مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت هشتاد و هفت
#به_همین_سادگی
با خجالت سرم رو زیر انداختم.
-ممنون اختیار دارین، شما خودتون خوبین خاله لیلا.
با دستش به روبه رو اشاره کرد.
-بفرما اون هم آقا امیرعلی.
رد نگاه خاله رو گرفتم و به امیرعلی رسیدم که با عجله می اومد سمتمون، نفس عمیقی کشیدم و هوای
سرد رو وارد ریه هام کردم.
نگاهش نگران روی چشمهام بود.
-خوبی؟
خودم هم نمیدونستم خوبم یا نه، فقط میدونستم دیگه انرژی برای ایستادن ندارم.
خاله لیلا جای من جواب داد:
-خوب خوبه مادر. شیر زنیه برای خودش.
امیرعلی با لبخند از خاله تشکر کرد.
-خب دیگه من میرم. خوشحال شدم از دیدنت محیا خانوم.
بغض کرده بودم، نمیدونم چرا؛ بی هوا و محکم خاله لیلا رو بغل کردم. نمی خواستم این حس بد از
دیدگاهی که عامیانه شده بود، برای همیشه تو ذهنش بمونه و شرمنده باشه از کاری که خیلی بزرگ بود؛
اونی که باید شرمنده باشه ما بودیم که به خاطر نداشتن دل و جرأت سعی می کردیم با تمسخر ضعف
خودمون رو بپوشونیم. چادرش بوی گلاب میداد و من باز هم عمیق عطر چادرش رو نفس کشیدم.
-برای امروز ممنونم.
-من که کاری نکردم، من ممنونم عزیزم. حالا هم دیگه برین، میدونم چه حالی داری.
سرم رو عقب کشیدم و بغضم رو با آب دهنم فرو دادم.
به محض راه افتادن ماشین، شیشه رو پایین کشیدم، دلم هوای آزاد میخواست.
-چیکار میکنی محیا؟ هوا سرده سرما میخوری.
صدام میلرزید، سریع به امیرعلی که قصد بالا بردن شیشه رو داشت گفتم:
-بذار باشه امیرعلی... خواهش میکنم، هوا خوبه.
نگران گفت:
-مطمئنی خوبی؟
دیگه نتونستم بغضم رو کنترل کنم، همه ی تصویرهایی که امروز دیده بودم توی سرم چرخ میخورد و
بوی کافور هنوز تو بینیم بود. اشک هام ریخت، امیرعلی هول کرده راهنما زد و گوشه ی خیابون پارک
کرد، بازوم رو گرفت و به سمت خودش کشید.
-ببینمت محیا، چرا گریه میکنی؟
گریه م بیشتر شد و هق هقم بلند.
امیرعلی... مثل مامان بزرگ بود.
-چی؟ کی محیا؟
حالم خوب نبود و فقط می خواستم حرف بزنم؛ ولی نمیشد، نفس بلندی کشیدم؛ یه بار... دوبار...
-بوی کافور هنوز توی سرمه، چیکار کنم؟
صدای نفسهای کلافه امیرعلی رو میشنیدم. ترس به جونم افتاده بود، ترس از مرگ؛ خاله راست
می گفت که ترس از مرده و غسال خونه بهونه ست و همه ی ما می خوایم از مردن فرار کنیم. چنگ زدم به
یقه ی لباس امیرعلی.
-من می ترسم امیرعلی. از مردن می ترسم، من نمی خوام بمیرم.
نگاه نگرانش روی صورتم می چرخید، هر دو بازوم رو گرفت و تکونم داد.
-محیا چی داری میگی؟
سرم رو فرو کردم تو سینه ش و هق زدم، عطر تن امیرعلی رو نفس کشیدم؛ دستهاش دورم حلقه شد و
یه دستش نوازشگونه کشیده میشد روی سرم.
-آروم باش عزیز دلم، آروم.
نمیشد، نمی تونستم آروم بشم.
-اگه من مُردم قول میدی تو غسلم بدی؟ تو کفنم کنی؟ قول بده.
وحشت زده از خودش جدام کرد.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت هشتاد و هشت
#به_همین_سادگی
-چی میگی محیا؟ خدا نکنه بمیری، بس کن.
حالم خوب نبود، با دستهای لرزونم دستهاش رو گرفتم و التماس کردم.
-قول بده... قول بده، خواهش میکنم. تو که باشی دیگه نمیترسم، برام قرآن بخون مثل خاله لیلا، باشه؟
نگاهش کلافه بود و نگران، من هم همین امروز انگار ازش اطمینان می خواستم.
محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت:
-تمومش کن محیا خواهش میکنم، دارم دق میکنم. غلط کردم آوردمت، جون من آروم باش.
سرم روی گردنش بود، عطر شیرینش توی دماغم پیچید و حالم رو بهتر کرد و گریه م کمتر شد.
فشار آرومی به من آورد.
-بهتری خانومم؟
با صدای دورگهای گفتم:
-خوبم.
آروم من رو از خودش جدا کرد.
-ببین با چشمهات چیکار کردی.
دست کشید روی گونه هام و اشکهام رو پاک کرد.
-آخه با این حال و روزت چه طوری ببرمت خونه مون؟ جواب مامانم رو چی بدم؟
از هم تکرار کردم:
-خوبم.
پوفی کرد.
-معلومه. یه دقیقه بشین الان میام.
با پیاده شدن امیرعلی چشم هام رو بستم، دیگه توانی تو بدنم نمونده بود.
-بچرخ صورتت رو آب بزنم.
نگاه گیجم رو دوختم به امیرعلی که در سمت من رو باز کرده بود و با یه شیشه آب معدنی، منتظر نگاهم
میکرد.
پاهای سستم رو بیرون از ماشین گذاشتم و خم شدم. مشت پرآب امیرعلی نشست روی صورتم؛ سردی
آب شوکه م کرد و نفسم رفت.
-یخ زدم.
دستش مثل یه نوازش کشیده میشد روی صورتم.
-از عمد آب سرد گرفتم، حالت رو بهتر میکنه.
دوباره مشتش رو پر آب کرد و به صورتم پاشید و بعد هم آب ریخت روی دستهام. باد سردی که به
صورت خیسم میخورد حالم رو بهتر میکرد، واقعا یه شوک بود برام که بهش احتیاج داشتم.
-بهتر شدی؟
با تشکر و یه لبخند مصنوعی در جواب نگاه منتظر امیرعلی گفتم:
-آره خوبم.
-میخوای بری عقب دراز بکشی؟
به نشونه منفی سر تکون دادم و پاهام رو آوردم تو ماشین.
-نه میخوام کنارت باشم.
مهربون نگاهم کرد و با بستن در ماشین، دور زد و پشت فرمون نشست.
سرم حسابی بی هوا بود و امیرعلی زیرچشمی نگاهش به من. چشمهام رو با انگشت اشاره و شصتم فشار
دادم.
-میشه سرم رو بذارم روی پات؟
با تعجب نگاهم کرد.
-اینجا؟
به جای جواب چرخیدم و سرم رو روی پاش گذاشتم، کارهام دست خودم نبود. امروز خجالتی نبودم و
فقط میخواستم ترسم رو با تکیه کردن به امیرعلی از بین ببرم.
-اینجا اذیت میشی محیا، بهت گفتم برو عقب.
صدام بازم لرزید، توجه نکردم به حرفش.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
✨ ارسالی توسط گناه یعنی خداحافظ حسین ع ✨ ... عکس و وصیت شهید خود را برای ما ارسال کنید تا معرفی
قسمتی از وصیت نامه شهید:
#شهید_عمار_بهمنی
🍃خدا را شاکرم که توفیق را نصیب این بنده حقیر و کمترین نموده تا پا جای پای شهدای بزرگی همچون همت، صیاد، باکری، ستوده و جاویدی و دیگر شهدای عزیز بگذارم. همان هایی سالیان سال الگوی من در زندگی بودند...
🍃از خدا میخواهم که چنان چه مصلحت می داند توفیق خدمت را در این راه بارها و بارها نصیبم کند تا به ندای این عمار رهبرم لبیک گفته باشم و در نهایت سرنوشت شهادت را برایم رقم بزند تا شرمنده شهدا نباشم...
🍃خواهرم توقع من از تو صبوری و استقامت و حجاب برتر است.
🍃از همه دوستانم هم میخواهم که مرا حلال کنند. 🌺
🌷 @majles_e_shohada 🌷
⚛﴾﷽﴿⚛
💢 #شبهه :🕵♀
چرا باید حجاب رو قبول کنیم؟
👈 بعضیا میگن چون در قرآن گفته 👇👇
لا اکراه فی الدین ؟
اجباری نیست چرا باید مجبورمون کنن😕
بخاطر همین مجبور به داشتن حجاب نیستیم
که صد در صد غلطه ⬇⬇
این مثل این می مونه که شما یه خونه ای و بخری🏡 ولی بگی پول آب و برقشو نمیدم.😏
لا اکراه یعنی محبور نیستی خونه رو بخری☝️👇
حالا که خریدی باید پول آب و برقشم بدی🌹🍀✋
دین اجبار نبوده 👈
ولی اگه مسلمان شدی باید حدودشو رعایت کنی...🌹🍀👌
دفترچه راهنمای دین ما قرآنه
آيه های حجاب هم از قرآنه 🌹🌹...
👈 سوره ها و آيه های پایین درمورد حجاب حرف زده :
(سوره مبارکه نور آيه ۳۱)
و (سوره مبارکه احزاب آيه ۵۹)
پس حجاب فرمان الهی است 👆
و با حجاب بودن واجب دینی است👌
که با حجاب بودن پاداش اخروی نیز دارد ؛😅
و پاداش نزد خدا قطعی است💯✅
(سوره مبارکه بقره آيه ۶۲)
✴ لطفاً این متن رو به اشتراک بذارین ✴
🌷 @majles_e_shohada 🌷
7.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃 عصر آفتابی مسجد جمکران شب چهارشنبه 26 تیرماه 1397🍃
🌺 اللهم عجل لولیک الفرج🌺
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت هشتاد و نه
#به_همین_سادگی
-پات اذیت میشه؟
با روشن کردن ماشین دستش رو روی شقیقه م کشید.
-نه قربونت برم، چشمهات رو ببند. سرت درد میکنه؟
فقط سر تکون دادم. امیرعلی مشغول رانندگی شد و گاهی دستش نوازش گونه کشیده میشد روی
شقیقه م که نبض میزد.
***
عطیه مشکوک چشمهاش رو ریز کرد.
-گریه کردی؟ باز با امیرعلی بحثت شده؟ چیزی گفته؟
بی حوصله گفتم:
-بی خیال عطیه، مهلت جواب دادن هم بده.
یک تای ابروش رو داد بالا.
-خب بفرمایین ببینم چیه؟
کف اتاق امیرعلی با همون چادر دراز کشیدم.
-هیچی.
-آره قیافه ت داد میزنه چیزی نیست. امیرعلی کجاست؟ میرم از اون بپرسم.
-جون محیا بی خیال شو.
بالاخره رضایت داد و اومد توی اتاق.
-از زیر دست مامان بابا و جواب پس دادن فرار کردی، به من نمیتونی دروغ بگی.
سرگیجه داشتم، چشمهام رو روی هم فشار دادم. هول هولکی با عمه و عمو سلام احوالپرسی کرده بودم
تا به حال و روزم شک نکنن؛ ولی عطیه تیز بود.
-چی شده محیا؟
با صدای امیر علی نیم خیز شدم.
-هیچی.
عطیه مشکوک پرسید.
-چی شده امیرعلی؟ خانومت که جواب پس نمیده، نکنه دخترداییم رو دعوا کرده باشی؟!
امیرعلی خندید ولی خوب میدونستم خنده ش مصنوعیه؛ چون چشمهاش داد میزد هنوز نگران منه.
-اذیتش نکن بی حوصله ست.
-اونوقت چرا؟
امیرعلی کلافه پوفی کرد که من آروم گفتم:
-اگه دهن لقی نمیکنی من با امیرعلی رفتم غسالخونه.
هی بلندی گفت، چشم هاش گرد شد و داد زد:
-دیوونه شدی؟
دستم رو گرفتم جلوی بینیم.
-هیس چه خبرته، دیوونه هم خودتی.
عطیه سرزنشگر رو به امیرعلی گفت:
-این مخش عیب برمیداره، تو چرا به حرفش گوش کردی؟
-من ازش خواستم.
-تو غلط کردی.
امیرعلی اخطارآمیز گفت:
-عطیه!
-خب راست میگم، نمیبینی حال و روزش رو؟!
امیرعلی خم شد و کمک کرد چادرم رو در بیارم.
-خوبم عطیه، شلوغش نکن، فقط یکم سرگیجه دارم، بهم یه لیوان آب میدی؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷