💻⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۴۶
✍#بانونیلوفر
_ببینید بیاین یه معامله کنیم.من به شما تمام کد واژه ها رو میگم که وقتتون تلف نشه...شمام این میز رو به من بدید...این تابلوام نصب نمیکنم.اگه مشکلتون جاییه که میز قرار داره ...شما میز من رو بیارید جای میز خودتون.
اصرارش برای پس گرفتن میز برام مشکوک بود.مگه میز با میز چه فرقی داشت!
_گفتم که جام راحته
ناراحت نگام کرد و تابلوی دستش رو برگردوند داخل کمد و پشت میزش نشست.
لب و لوچه آویزونش منو یاد محدثه وقتی از دستم ناراحت می شد انداخت.
_اگه بگین برای چی اصرار دارین این میز برای شما باشه قبول میکنم.
نگاهش نامحسوس به نقطه ای از اتاق رفت و چیزی نگفت.
مدتی گذشت ومشغول کارمون شده بودیم که از جاش بلند شد و برگه ای جلوی روم گذاشت
_کدهایی که نیاز دارین اینجا نوشتم.
باممنونی برگه رو گرفتم و نگاش کردم. اما به جای اعداد یه یاد داشت بود.نگام رو بالا آوردم تا ازش بپرسم این چیه که دیدم سر جاش نشسته.
دوباره به برگه نگاه کردم و با چیزی که خوندم شوکه شدم
💻⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۴۷
✍#بانونیلوفر
_ببخشید این اتاق هم شنود داره هم دوربین مخفی.برای همین نمیتونم صحبت کنم.
شهره دوست نداره کسی بفهمه من دختر شوهر مرحومشم.میزی که روش کار میکنید زمانی برای پدرم بود.اگه روکش گوشه راستش رو بالا بزنید یه نقاشی بچه گانه می بینید که کار منه.بغلشم عکس یه قلب که بابام برای من کشیده بود.
برای همین این میز برام خیلی مهم و اهمیت داره. نمیدونم چرا به شما اعتماد کردم! اما خواهش میکنم به شهره نگین که من این موضوع رو بهتون گفتم چون از دستم خیلی عصبانی میشه.حالا اون میز رو به من بر می گردونین؟
با تعجب به دختری که هنوز اسمشم نمیدونستم نگاه کردم.
« این اختاپوس خانم دست هرچی روباهه از پشت بسته....خوب شد فهمیدم اینجا کنترل میشه.این دختر ناخواسته کمک بزرگی به من کرد.
_ببخشید من منصرف شدم.میتونیم میزامون رو جابه جا کنیم
از شنیدن حرفم چشماش برقی زد و گفت
_واقعا...!خیلی ممنون
از جاش بلند شد و شروع به جمع کردن وسایلش از روی میز کرد.منم متقابلا همین کارو انجام دادم و خیلی زود باکمک هم میزامون رو باهم عوض کردیم.چیزی که برام سوال بود این بود که چرا شهره نمی خواست کسی بفهمه این دختر خونده جعلی، دختر شوهرشه ؟
باید اینم یه جوری ازش می پرسیدم.
از فکر امروز و همکارساده ام بیرون اومدم و رفتم سمت اتاق خواب تا بخوابم.
برعکس شهره این دختر خیلی ساده و بی شیله پیله به نظر می رسید.
نمیدونم چرا احساس میکردم شهره داره از این دختر سو استفاده میکنه و ناخواسته دلم براش سوخت.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
Mohammad Esteghamat - Tablo Naghashi.mp3
8.05M
نمیدونم چرا فکر کردم این آهنگ به این پارت میخوره 😔
هدایت شده از مکر مرداب(هکر کلاه سفید)
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
مژدهدادندکہبرما،گذرےخواهےڪرد
نیّتِخیرمگردانڪہمبارڪ فالیست
ڪوهِاندوهِفراقتبہچہحالتبِڪشد
حافظِخستہکہازنالہتَنَشچوننالیست
"حافظ شیرازے"
🏝سلام یگانه دلخوشی من،
مهدی جان
میدانم که چقدر قلب مهربانتان را
شکستهام،
میدانم که چقدر روح صبورتان را
آزردهام اما...
به خودتان سوگند مهربان من
که دوستتان دارم
ذره ذرهی وجودم از مهر شما
سرشار است
و قلبم از یادتان معطر
و زبانم از نامتان متبرک
من به محبتتان زندهام
و به نوکریتان مفتخر ...
این دلخوشی را
از من دریغ مکنید🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۳۹
✍ #بانونیلوفر
از پله های چوبی طبقه ای که بودم پایین رفتم.خانه شان دو طبقه و جادار بود.مثل خانه کل ابراهیم شکم گنده که چهار تا زن داشت.همه جا مانند گور سیاه بود و جایی دیده نمیشد.تنها با نور کم فانوسی که به میخ تیرک چوبی نزدیک خانه آویزان بود، میتوانستی جلوی پایت را ببینی. نگاهی به اطراف انداختم و شروع کردم به صدا زدن هادی
_هادی....!هادی کجایی؟
_چیه؟مگه تو خواب نبودی؟
به هادی که مانند من لباس عوض کرده بود و از اتاقی مثل طویله بیرون آمده بود نگاه کردم.
_نه....اونجا چه کار میکردی؟
لبخندی زد و با ذوق گفت
_گوسفندشون زایمان کرده ....من و ارمیا داشتیم کمک مش رحمت میکردیم.می خوای بیای ببینی؟
_وای پس چرا منو خبر نکردید؟میخواستم به دنیا اومدنشون رو ببینم
هادی اخمی کرد و دستش را پشتم گذاشت و سمت طویله هدایتم کرد
_چی چیو میخواستم ببینم.برای تو خوب نیست این چیزا رو ببینی
با کنجکاوی همراه هادی وارد طویله شدم.
اولین چیزی که توجهم را جلب کرد بره ای بود که سعی داشت با کمک مادرش سر پابایستد
_وای چقدر نازه....!حتی از بره های صغرا اینام خوشگل تره
جلو رفتم و نزدیک ترین جا به بره ایستادم و تماشایش کردم.هنوز خیس بود و مادرش با زبان سعی در تمیز کردنش داشت
_اولین باره شاهد به دنیا اومدن یه بره بودم.
به ارمیا که گوینده این حرف بود نگاه کردم.با آن لباس های محلی به سختی شناخته می شد
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۴۰
✍ #بانونیلوفر
فردای آن روز به سختی از رخت خواب گرم بلند شدم.تمام بدنم درد میکرد و آثار خستگی این دوروز کم کم خودش را نشان میداد.
نصیبه شب کنار من خوابیده بود. اماحالا رختخوابش جمع شده و مرتب گوشه اتاق گذاشته شده بود و ازخودش خبری نبود
از جا بلند شدم و با جمع کردن رختخوابم، روسری محلی که کلاه مخصوص و زیبایی هم زیر آن داشت بر سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون آمدم.
اتاق هادی و ارمیا روبه روی اتاقی که من خوابیده بودم بود.دست بردم تا بادر زدن وارد اتاق شوم که بادیدن برّه تازه دنیا آمده در حیاط،منصرف شدم و از پله ها پایین آمدم.
کنار مادرش ایستاده بود و به سفیدی برف بود.با ذوق جلو رفتم و در آغوشش گرفتم. روی تخته سنگی که زیر درخت گیلاس بود نشستم و شروع به نوازشش کردم.
_وای چقدر تو خوشگلی...کوچولوی قشنگ....تو چقدر نازی !
_کاش دوربین عکاسیم بود
دست از نوازش بره کوچولو برداشتم و به ارمیا که دست به سینه به ستون چوبی حیاط تکیه داده بود نگاه کردم.
_دوربین عکاسی؟
_آره...تا حالا دوربین عکاسی ندیدی؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم
_معلومه که دیدم.از اینایی که بابای زهره داره.یه دفعه بابام به بابای زهره پول داد تا ازمون عکس خانوادگی بگیره.الانم تو صندوق مامانمه
_منم یه دوربین دارم.تو چمدونمه.الان اگه بود ازت عکس می گرفتم.مثل کارت پستال شدی
_کارت....چی چی؟
_هیچی.
_هادی کجاست؟
_با مش رحیم رفته یه وسیله پیدا کنه تا مارو ببره جعفر تپه.
نصیبه خانمم پشت خونه داره نون میپزه...اگه دوست داشتی برو کمکش.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
💻⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۴۸
✍#بانونیلوفر
_این شرکت هایی که توی لیست هستن باید از دور خارج بشن.
نگام به پرونده روی میز شهره که به اون اشاره کرده بود افتاد.
_متوجه نمی شم. چه جوری باید از دور خارج بشن؟
_سارا بهت توضیح میده چکار کنی.اما باید قبل از کمیسیون ترتیب این شرکت ها داده بشه.
_امروز پنج شنبه اس ....یه ساعت میرم بهشت زهرا و برمی گردم
_نمیشه....برگرد اتاقت با کمک آرش کاری که گفتم انجام بده.
_آخه....
_آخه نداره....سارا من چند سال دیگه باید رو ذهن تو کار کنم تا افکار پوسیده نرجس خانم رو از کَلت بندازی بیرون؟
با حرف شهره نگام به صورت دخترش افتاد.البته حالا میدونستم دختر شوهرشه و اسمش ساراس
_افکار نرجس خانم پوسیده نبود.منم چند ماهه نرفتم پیش بابام.الان میرم برگشتم به ایشون توضیح میدم چکار کنن
فکر نمی کردم با حرف شهره مخالفت کنه.انگار شهره ام انتظار این عکس العمل رو نداشت که اخماش تو هم رفت. نمیدونم چرا خواستم کمکش کنم
_من میتونم ببرمشون.مادربزرگ من بهشت زهرا دفنه.تو راه می تونیم درباره کار باهم حرف بزنیم و ایشون برام توضیح بدن باید چکار کنیم
شهره با نگاه عصبانیش که سعی داشت کنترلش کنه نیم نگاهی به من انداخت و رو به سارا گفت
_ باشه برو....ولی بعدا درباره این موضوع باهم صحبت میکنیم.
💻⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۴۹
✍#بانونیلوفر
از وقتی سوار ماشین شده بودیم یه کلمه حرف نزده بود و از پنجره صندلی عقب به بیرون خیره شده بود.
نمی دونم با این همه ثروت چه طور ماشین نداشت.هرچند ثروت مال شهره بود و شاید نخواسته دختر شوهرش ماشین داشته باشه.از آینه جلو میتونستم صورت غمگینش رو ببینم.انگار باشهره رابطه خوبی نداشت.
_میشه بگین منظور شهره خانم از حذف شرکتهایی که میگفت چیه؟
با تاخیر نگاهش رو از بیرون گرفت
_منظورش اینه که با خرابکاری و نفوذ به سایتشون از اعتبار بندازیمشون.
_چرا....!چون رقیب هستن؟
_نه...چون مخالف سیاست واگذاری امتیاز خودرو هستن.شهره میخواد امتیاز ساخت خودرو های داخلی به شرکت های خارجی داده بشه و چند تا شرکت مانعش هستن.اگه اونا از اعتبار بیفتن کسی نیست مخالفت کنه و چیزی که شهره میخواد تصویب می شه
«تف به ذات بی شرفِ ....»
فحشی که میخواست تو ذهنم بیاد رو پس زدم و پرسیدم.
_شما با کارهای شهره خانم موافقید؟
میخواستم حالا که قرارِ با این دختر کار کنم موضعش برام مشخص بشه.شاید به دردم میخورد.
پارت اول👇
https://eitaa.com/makrmordab/12747
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
سلام گلا اینجا ناشناس میتونید با ما در ارتباط باشید
https://gkite.ir/es/9649183
سوال های پر تکرار و مهم روتو این کانال میذارم دوست داشتین عضو بشین
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3944874989C77bc601ee4
💻⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۵۰
✍#بانونیلوفر
جواب سوالم رو نداد.حتما بهم اعتماد نداشت تا بگه با کارای شهره موافقه یانه
بعد از کلی پشت ترافیک موندن رسیدیم بهشت زهرا.
دلم میخواست برم سر قبر بی بی ولی قطعه اش یادم رفته بود.آخرین بار وقتی ده سالم بود با بابا اومده بودیم و کلی ذوق داشتم که اومدم تهران
_ببخشید....شما تو ماشین منتظر میمونید؟آخه گفتین مادر بزرگتون اینجاست
_بله....هر کار میکنم قطعه اش یادم نمیاد.
_پس من نیم ساعت دیگه بیام مشکلی ندارید؟
_نه بفرمایید
گل و وسایلی که دم راه خریده بود برداشت واز ماشین پیاده شد.
نگاهم نا خود آگاه به پوشیدگی لباسش افتاد.مانتوی بلند وفندقی با شال شیری سر و سنگین نشونش میداد.
نیم ساعتی که گفته بود گذشت اما خبری ازش نشد.از ماشین پیاده شدم و به ماشین تکیه دادم.
فرصت نکرده بودم صبحونه بخورم کم کم گرسنه ام شده بود.
چند قدم جلورفتم تا ببینم از دور میتونم ببینمش که یه جمعیت کوچیکی از دور توجهم رو جلب کرد.
اول فکر کردم شاید کسی رو خاک کردن اما انگار حال کسی بد شده بود.کمی که دقت کردم از رنگ شالش فهمیدم کسی که حالش بد شده و چند تا خانم دورش جمع شدن ساراس
💻⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۵۱
✍#بانونیلوفر
با قدم های بلند بهشون نزدیک شدم و با دیدن سارا با صورتی که از شدت گریه قرمز شده بود و بیحال زمین افتاده بود، جلو رفتم و بالای سرش سر پا نشستم
_چی شده؟
یکی از خانما که میانسال بود جواب داد
_نمیدونم والا....من داشتم سر قبر برادر زاده ام فاتحه می خوندم دیدم از بغل افتاد.نیم ساعت بیشترِ سر این قبر شکسته داره گریه میکنه.
نگام به قبری که سمت راست سارا بود افتاد.
جمشید وفایی....
سنگ قبرش شکسته و کهنه شده بود.
_سارا خانم صدای منو میشنوید...!حالتون خوبه؟
چشماش نیمه باز شد و نگاهش رو گیج به اطراف چرخوند. بعد از چند لحظه سعی کرد بشینه که خانما کمکش کردن
_ببخشید....نفهمیدم چی شد؟....خیلی دیر شده؟
بازم ناخود آگاه دلم براش سوخت.حتما پدرش رو خیلی دوست داشته و با دیدن سنگ قبر قدیمی داغ دلش تازه شده.
_نه دیر نشده....اگه حالتون خوب نیست زنگ بزنم اورژانس یا خودم ببرمتون بیمارستان!
_نگاهی به قبر انداخت و با فرو بردن بغضی که مشخص بود آزارش میده جواب داد
_نه....بریم شرکت تا شهره سراغمون رو نگرفته.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿