مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_21
عمو رضا گفت: اگه عباس موافق باشه چرا که نه خیلی هم خوبه.
بابا محترمانه گفت: پیشنهاد خوبیه اتفاقا حال و هوای هممون عوض میشه البته اگه مزاحم نباشیم.
آقای حسن پور گفت: مراحمین پس انشاءالله آخر هفته راه میافتیم.
بعد از رفتن مهمان ها با کمک مهناز ظرف ها را شستیم. مهناز در حالی که دستکش هایش را در می
آورد گفت: وای سهیلا چقدر با نمک شده راستی سهیل چرا نیومده بود؟
با بغضی پنهان گفتم: نمی دونم سهیلا گفت کاری براش پیش اومد رفت.
بعد از رفتن مهناز و شوهرش به اتاقم پناه بردم. چقدر سخت بود نادیده گرفتن دل عاشقی که
هیچکس از آن خبر نداشت. چشمانم پر از اشک شد. سرم را لای بالش فرو کردم و آرام گریه
کردم. آن قدر اشک ریختم که خوابم برد.
همه برای رفتن به سفر آماده می شدند. مادرم خوشحال بود و با شوق و ذوق چمدان ها را می بست.
مهناز هم با شوقی کودکانه به کمک مادرم آمد. تنها من خسته و بی حوصله گوشه ای می نشستم و
به آن ها نگاه می کردم. شب ها با گریه خوابم می برد و صبح ها با سر درد بیدار می شدم. صبح روز
پنجشنبه خانواده ها آماده ی رفتن بودند. مادرم و پدرم چمدان ها را پشت صندوق عقب ماشین جا
دادند. مادرم دایم آیت الکرسی می خواند و فوت می کرد. عاقبت راهی شدیم. سرم را به شیشه
تکیه داده بودم. دلم به شدت گرفته بود. بعد از عوارضی کرج مهندس حسن پور که دیگر من عمو
پرویز صدایش می زدم چون خودش این طور می خواست و خاله فاطمه اینا منتظر ما بودند. مهناز
اینا هم همزمان با ما رسیدند. بعد از سلام و روبوسی حرکت کردیم. در طول راه به جاده نگاه می
کردم. آسمان صاف و آبی بود. با لذت به درختان و جاده خیره شده بودم. هوای مرطوب و شرجی
شمال، صدای جیرجیرک ها من را بیش از پیش غمگین تر می کرد. عاقبت عمو پرویز رو به روی
یک ویلای دو طبقه ی زیبا نگه داشت. ویلا در میان انبوهی از درختان پنهان شده بود. عمو پرویز و
پدرم و عمو رضا به کمک یکدیگر چمدان ها را به داخل بردند. مهناز که از دیدن ویلا ذوق زده شده
بود مهلا را به دست من داد و به داخل رفت. شیرین جون اتاقی در طبقه ی بالا به من و لادن و سهیلا
اختصاص داد. ناهار را به عهده ی مردها گذاشتند.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_22
لادن از سهیلا پرسید: چرا سهیل اینا نیومدند؟
سهیلا گفت: توی راهن اونا دیرتر از ما حرکت کردند.
مهناز با خوشحالی به اتاق آمد و گفت: سهیلا بیا بریم قدم بزنیم هوا اونقدر پاک و تمیزِ که آدم کیف
می کنه...
بعد رو به من کرد و گفت: تو نمیای؟
ـ نه شما برید.
بعد از رفتن مهناز و سهیلا لادن رو به من گفت: مهدیس حالت خوبه؟
سرم را پایین انداختم و گفتم: آره خوبم فقط سرم کمی درد می کنه.
لادن گفت: بیا بریم ما هم قدم بزنیم می خوام یه جایی رو بهت نشون بدم.
مانند کودکان به دنبالش رفتم. لادن مرا به پشت ویلا برد. پشت ویلا جنگلی بود انبوهی از درخت. تا
چشم کار می کرد جنگل بود و مناظر سر سبز. در میان جنگل کلبه ی چوبی زیبایی بود که زیبایی
جنگل را صد چندان می کرد. احساس می کردم در بهشت هستم. لادن دست مرا گرفت و همراه
خودش کشید. خیلی آرام در کلبه را باز کرد و گفت: اینجا مال منه سال پیش پدرم به مناسبت تولدم
این جا رو برام ساخت.
درون کلبه ی چوبی شومینه ای کنار پنجره قرار داشت و جلوی آن پوست ببر پهن شده بود. گفتم:
اینجا خیلی قشنگه.
آنقدر کلبه زیبا بود که من را مات و مبهوت ساخته بود. روی صندلی چوبی کنار پنجره نشستم و به
بیرون خیره شدم. هوا ابری و مه آلود بود. دل من هم مانند آسمان گرفته بود. ناخود آگاه لایه ای از
اشک چشمهایم را پوشاند. دلم سهیل را می خواست ولی می دانستم که این دیگر آرزویی محال و
غیر ممکن است. لادن چشمهایش به من افتاد و دستپاچه و نگران گفت: حالت خوبه مهدیس جان؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_28112315.mp3
5.61M
:
|مناسبتے: #شب_جمعه
مداح: [ #حاج_مهدی_رسولی ]
«پیشنهاد ویژه دانلود»
═════°✦°══════
🌷 @majles_e_shohada 🌷