جسمی که ذوب شد...
کوله پشتی علی_پر از گلوله و مهمات!_آتش گرفت. نتوانستند کوله را از او جدا کنند.
علی از بچه ها خواست به راه خود ادامه دهند و با #چفیه دهان خود را بست تا عملیات لو نرود...
تنها کف پوتین هایش که نسوز بودند، باقی ماند....
#شهید_علی_عرب
#نوجوان۱۶ساله
#لشکر۴۱ثارالله
#کربلای۱
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🌹شهید محســن حججی:
همـہ مے گویند: خــوش به حـال فلانے شـــــهید شد، اما هیچ ڪس حواســـش نیست ڪه فـلانـے بـــرای شــهیــــد شــدن، شهید بـــودن را یاد گرفت.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
صبح شد دست خدا بر سرمان سایه شود
بر ستون دل ما کاش خدا پایه شود
صبح ما گر شود آغاز به دستان خدا
دست پر مهر خدا روزی و سرمایه شود
#صبحتون_شهدایی
#شهید_روح_الله_قربانی
🌷 @majles_e_shohada 🌷
#گفتــانہ❣
داشت اون سال تو مناطق برامون می گفت!
_بچه ها!نگید حضرت زهرا حرم نداره...یه یا زهرایی یا فاطمه ای بنویسید بزنید به اتاقتون،به خونتون!بگید مادر من میخوام ازاین به بعد اینجا حرمت باشه...اونوقت هرکاری میکنین نیت کنید ...ظرفم می شورید به نیت ظرفای حرمش،هیئتش بشورید..
ازون وقت مراقب باشید...مبادا تو حرم هر حرفی ...گناهی...!
#حرم_بسازید_شما_هم😊
🌷 @majles_e_shohada 🌷
خوشا آنانكه با عشق حسيني
شهادت را پسنديدند و رفتند
#یادشهداباصلوات
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🌺 دوستان علاقمند به رمان تا دقایقی دیگر رمان بدون تو هرگز بارگزاری میشود.
منتظر باشید🌺
مجلس شهدا
🍃دو قسمت از رمان #بدون_تو_هرگز امیدوارم که راضی باشید🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... مردی هانیه
... کارت تمومه...
#قسمت_دهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: دستپخت معرکه
چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده...
با صدای بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و
سفره رو انداخت ...غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای
بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم...
–می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟...
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت...
–خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه...
–مسخره ام می کنی؟...
–نه به خدا ...چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم
شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ...
قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون...
سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا
درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد
...- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ... برای
بار اول، کارت عالی بود ...اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ...
شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد...
#قسمت_یازدهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: فرزند کوچک من
هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام
کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی،
همیشه توی ناز و نعمت بودم ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام
که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت ... مطمئن بودم هر
کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ... تمام توانش همین قدره ...علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ... اونقدر
خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش
حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد ... اگر
رو بدی سوارت میشه...
اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد
🌷 @majles_e_shohada 🌷
کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که
مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ...9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم
نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ...مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم
وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟...
و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد...
#قسمت_دوازدهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: زینت علی
.
مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره، من
رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ...هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده ... تا
خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمی تونستم جلوی خودم رو
بگیرم...
خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... مادرم با شرمندگی
سرش رو انداخت پایین...
–شرمنده ام علی آقا ... دختره ...نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد
به مادرم ... حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید...
مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ...اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش
... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ...- خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟
... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان
و زمین هم دختر بود ...و من بلند و بلند تر گریه می کردم ...با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا
حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ...بغلش کرد ... در حالی که بسم الله
می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک
نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانه های اشک از چشمش سرازیر شد ...- بچه اوله و
این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ...
زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ...و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه،
ترس و نگرانی...
#قسمت_سیزدهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: تو عین طهارتی
.
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد
مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ...خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو
به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر
که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد
🌷 @majles_e_shohada 🌷
در قسمتی از وصیتنامه ش نوشته بود ۰۰۰
#من_حاضرم مثل علی اڪبر امام حسین (ع)
#اربـاً_اربـا بشم
👌 ولی ۰۰۰
#حجاب ناموس اسلام
#حفظ بشه !
#شهید_مدافع_حرم
#حسین_هریری
🌷 @majles_e_shohad🌷
#طنزدرجبهه_سوریه☺️
قبل از عملیات بود...
داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به هم رزمامون خبر بدیم...
که تکفیریا نفهمن...
یهو سیدابراهیم(شهید صدرزاده)از فرمانده های تیپ فاطمیون😍
بلند گفت:آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدرخوشبختم...بدونید دهنم سرویس شده......😂♂😐
#شهیدمصطفےصدرزاده
#یادش_باصلوات
🌷 @majles_e_shohada 🌷
یہ سربند دادھ بود
گفٺ:
شهید ڪہ شدم ببندیدش بہ سینہ ام
جنازھ اش کہ اومد سر نداشت🕊
سر بند رو بستیم بہ سینہ اش
روے سربند نوشتہ بود:
(انا زائر الحسین)💚
#شهید_محسن_حججے
#شهدا❤
🌷 @majles_e_shohada🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اتفاقی عجیب در شب عروسی یک طلبه
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شدسرود رولبامون وای قلب بی قرار
لافتی الاعلی لاسیف الاذوالفقار😍
سالروز ازدواج مولایمان امام علی ع و مادرمان حضرت فاطمه زهرا س مبارک 🌺🌺🌺🌺
🌷 @majles_e_shohada 🌷
Karimi-EzdevajHazratZahra1392[03].mp3
5.64M
شدسرود رولبامون وای قلب بی قرار
لافتی الاعلی لاسیف الاذوالفقار😍
سالروز ازدواج مولایمان امام علی ع و مادرمان حضرت فاطمه زهرا س مبارک 🌺🌺🌺🌺
🌷 @majles_e_shohada 🌷