#حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#غزل
ببین سردرد دارم زجر، دردسر نمیخواهم
ته گودال بی سر ماند، من هم سر نمیخواهم
به شور و شوق سرها بر شکوه نیزهها سوگند
برای سربلندی بر سرم پیکر نمیخواهم
برای غنچهی حلقوم سرخم چکمهات کافیست
خیالت تخت باشد، ضربهی خنجر نمیخواهم
کنار علقمه یا گوشهی گودال کافی بود
بزن ای زجر، دیگر گریهی مادر نمیخواهم
مرا هم با لب تشنه، که چون بابای خود، آبی
به غیر از دستهای ساقی کوثر نمیخواهم
منی که در قفس ماندم، که بی فریادرس ماندم
بزن بال مرا بشکن که دیگر پر نمیخواهم
به نور فاطمه سوگند چشمان شما کور است
که من از نسل خورشیدم اگر معجر نمیخواهم
منی که زینت آغوش بابا و عمو بودم
بیا این گوشوارم مال تو، زیور نمیخواهم
همان انگشتری که ساربان در دست خود دارد
اگر تا حال هم میخواستم دیگر نمیخواهم
مهم انگشت بابا بود، انگشتر که چیزی نیست
که غیر از دستهایش بر سرم یاور نمیخواهم
#احمد_ایرانی_نسب
#حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#غزل
فاش کن روضهی پنهان مرا غساله
شاد کن قلب پدرجان مرا غساله
در جنان بیند اگر خندهی من را، بگذار
در کفن تکهی دندان مرا غساله
آتش و خاک و کشیدن چه به روزم آورد
شانه کن موی پریشان مرا غساله
این بدن نیست، که دشتیست پر از لالهی سرخ
تشنه مگذار گلستان مرا غساله
آبیاری بشود، غنچه دهان باز کند
گوش کن زخم فراوان مرا غساله
بند بند بدنم بیت غم و هجران است
زجر آتش زده دیوان مرا غساله
درد زخم جگر از آبلهها بیشتر است
غم گرفتهست گریبان مرا غساله
من که یه عمر در آغوش عمو جان بودم
پرت کردند به ویرانه مرا غساله
بین این قوم مگر فاتحه خوانی جرم است؟
چوب زد قاری قرآن مرا غساله
بسکه از هُرم عطشهای لبش لبریزم
به لب آورده لبش، جان مرا غساله
به تنور و سر نی نیز در آغوش من است
بِنِگر وسعت دامان مرا غساله
خون و خاکستر و خاک است، بشویی ای کاش
نیمهی شب سر مهمان مرا غساله
#احمد_ایرانی_نسب
#حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#چارپاره
دختری ماند مثل گل ز حسین
چهرهاش داغ باغ نسرین بود
جایش آغوش و دامن و بر و دوش
بسکه شور آفرین و شیرین بود
طفل بود و یتیم گشت و اسیر
جای دامان، مکان به ویران داشت
ماهِ رویش نبود بیپروین
ابرِ چشمش همیشه باران داشت...
پا پُر از زخم و دست، بیجان بود
جسم، شبگون و چهره، چون مهتاب
مینشست و به روی صفحۀ خاک
مشق میکرد، طفل، بابا، آب...
چشم خالی ز خواب، شد پُر اشک
گشت درگیر، بغض و حنجرهاش
دوخت بر راه دیده و کمکم
خود به خود بسته شد دو پنجرهاش
گر چه ویرانه در نداشت، به شب
بختِ آن طفل، حلقه بر در زد
دید، دختر ز پای افتادهست
با سر آمد پدر به او سر زد
من غذا از کسی نخواستهام
گر چه در پیکرم نمانده رمق
شوق و امید و عاطفه، گل کرد
دست، لرزید و رفت سوی طبق
بینِ ناباوری و باور، ماند
نکند باز خواب میبینم!
این همان غنچۀ لب باباست؟
یا سراب است و آب میبینم؟...
این ملاقات ماه و خورشید است
ابرها سوختند و آب شدند
بازدید پدر ز دختر بود
آب و آیینه بیحساب شدند
گفت نشکفته غنچهام، امّا
لاله در داغها سهیمم کرد
دو لبم یک سخن ندارد بیش
کی در این کودکی یتیمم کرد؟
چهرهام را چو عمه میبوسید
گریه میکرد و داشت زمزمهای
علّتش را نگاه من پرسید
گفت خیلی شبیه فاطمهای...
یاد داری مدینه موقع خواب
دستِ تو بود بالش سر من
روی دو پلکِ من دو انگشتت
که، بخواب ای عزیز، دختر من...
یاد داری که با همین لبها
بوسه دادی به روی من هر صبح
دست و انگشتهای پُر مهرت
شانه میکرد موی من، هر صبح
یاد داری که صبح و شب، هرگاه
میشدی بر نماز، آماده
دخترت میدوید و میدیدی
مُهر آورده است و سجّاده...
خاطراتیست خواندنی امّا
حیف، دفتر، سه برگ دارد و بس
سطر آخر خلاصه گشته، بخوان
دخترت شوقِ مرگ دارد و بس...
#استاد_علی_انسانی