#یازهرا_سلام_الله_علیها
از هوش رفته ای چه قَدَر گریه می کنی
از لحظه ای که رفته پدر گریه می کنی
داغ پدر مگر که برای تو بس نبود
حالا برای داغ پسر گریه میکنی
میخ گداخته جگرت را درید و سوخت
می سوزی و به سوز جگر گریه می کنی
این چوب نیم سوخته آئینه ي دق است
تا می کنی نگاه به در گریه می کنی
این استخوان در گلویم راه گریه بست
اما تو جای هر دو نفر گریه می کنی
افتاده ام به پای تو مانند اشک تو
من آب می شوم تو اگر گریه می کنی
از فرط درد خنده و گریه یکی شده
لبخند می زنی به نظر گریه می کنی
تنها سلاح دست تو این اشک چشم توست
با چادری که هست سپر گریه می کنی
هر کس بیاید از پی احوال پرسی ات
پُرسد چه حال یا چه خبر گریه می کنی
دستی شکسته اشک مرا پاک می کند
دستی گرفته ای به کمر گریه می کنی
بیت الحَزَن که می روی از خانه هر قدم
کوچه به کوچه نبش گذر گریه می کنی
همسایه ها برای تو پیغام داده اند
بس کن تو فاطمه چه قدر گریه می کنی
#محمدرسولی
#شام_غرییان
#روز_یازدهم
سرت کو سرت کو که سامان بگیرم
سرت کو سرت کو به دامان بگیرم
سراغ سرت را من از آسمان و
سراغ تنت از بیابان بگیرم
تو پنهان شدی زیر انبوه نیزه
من از حنجرت بوسه پنهان بگیرم
اگر خون حلقومت آب حیات است
من از بوسه بر حنجرت جان بگیرم
رسیده کجا کار زینب که باید
سرت را من از این و از آن بگیرم
کمی از سر نیزه پایین بیا تا
برای سفر بر تو قرآن بگیرم
قرار من و تو شبی در خرابه
پی گنج را کنج ویران بگیرم
تو گفتی که باید بسوزم بسازم
به دنیای بعد از تو آسان بگیرم
هلا! میروم تا که منزل به منزل
برای تو از عشق پیمان بگیرم
#محمدرسولی