوتا ماسک!
یه جاهایی بود سیاهی زمستون غواص ها به شط میزدن!
یه جاهایی بود که تیربار ضد هوایی رو به موازات زمین افقی گذاشته بودن و مثل داسی که گندم درو میکنه، هرچیزی که ارتفاع داشت و از زمین بلند می شد رو درو میکرد!
ولی یه عده از همین شیر پاک خورده ها بلند میشدن، سر و سینه شونو سپر سرب داغ میکردن تا تیربار و از کار بندازن!
قهرمان بود!
ولی دوربین نبود!
خدا رو شکر تو جام جهانی دوربین بود
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
حجت الاسلام دارستانی قسمت 26 🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
4_5899739284499333759.mp3
15.19M
حجت الاسلام دارستانی قسمت 27 🌺
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
حجت الاسلام دارستانی قسمت 27 🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
نیاز به تامل دارد ...😔
مجلس شهدا
#شهیــداحمدپلارکـــ🌷🌿 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹
🌹
🌹
🌹
#شهیدانه 😍
#شهید_سید_احمد_پلارک
( *همون که از مزارش بوی عطر میاد* )
از زبان مادرش:
در 13 سالگی تا به هنگام #شهادت 23 سالگی نماز شبش ترک نشده بود.
شبهای بسیاری سر بر #سجده عبادت با خدای خود نجوا می کرد و اشک می ریخت...
مادرش اینطور نقل کرده که پسرش در مدت عمرش #چهارکار را هرگز ترک نکرد:
1. #نماز_شب
2. غسل روز #جمعه
3. زیارت عاشورای هر صبح
4. ذکر 100 صلوات
اشکهای شهید سید احمد پلارک امروز رایحه معطری است که انسانها را تسلیم محض اراده و قدرت آفریدگارش میکند.
. مرحوم آیت الله العظمی #بهجت رحمة الله علیه در وصف این شهید والامقام فرمودند:
🌿🌿«یکی از نهرهای #بهشت از زیر قبر مطهرشان رد میشود».🌿🌿
خیلی ها او را با نام شهید عطری می شناسند. میگویند خودش به مادر #وصیت کرده که بعد از شهادتم از مزارم بوی حسین علیه السلام به مشامتان می رسد. حقیر که توفیق #زیارت قبر مطهر این شهید را پیدا کردم واقعاً نتوانستم بوی عطری که از #قبر ایشان به مشامم رسید را با عطرهای دنیوی مقایسه کنم بوی عطرش خیلی خاص است. رایحه دلپذیر و مشام نواز معطری که از خاک شهید سید احمد #پلارک که پایانی ندارد نظر همگان را به خود جلب می کند. کسانی که زیاد بهشت زهرا میروند، به او میگویند #شهید_عطری خیلیها سر مزار شهید سید احمد #پلارک نذر و نیاز میکنند و از خدای او حاجت و شفاعت میخواهند؛ او معجزه خداوند است. از سنگ #قبرش همیشه عطر ترشح میکند، همیشه نمناک است و هم بوی گلاب و #گلهای_معطر دارد. هیچ وقت روز سر مزار #شهید سید احمد پلارک خالی نیست همیشه میهمان دارد.
🌿🌿🌿🌿
آدرس مزار: بهشت زهرای تهران، قطعه ۲۶، ردیف ۳۲، شماره ،۲۲
📺 #برای_شهدا_رسانه_باشیم
🌹 شادی روحش فاتحه و #صلوات ...
اللهم صلی علی محمد
وال محمدو عجل فرجهم
دوستانی که مشرف شدن #التماس_دعا
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
.:
🌹🌹🍃🌹🌹🍃🌹🌹🍃
🍃🌸بسم ربـ✨ الشهـ❤️ـدا و الصدیقین🌸🍃
#یک_لحظه_با_تو ❤️
💠 دلنوشته خواهر شهیدمحمدرضا دهقان 💠
یادم میاد یه روز که از دانشگاه اومده بود و توی اتاقش نشسته بود، صدام کرد و یه عکس نشونم داد.
گفت ببین چقدر قشنگه!!!
عکس صفحه اول شناسنامه #شهید_خلیلی بود.
بهش گفتم چی قشنگه؟؟ شناسنامه ست دیگه!
گفت دقت نکردی! ببین چه مهری خورده روی صفحه.
دقت که کردم دیدم با رنگ قرمز مهر خورده:
🔶به فیض شهادت نائل آمد...🔶
لبخند زدم. گفت خیلی عاقبت قشنگیه، به قول آقا رسول:
🔷همه رفتنی اند، چه خوبه ک آدم زیبا بره! 🔷
از ته دل دوست داشتم عاقبتش شهادت باشه و برای شهادتش دعا میکردم، راهی که انتخاب کرده بود و حرفهایی که میزد هم این عاقبت رو تایید می کرد.
اصلا حیف بود جز با شهادت بره،
اما فکرشو نمی کردم خدا انقدر زود مشتاق دیدنش بشه.
بیا عزیزم! بیا ببین محمد! روی شناسنامه ت مهر خورده... .
راستی تا حالا فکر کردی سفارش سنگ قبر برای عزیزت چقدر سخته؟؟؟ برای عزیز بیست ساله...
یا اصلا می دونی پخش کردن وصیت نامه برادر یعنی چی؟
راستی چقدر این واژه قشنگه: #برادر..
شب میلاد #حضرت_عقیله قرار است واسطه عیدی هایی شوی که باید از دست مبارک امیرالمومنین برسد به دست دوستداران بانو. کاش بین نام آنها که برایشان اختصاصی سعادت و شهادت می گیری، نام ما هم باشد.
🌹 #شهید_محمد_رضا_دهقان🌹
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 شعر خوانی در جوار حضرت آقا🍃
بنا به درخواست اعضای کانال
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖🖊
🌸 در آستانه ڪنڪور ببینید | •
انشاءالله در #كنكور قبول بشوی
📹 ماجرای دیدار فرزند #شهید_بادپا ، شهید مدافع حرم با رهبرانقلاب
💚 #مقام_معظم_دلبرے
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از رساله امام خامنهای
#استفتائات_امام_خامنهای_مدظله_العالی
‼️منابع هفتگانه خمس
🔷خمس در هفت چیز واجب است:
1⃣ درآمد (منافع کسب و کار).
2⃣ معدن.
3⃣ گنج.
4⃣ مال حلال مخلوط به حرام.
5⃣ جواهراتی که با غواصی از دریا به دست میآید.
6⃣ غنایم جنگی.
7⃣ زمینی که کافر ذمی از مسلمانان میخرد.
📕منبع: رساله آموزشی امام خامنهای
🆔 @resale_ahkam
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت پنجاه و پنج
#به_همین_سادگی
-نه بابا، چهل درجه که چیزی نیست هنوز به مرحله تشنج نرسیده.
چشم غرهای به محمد رفتم که امیرعلی با خنده سر تکون داد. اگه این دوقلوها گذاشتن من یکم خودم رو
براش لوس کنم، همیشه آماده به خدمت بودن برای حال گیری و بامزه بودن.
-پاشو لباس بپوش بریم دکتر، من خودم به دایی زنگ میزنم.
ترسیده گفتم:
-نه نه لازم نیست، خوب میشم.
ابروهاش بالا پرید.
-چه جوری خوب میشی؟ پاشو.
-نه امیرعلی خوبم.
لب تخت نشست و نگاهش رو دوخت به چشم هام و آروم گفت:
-یه دکتر که میتونم خانومم رو ببرم، نمیتونم؟ دوست نداری با من...
پریدم وسط حرفش و با قیافه ی پریشونی گفتم:
-جون محیا ادامه نده، میبینی حالم خوش نیست.
نگاهش جدی شد.
-پس چرا هول کردی و نمیای؟
محسن صدای امیرعلی رو شنید.
-چون از آمپول هایی که قراره نوش جان کنه میترسه.
امیرعلی با اون نگاه خندون و گرد شده نگاهم کرد که تایید کنم.
-راست میگه؟
با خجالت پتو رو کشیدم روی سرم و با حرص گفتم:
-آره راست میگه. خب چیکار کنم ترسه دیگه! هرکسی از یه چیزی می ترسه.
محمد طعنه زد و اگه حالم خوب بود، قطعا یه بلایی سرش میآوردم.
-حالا نکه تو فقط از آمپول می ترسی، اگه تاریکی شب و مرده ها و جن و پری و دزدهای خیال تو رو
فاکتور بگیریم؛ آره راست میگی فقط از آمپول میترسی.
با حرص جیغ خفیفی کشیدم، امیرعلی با خنده ی بلندش آروم پتو رو از روی سرم کشید. چند تار از
موهام بر اثر الکتریسیته روی هوا موند و قیافه م مطمئناً خنده دار بود.
-پاشو بریم دختر خوب. تبت خیلی بالاست، معلومه گلوت عفونت داره. من به دکتر بگم به جای آمپول،
خشک کننده ی قوی تر بنویسه قبوله؟ میای؟
مثل بچه ها لب چیدم.
-نخیر نمیشه، الکی به من وعده نده، بابا هم همیشه همین رو میگه؛ ولی وقتی دکتر آمپول مینویسه به
زور میبردم تزریقاتی میگه برای خودته دخترم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت پنجاه و شش
#به_همین_سادگی
به لحن بچگانه و پرحرصم، با سر تکون دادنش خندید.
-پس الاقل جوشونده بخور.
لب چیدم؛ ولی خوشحال شدم کوتاه اومده، جوشونده های تلخ بهتر از آمپول بود.
-باشه.
محسن و محمد با همون شوخی های مسخره شون که امیرعلی رو می خندوند و من حرص می خوردم از
اتاق بیرون رفتن و امیرعلی کمکم کرد دراز بکشم.
-اینجوری معذبم خب.
دستش رو نوازشگونه کشید روی موهام و شقیقه م، پوست دستش یه کم زبر بود؛ ولی اذیتم نمیکرد و
برعکس لذت میبردم از نوازش دستهاش که اولین دفعه بود.
-راحت باش.
آروم شده از نوازش دست امیر علی گفتم:
-ممنون که اومدی.
نگاه از من دزدید و حرفش وای به حرفش.
-دلم برات تنگ شده بود.
یه گوله آرامش قِل خورد توی وجودم و لبخند زدم و دستش رو که ثابت شده بود روی گونه م بوسیدم.
اخم مصنوعی کرد و باز هم اعتراض.
-محیا خانوم!
لب چیدم و تخس گفتم:
-خب چیه ذوق کردم. اولین دفعه ایه که دلت برای من تنگ میشه بعد از این همه مدت.
نگاهش گم شد توی نگاهم.
-ببخش محیا. میدونم ولی خب من... یعنی...
نذاشتم حرفی رو که معلوم بود خوب نیست تکمیل کنه، آخه قصدم اصلا گله نبود که ناراحتش کنم برای
همین با شوخی گفتم:
-من هم خیلی دلم برات تنگ شده بود. باز هم معرفت تو که اومدی دیدنم، من که هر وقت دلم تنگ شد
فقط بهت زنگ زدم.
لبخند تلخی نشست روی صورتش.
-که اون هم همیشه من...
ادامه ی حرفش رو خورد و پوفی کشید، نمیدونستم یه جمله اینجوری بهمش میریزه.
-بی خیال گذشته دیگه، باشه؟!
زل زد توی چشمهام.
🌷 @majles_e_shohada 🌷