💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۹
تو لیلای منی
_یعنی چی؟ ....خوب چیکار میشه کرد؟ بنده خدا که نمیتونه بره هتل
_مامان گفت تا محمد رضا کارش اینجا تموم بشه بیای خونه ما که خان جون خیلی عصبی شد، گفت من نمردم که دختر پریسا آواره این خونه و اون خونه بشه، گفت خودم حواسم هست ومحمد رضام همین روزا ماموریتش تموم میشه بر میگرده کرج، پس دیگه کسی در این مورد حرفی نزنه
نگرانی خاله مهین را درک میکردم ولی اصلا دوست نداشتم از آرامشی که اینجا داشتم دور شوم
_نمیای بریم پایین؟ مامان سراغتو میگیره
_سراغ منو؟!
در این مدت خاله مهین شاید کمترین برخورد و صحبت را با من داشت و تعجب کرده بودم سراغم را گرفته بود.
_ مامانم میخاد یه روز باهم برید خرید ،میگه وقتشه از عزا در بیای .... راستی هروقت خواستی بری حتما منو خبر کن باهم بریم، شاید مامانم به خاطر درسام بهم نگه کی میرید،من خوش سلیقما، میدونم چه لباسی بیشتر بهت میاد
دوست نداشتم لباس مشکی ام رادر بیاورم،حد اقل تا زمانی که بیقراریِ سرکوب شده ام کمی آرام بگیرد.اما مخالفتم سودی نداشت و تنها باعث رنجش خاله میشد
_باشه عزیزم
نا خواسته آهی کشیدم وبرای اینکه ذوقش خراب نشود با لبخند ادامه دادم
_اصلا من بدون تو جایی نمیرم خوبه؟
با رفتن به سالن و دیدن خاله، هرچند ته نگاهش نوعی دلتنگی و حسرت خانه داشت اما احساس میکردم زیاد از حضور من در این خانه راضی نیست
_لیلا مادر، برو اون چیزی که پختی بیار خالت تست کنه ببینه دخترم چه قدر کد بانوئه
منظور خان جون به بُسراق هایی (نوعی سمبوسه)بود که مخصوص کشور دیگرم بود و من امروز بعداز مدتها به تنهایی و بدون کمک مادرم آن را پخته بودم
_چشم
از جا برخاستم و به آشپزخانه رفتم. با گذاشتن چند دانه داخل مایکروفرچهار استکان روی سینی چیدم و ازقوری همیشه آماده خان جون روی سماور چای ریختم .با گرم شدن بُسراق ها سینی به دست از آشپزخانه که از سالن، به واسطه دالانی جدا میشد بیرون آمدم که با حضور ناگهانی محمد رضا جلوی در دستپاچه شدم ونزدیک بود سینی از دستم واژگون شود که به یاری ام شتافت
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۱۰
تو لیلای منی
سمت دیگر سینی را گرفت وثابت که شد رهایش کرد
_ببخشید بازم ترسوندمتون
دستی پس کله اش کشید و شرمنده گفت
آخه خیلی عجله دارم حواسم نبود .....خان جون کجاست؟
منتظر پاسخ نماند ویکی از بسراق هارا برداشت و با ببخشیدی همزمان گازی به آن زدو سمت سالن رفت
هنوز در شوک بودم و در آستانه آشپز خانه ایستاده بودم.چقدر خوب بود که حجاب داشتم. با ضربه ای به در سالن و اعلام حضورش از چشمان مبهوتم پنهان شد و نگاهم به تعداد کم شده بسراقها کشیده شد ....انگار عجول بودن در خانواده مادرم ارثی بود، آن از ارغوان، این هم از محمد رضا....
بی خیال شانه ای بالا انداختم و من هم سمت سالن حرکت کردم
_مادر اینقدر هول نباش،بشین آروم بخور ....لباس نظامیتو لیلا اتو زده گذاشتم اتاق خودم الان میارم
_دستت درد نکنه خان جون.... ولی راضی نیستم زحمت من همش بیفته گردن لیلاخانم..... از این به بعد حواسم هست کارای شخصیمو خودم انجام بدم
محمد رضاگاز دیگری از بسراق زد وبادهان پر ادامه داد
_خیلی دیرم شده....بگید کجاست خودم میرم بر میدارم
_مگه من مردم عمه جون که کاراتو به من نمیگی ؟ خان جون شمام از این به بعد.....
با وارد شدن کاملم به سالن صحبت خاله نصفه نیمه ماند و نگاهشان سمت من چرخید
_لیلا مادر خوب شد اومدی، سینی رو بذار اینجا بچم گشنه و تشنه اومده لااقل چند تا از اینایی که درست کردی بخوره بعد بره
چشمی گفتم و سینی را جلوی محمد رضا روی میز گذاشتم که هنوز دهانش پربودو انگار که تعجب کرده باشدبا حالت بامزه ای نگاهش را بین من وسینی میچرخاند. کمرم راست نشده خانجون ادامه داد
_دستت درد نکنه دخترم.... برو اون لباس محمد رضا رو که اتو زدی از کمد من بیار دیرش شده
_من؟....آخه
نه خان جون توجهی به اعتراض نگفته ام کرد و نه محمد رضا مخالفتی....
اما با این دستورحرف های ارغوان مثل هشداری در سرم پیچید و نگاهم ناخود آگاه به صورت خاله افتاد که ریز بینانه نگاهم میکرد.
سینی را روی عسلی گذاشتم و خودرا بابت بی دست و پایی ام که در چنین مواقعی نمیتوانستم اعتراض کنم سرزنش کردم و دلخور از خان جون که بعضی از مسائل را باید رعایت میکرد و نمیکرد بی میل سمت اتاق رفتم و با سرعت لباس نظامی محمد رضا را از کمد برداشتم و بیرون رفتم
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۱۱
تولیلای منی
_تورو خدا ارغوان!.....اینجوری نکن.....آخه با گریه و خود زنی که چیزی درست نمیشه
دستهایش را گرفته بودم تا برای چندمین بار موهایش را نکشد و آسیبی به خودش نرساند.همراهش گریه کرده بودم و در آغوشش گرفته بودم، هر سخنی که بتواند آرامش کند و به ذهنم رسیده بود بر زبان آورده بودم تا کمی آرام شود اما ....
_دارم میمیرم لیلا ....تو نمیفهمی چه عذابی میکشم....نمیدونی وقتی اومد پشت درمون چقدر درمونده بود و بابامو التماس میکرد....آخه چرا ماباید تاوان بهم خوردن شراکت و دوستی شونو پس بدیم؟ ....گناه ما چیه که بابامو دایی به خاطر دعواشون میخان منو کیهانو ازهم جدا کنن؟
تا به حال حسی را که ارغوان از آن میگفت تجربه نکرده بودم و شاید حال اورا درک نمیکردم، اما میفهمیدم دل بستن یک دختر مساوی با تمام اوست
_عزیزم ....من واقعا نمیدونم چه کمکی از دستم بر میاد تا برات انجام بدم،ولی اگه خودت روت نمیشه با خاله صحبت کنی میتونم باهاش صحبت کنم و بگم چقدر ناراحتی
_هههه....مامان از اولم زیاد دوست نداشت منو کیهان باهم ازدواج کنیم....حالا که دیگه هیچی.....هیچکس حال منو کیهانو درک نمیکنه،برای خودشون میبرن و میدوزن، ولی قسم میخورم اگه منو به کیهان ندن با هیچ کس دیگم ازدواج نمیکنم ....حالا میبینن
_با خان جون صحبت کن....یا نه اصلا من صحبت میکنم، حرف اونو که زمین نمیندازن
نگاهش کمی امید گرفت و دستهایش را آزاد کرد و اینبار او دستهایم را میان دستانش گرفت
_تو باهاش صحبت میکنی تا با دایی مهران و بابام حرف بزنه؟.....بخدا لیلا اگه قبول کنه تا عمر دارم این کارتو یادم نمیره....چقدر خوبه تو هستی....چقدر خوبه اومدی
دوباره خودش را در آغوشم انداخت وباز گریست. دستم را نوازش وار روی کمرش کشیدم تاشاید آرام شود.واقعا چرا احساس این دختر را نادیده میگرفتند؟دوست داشتم حالش را عوض کنم اما بی تجربه بودم
_دیگه آروم باش عزیزم، من همه تلاشمو میکنم خان جونو راضی کنم با دایی حرف بزنه.....الان اینجا اومدی وبه مامانت نگفتی کار درستی نکردی....پاشو برو به مامانت زنگ بزن و اطلاع بده اومدی اینجا و دیگم بدون اجازه جایی نرو،چون این کارت نه تنها بهت کمک نمیکنه بلکه شاید کارو خراب تر کنه
__________
_خان جون....آخه شما نمیدونید حال ارغوان خیلی خرابه، نمیشه با دایی صحبت کنید کوتاه بیاد؟
_لیلا جان ، من که از خدامه دوتا نَوَم باهم ازدواج کنن، ولی مرجان زن داییت خیلی ناتوو دغلِ،ِ بس نشسته زیر پای مهران که الا و بلا من دختر خواهرتو برا کیهان نمیگیرم، این بهم خوردن شراکتشونم بهانه شد واسه این که بَل بگیره و کوتاه نیاد....مهینم از اول میونش با مرجان خوب نبود و به واسطه شراکت شوهراشون رفت و آمد میکردن، حالا میگه چه بهتر شد دختر من عروس مرجان و زیر دستش نمیره
_آخه گناه این دوتا چیه به پای اختلاف بزرگتراشون بسوزن، گناه دارن خان جون ، شما و بابا حاجی بزرگترشون هستین ، یعنی به حرف شمام نباید احترام بزارن؟
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۱۲
تولیلای منی
_گذشت مادر اون قدیما که تا بزرگتر یه چیز میگفت بچه هاسر خم می کردند و چَشم میگفتن....همین دایی مهرانت چی بشه سالی دوسه بار بیاد به ما سر بزنه ...عطاهم که گرفتار زن علیلشه....بیشتر از این بخوایم بزرگتری کنیم و حرف بزنیم ، همین یه ذره احترامی هم که داریم از بین میره، شاید قسمتشون نیست مادر، کیهان پسر خوبیه ولی مادرش نمیذاره خوشبخت بشن، پس همون بهتر که این وصلت سر نگیره
دلم به حال ارغوان کباب بودو از اینکه صحبت با خان جون هم فایده ای نداشت کلافه روسری ام را بر سر انداختم و وارد حیاط شدم. بعضی از اوقات ما آدم ها به قدری خود خواه میشویم که دیگران و احساسشان برایمان مهم نیست، حتی اگر آن فرد از عزیزانمان باشد
حیاط با باران های گاه و بیگاه اردیبهشت نامرتب بود و برگهای کوچک و جوانه های کم جان گلها حالا به خوبی جان گرفته بودند واظهار وجود میکردند.حیف بود منظره زیبای آنها با بهم ریختگی و نامرتبی حیاط جلوه اش را ازدست بدهد.
جاروی چوبی که هنوز دانه هایش میریخت و گاهی اعصاب خان جو ن راخراب میکرد را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن که صدای کوبش شدید در متوقفم کرد.معمولا این موقع روزکسی اینجا نمی آمد و طرز کوبیدن در باعث نگرانی ام شد. جارو را زمین گذاشتم و کیه گویان پشت در سنگر گرفته وبرای شنیدن جواب گوش ایستادم
_منم لیلا
صدای ضعیف اما گریان ارغوان را شناختم و سریع در را گشودم و با دیدن صورت کبود و زخمی اش دلم پایین ریخت
_"هههع "ارغوان..... چی شده ؟
_هیچی نشده..... فقط از این به بعد منم اینجا زندگی میکنم
با بهت کنار رفتم و رفتنش سمت سالن را تماشاکردم.چه اتفاقی افتاده بود که به این روز افتاده بود؟نگران قصد بستن در را کردم که در به شدت هل داده شد و به دیوار کوبیده شدم. مردی با جثه بزرگ داخل شد و بدون توجه به حضور من ارغوان را با صدای بلند صدا میزد.وحشت زده نگاهم به اطراف چرخید و تا به خودم بیایم مرد غریبه که تنها از پشت سر اورا دیده بودم داخل سالن شده بود.شانه ام درد میکرد و دستپاچه من هم دستهایم را از منبع درد رها کردم و سمت ورودی سالن دویدم
_بخدا خان جون قیامت به پا میکنم ....ببین به چه روزی انداختنش
_آروم باش پسرم.....اصلا کی تورو خبر کرد که این چشم سفید اومده اینجا؟
صدای خان جون که انگار آن مرد را میشناخت کمی از اضطرابم کاست. اما قلبم که بی مقدمه دچار هیجان شده بود همچنان تند میزد.
دوستان رمان تولیلای منی در vip کامله برای عضویت به این آیدی پیام بدین
@kosar19_86z
پارت اول
https://eitaa.com/makrmordab/19031
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۳۷۹
✍#بانونیلوفر
#فصل_دوم
_الان زنگ میزنم به منصور...میخوام بکشونمش اینجا...وای به حالت اگه حرفی درباره اینکه کجا هستیم بزنی
گیج بودم و نمیدونستم چی درسته و چی غلط.فقط دوست داشتم زودتر ازاینجا و ازاین مرد دور بشم.
یکم فاصله گرفت و شروع کرد به شماره گیری...صورتم هنوز از جای سیلی که بهم زده بود می سوخت.
دست گذاشتم روشو یکم ماساژ دادم. تو همون حال چشمم به اسلحه ای که گذاشته بود روی میز خورد.
یادش رفته بود برش داره.اونوقت فِی بیچاره رو مسخره میکرد و میگفت خانم آموزش دیده
زیاد ازم فاصله نگرفته بود اما پشتش به من بود.اگه خیلی آروم و سریع عمل میکردم میتونستم برش دارم
شجاعت به خرج دادم و تو یه حرکت سریع اسلحه آماده شلیک رو برداشتم و پشتم قایم کردم.نمی تونستم بدون مقدمه طرفش اسلحه بگیرم چون آمادگیش رو نداشتم حتما اسلحه رو ازم میگرفت
_الو...چطوری پسرم؟
تماس وصل شده بود و صدای منصور رو از اون سمت خط نمی شنیدم
_صبر کن...کار مهمی باهات دارم.اگه قطع کنی شاید پشیمون بشی
_نه نه به خاطر اون زنگ نزدم...درباره خواهرته...میدونی الان یه ساعته باهم آشنا شدیم و داریم حرف میزنیم.از گذشته...از آفتاب و پدرت
انگار که از صدای بلندی اذیت شده باشه گوشی رو از گوشش فاصله داد
_داد نزن...دوساعت وقت داری خودتو به من برسونی
لحن مهربونش از بین رفت و با صدای نیمه بلندی ادامه داد
_همین که گفتم...بیا اون سینمایی که آخرین بار دیدمت.خودم میبرمت پیشش...چون معلوم نیست دوباره منو لو ندی
به من نزدیک شد و با گرفتن گوشی سمتم گفت
_فقط یک کلمه حرف میزنی...حواست باشه اگه بخوای رمزی جامون رو لو بدی میفهمم
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۳۸۰
✍#بانونیلوفر
#فصل_دوم
گوشی رو گرفتم و با تپش قلبی که به خاطر برداشتن اسلحه به جونم افتاده بود گفتم
_الو...منصور
_سارا...!حالت خوبه عزیزم؟
ازش دلخور بودم... به من دروغ گفته بود برادرمه...آهی کشیدم و تصمیم گرفتم بعداً ازش گلایه کنم
_خوبم...این دیوونه میخواد تورو به خاطر من بکشونه اینجا...
حرفمو نزده یه دفه با شدت موبایل از دستم کنده شد
_گفتم که حرف اضافه نباشه
صدای فریاد منصور بی فایده بود و بدون اینکه حرفی بزنه گوشی رو قطع کرد
_بلند شو...میخوام دستاتو ببندم.
از فکر اینکه اگه بلند شم اسلحه رو می بینه رنگم پرید.کاش همون موقع میگرفتم سمتش و فرار میکردم
_من همینجا میشینم...میخوای دستامو ببندی دیگه چرا باید بلند شم؟
_هرچی آفتاب سربزیر و حرف گوش کن بود،مامانت جیگر آدمو با حرفاش آتیش میزد...توام لنگه مامانتی
از یقه ام گرفت و با ضرب بلندم کرد. خوشبختانه اسلحه رو ندید...سمت اتاقی که قبلاً توش اقامت داشتم کشیدم و با نشوندنم روی تخت شروع کرد با یه طناب دست و پامو بستن
_اگه خاله ام اینقدر مظلوم بوده...پس چرا برادرت اینقدر آزارش داده که مرده؟بعدشم افتاده به جون یه طفل معصوم که هیچ دفاعی از خودش نمیتونه داشته باشه!
فکر نمیکنی یه طرفه به قاضی رفتی؟تا حالا شده پای حرفهای منصور بشینی که چرا اینقدر از پدرش متنفره؟
گره آخر پاهام رو تا جایی که توان داشت با حرص محکم کرد.
_بابک بچه بود...مامان تو ذهنش رو نسبت به پدرش خراب کرده بود.وگرنه کی پسر خودشو شکنجه میکنه؟
از جاش بلند شد و با مرتب کردن لباسش ادامه داد
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۱۳
تولیلای منی
#بانونیلوفر
_دختر تو چرا خیره سری کردی که بابات کتکت بزنه؟....میدونی مردم بفهمن حرف در میارن که نوه حاج اسماعیل از خونه فرار کرده؟ حالا فرقی نداره جای دیگه رفته باشه یا خونه بابا حاجیش....آخه عقلت کجاس دختر؟
باورودم به سالن چهره مردی که با کوباندن من به دیوار وارد خانه شده بود را دیدم.... "کیهان بود"!ارغوان که همچنان سوزناک گریه میکرد روبه خان جون با صدایی که به سختی بیرون میآمد جواب داد
_خان جون.... خوب چه کار میکردم؟..... باید بزارم بزور شوهرم بدن؟
_غلط کردن.....مگه من مُردم بذارم نامزد منو به هر خری که ادعای آقایی داره بدن
_کیهان! مودب باش.....لیلا جان اومدی مادر؟الهی خیر ببینی دخترم برو یه دم نوش گل گاو زبون برای این دو تا نادون بزار بلکم اعصابشون جابیاد بفهمن دارن چکار میکنن
نگاه خیس ارغوان و چهره عصبانی کیهان با کلام خان جون به من افتاد
چشمی گفتم و وارد آشپزخانه شدم و با بیشترین سرعت، کاری که خان جون گفته بود را انجام دادم. کنجکاو بودم بدانم قضیه از چه قرار است ومیخواهندارغوان را با زور به چه کسی بدهند که اینبار صدای زنگ و کوبیدن در بی وقفه و پشت سر هم بلند شد.
"خدا عاقبت امروز رو بخیر کنه این دیگه کیه؟"
از آشپز خانه خارج شدم که ارغوان سراسیمه به سمت راه پله ای که انتهایش اتاق من بود دوید و همزمان کیهان هم بیرون آمد
_کجا میری ارغوان؟ چرا میترسی ؟ مگه من میذارم کسی دوباره دست روت بلند کنه؟
ارغوان نگران و با صدایی که به خاطر گریه گرفته بود روبه کیهان با شرمی که حتی در آن شرایط هم در صدایش مشهود بود جواب داد
_ببخشید پسر دایی.....حتما بابام اومده وخیلی عصبانیه ....خواهش میکنم شما الان دخالت نکنید.....میترسم روتون به هم باز بشه.....اونموقع ......شاید دیگه نشه کاری .....
صدای لگد محکمی که به در خورد باعث قطع کلام ارغوان شدو وحشت زده انگشتش را گاز گرفت و دوباره به گریه افتاد. خان جون هم آمد و در حالی که نمایشی به صورتش چنگ میزد با اضطراب خودش را به در ورودی سالن رساند.احتمالا خودش میخواست در را باز کند.
_ارغوان تو برو اتاق لیلا .....کیهان توام برو اتاق محمد رضا، بابای ارغوان تورو اینجا ببینه خیلی بد میشه ، برو مادر
قبل از هر حرکتی با صدای تالاپ و افتادن چیزی روی زمین خشک شده به هم نگاه کردیم، حتما کسی که پشت در بود از بالای در وارد خانه شده بود.
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۱۴
تولیلای من
#بانونیلوفر
_عزیزم همکاری کن تا زودتر از دست من خلاص بشی
صدای جیغ ارغوان با حرکت دکترکه سعی داشت باندی را داخل بینی اش جاسازی کند بلند شد
_اگه همین طور جیغ بکشی برای حفاظت از گوش خودم ول میکنم میرم ودماغ شمام به همین صورت داغون جوش میخوره، اونموقع مجبوری دوباره بیای پیش خودم عمل زیبایی انجام بدی....یه ذره تحمل کن تموم بشه
بیچاره ارغوان چه لحظه های سختی را تجربه میکرد. وقتی حمید آقا پدر ارغوان از بالای دیوار وارد خانه خان جون شد بادیدن کیهان انگار خون جلوی چشمانش را گرفت که سمت ارغوان حمله کرد و کیهان هم تا به خودش بجنبد ضربه محکمی به بینی ارغوان خورده بود.البته کیهان هم بی نصیب نماند و با سیلی محکمی که از حمید آقا نصیبش شد دعوای لفظی نسبتا شدیدی میانشان در گرفت. حالا ارغوان به گفته پدرش و ضرب الاجلی که برایش تعیین کرده بود تا قبل از غروب باید به خانه شان باز میگشت.
_آهان.... دیگه تموم شد.... فعلا تا دوروز بزار این داخل دماغت باشه و دوباره بیا من ببینمت....به سلامت
دست ارغوان را گرفتم تا از روی تخت بلند شود.علاوه بر بینی اش از گریه ای که مدام صورتش را نم میکرد چشم هایش هم ورم کرده بود.
_بیا بریم یکم اونجا بشین این آب میوه رو بخور گلوت خشک شد از بس گریه کردی.....با گریه و زاری که چیزی درست نمیشه....میشه؟
دستم را پشت کمرش گذاشتم و سمت نیمکت دنجی در گوشه حیاط درمانگاه هدایتش کردم.
_دعا میکنم هیچ وقت.....هیچ وقت عاشق نشی لیلا....چرا من این قدر بدبختم؟ چرا فکر میکردم هیچ اتفاق و هیچ کسی نمیتونه عشق منو کیهان رو بهم بزنه....من که گناهی نکردم که مستحق این درد باشم
روی نیمکت نشستیم و باز قطره اشکی روی گونه ضرب دیده اش چکید
_دیدی با یه سیلی چه زود جا زد ؟من این همه کتک خوردم ودم نزدم بعد کیهان با یه سیلی و چند تا بد و بیراه رفت..رفت لیلا
گریه اش شدت گرفت،خم شد و صورتش را میان دستانش پنهان کرد و بلند گریست
"عزیزم ای کاش میتونستم کمکت کنم ولی من اینجا خودم هنوزغریبه به حساب میام و جایگاهم نامعلومه"
دوستان رمان تولیلای منی در vip کامله برای عضویت به این آیدی پیام بدین
@kosar19_86z
پارت اول
https://eitaa.com/makrmordab/19031
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۳۸۱
✍#بانونیلوفر
#فصل_دوم
_تا من برمیگردم فکر اینکه بخوای از اینجا فرار کنی رو از سرت بنداز بیرون...میبینی که اینجا جز در ورودی راه دیگه ای به بیرون نداره
با این تهدید از اتاق بیرون رفت و درو از روم قفل کرد.
کلافه و نگران سعی کردم تا دستام رو باز کنم اما فایده ای نداشت.بی انصاف اینقدر محکم بسته بود که دردم گرفته بود.
نمیدونم چقدر گذشت که با سر و صدایی که از بیرون بلند شد گوشهام رو تیز کردم.
چند دقیقه گذشت و دستگیره اتاق بالا و پایین شد.اول فکر کردم شاید اون برگشته،اما با یادآوری اینکه خودش منو زندانی کرده بود گفتم حتما منصور اومده
_منصور تویی؟...عموت منو اینجا زندانی کرده رفت دنبال تو...از کجا فهمیدی من اینجام؟
چند ثانیه سکوت و بعدش...
_سارا عزیزم...ساراجان؟
یه لحظه به گوش هام شک کردم.
باورم نمیشد.صدای آرش بود؟!
_آر...ش...آرش من اینجام
گریه ام گرفته بود و نمیتونستم درست حرف بزنم
_باورم نمیشه تو اینجایی؟...آرش تو رو خدا درو باز کن
_باشه عشقم...نترس قربونت برم ...دیگه من اینجام...صبر کن من یه چیز پیدا کنم درو باهاش بشکنم
دستمو از هیجان روسینه ام گذاشتم و سعی کردم از جام بلند شم
_با..شـ...ـه...آرشم...باشه عزیز دلم
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۳۸۲
✍#بانونیلوفر
#فصل_دوم
نتونستم از جام بلند شم.امکان اینکه بیفتم زمین خیلی زیاد بود. طولی نکشید که با صدای نا هنجاری درِ چوبی اتاق ترک برداشت و کم کم حجم زیادی از در فرو ریخت.
اشک مزاحم مانع دیدم شده بود.میخواستم بعد از این همه مدت همسرم رو ببینم.قد و قامتش رو با نگام وجب کنم و براش چهار قل بخونم
بلاخره تونست اندازه ای درو بشکنه که بتونه داخل بیاد.ساتور دستش رو زمین انداخت و با قدم های آهسته نزدیکم شد.
تو امارات از ترس واضطراب اینکه درباره ام فکر بد نکنه خوب نتونستم نگاش کنم.حالا که با برق اشک تو چشماش روبه روم وایساده بود،میدیدم چقدر شکسته شده
_آرش!
_جان آرش
بغض صداش باعث شد بلند شروع به گریه کنم.فاصله بینمون رو پر کرد و صورتم رو بین دستاش گرفت.
_گریه نکن عزیزم...دیگه تموم شد...باهم برمیگردیم خونه...پیش پسرمون
با اومدن اسم جواد گریه ام شدت گرفت و سرم رو به سینه اش چسبوندم.
دستاش دورم حلقه شد و با تمام دلتنگی در آغوشم کشید.چقدر دوست داشتم ساعت ها تو این آغوش امن گریه کنم!صدای دلگرم کننده اش از کنار گوشم بلند شد
_فرصت نداریم عزیزم...باید بریم.
سرم رو از سینهاش جدا کردم و با کنجکاوی پرسیدم
_چه جوری پیدام کردی؟
دستش رو بالا آورد و اشکام رو پاک کرد.لبخند زد و جواب داد
_از ایمیلی که برام فرستاده بودی...ردشو زدم...فکر نمیکردم اینجا باشی اما یه احساسی بهم می گفت بیام یه نگاه بندازم.
_جواد حالش خوبه؟
ازم فاصله گرفت و شروع کرد به باز کردن دستام و همزمان گفت
_آره عزیزم حالش خوبه...فقط دلتنگ مادرشه
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۱۵
تولیلای منی
_دستت درد نکنه خان جون ....خیلی وقت بود آبگوشت بز باش نخورده بودم
_نوش جونت پسرم....لیلا زحمتشو کشیده، من فقط گفتم چکار کنه
"وای خان جون نمیشد اینو نگی"
نمیدانم چرا بی دلیل از محمد رضا
خجالت میکشیدم. نامحسوس نگاهش کردم تا عکس العملش را ببینم
لحظه ای نگاهش روی صورتم نشست و انگار او هم معذب باشدسریع نگاهش را گرفت و آرام تشکر کرد.
_دست شمام درد نکنه.....خیلی خوشمزه شده
از معدود روزهایی بود که محمد رضا موقع ناهار به خانه آمده بود و باباحاجی برای ناهارنیامده بود.سربزیر ممنونی گفتم وآبی از پارج برای خودم ریختم. اعصابم بهم ریخته بودو دوست داشتم به خاطر دستپاچگی ام با مشت ضربه ای به کله ام بزنم
"آخه چرا اینقدر ناشیانه عمل میکنی و الکی زود دستپاچه میشی؟"
_مادر با کیهان صحبت کردی؟عموت خیلی عصبانیه، میگه چند شبه خونه نمیاد
من هم از آن روز به بعد از ارغوان بی خبر بودم.حتی جواب تلفن های مراهم نمیداد.کم کم نگرانش شده بودم و تصمیم داشتم با اینکه خاله دعوتم نکرده بود برای اولین بار به خانه شان بروم تا از حالش با خبر شوم.
_آره....میگه میخاد انتقالی بگیره بره یه شهر دیگه
سرم به ضرب بالا آمد و ناخواسته پرسیدم
_پس ارغوان چی میشه؟
نگاه گذرایی به من انداخت وبا جواب کوتاهی که داد، دوباره قاشقی ازغذایش در دهانش گذاشت
_نمیدونم...
غذایش را جوید و لقمه اش که پایین رفت با ادامه صحبتش تازه فهمیدم که هنوز منتظر به او خیره مانده ام
_میگه فعلا نیاز داره یکم فکر کنه، میگه با رفتاری که حمید آقا داشته خیلی بهش برخورده
_ولی آخه نمیشه که به همین راحتی جا بزنه...."بیچاره ارغوان"
طولانی ترین صحبتم در این مدت با محمد رضا همین چند جمله بود.از این خبر بیشتر از قبل برای ارغوان ناراحت شدم و دیگر میلم به غذا نبود و تنها محتویات کاسه ی آبگوشتم را زیر و رو میکردم. دلم برای ارغوان سوخت....راست گفته بود که با یک سیلی و چند تا بد وبیراه کیهان جازده بود.کاش مردها میدانستند در چنین مواردی روح لطیف دختران چند برابر آنها آسیب می بیند
نمیدانم حالتم چگونه شده بود که محمد رضا دیس مخلفات آبگوشت را به سمتم هل داد وبا لحن اطمینان بخشی که انگارمی داند همه چیز درست خواهد شد یا برایش چیز عادی می باشد گفت
_خودتونو ناراحت نکنید....من دوباره باهاش صحبت میکنم، اونم یکم غرورش شکسته و الان عصبانیه، یه مدت که بگذره ناراحتی وسوءتفاهما برطرف میشه و باهم آشتی میکنند...به هر حال هرچی باشه باهم فامیلن
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۱۶
تو لیلای منی
#بانونیلوفر
امروز قرار بود همراه خان جون به خانه خاله مهین برویم .البته قصد من دیدن ارغوان بود.دلم برایش شور میزد.
_لیلا....اگه آماده شدی زیر خورشت رو کم کن و اون عصای منو بیار بریم زود برگردیم، بابا حاجیت ناهار میاد خونه نباشیم خُلقش تنگ میشه
_چشم....من آماده م زیر گازم کم کردم، الان عصاتونو میارم
خانه خاله یک محله بیشتر با ما فاصله نداشت اما با سرعت لاک پشتی خان جون نزدیک یک ساعت در راه بودیم. خسته کننده تر این بود که نصف بیشتر زنهای کوچه و محل خان جون را میشناختند و بیشتر زمان صرف چاق سلامتی با آنها شد.
بلاخره خان جون جلوی یک در بزرگ و طوسی ایستاد
_زنگو بزن که دارم از خستگی میمیرم، بایدبا آژانس برگردیم.دختر توام وقت گیر اوردی پیله کردی امروز بیایم اینجا؟
"من که گفتم پیاده نیایم"
بدون حرفی انگشتانم را روی زنگ فشار دادم و صدای سه بار"یاعلی" بلند شد. چقدر زنگشان آوای شیرینی داشت.ازعمد دوباره قصد زنگ زدن کردم که خانجون، انگار که خستگی عصبی اش کرده باشد اعتراض کرد.
_بسه دیگه نمیخاد بزنی. شنیده باشن طول میکشه درو بازکنند.با این همه گردن کلفتی شوهرش یه ساله این زنگ خرابه دُرستش نمیکنه
_کیه!.....
صدای خاله بود.برای معرفی دهان باز کردم که زودتر از من خان جون کلافه صدا زد
_باز کن مهین یه ساعته پشت دریم.....اوففف پاهام شکست
دست روی زانویش گذاشت و باصورت جمع شده تکیه اش را به دیوار داد
_خان جون گفتم پیاده نیایم اذیت میشی....بریم داخل براتون ماساژ میدم
با این حرفم خان جون ناراحت از برخوردش دلجویانه گفت
_دستت درد نکنه دخترم ،از درد خلقم تنگ شد تندی کردم.تقصیر تو نیست عزیزم ، گفتم بعد یه مدت خونه نشینی بیام پیاده روی، میترسم زمین گیر بشم و وبال گردن شماها
قبل جوابم در باز شد وخاله مهین با دیدن خان جون در آن وضع سریع کنار رفت
_ببخش مامان هردفه به حمید میگم این آیفونو درست کنه هی پشت گوش میندازه، "فقط پول در آوردن براش مهم شده"
قسمت آخر را آهسته گفته بود اما من شنیدم .با اولین قدم به داخل خانه، زیبایی حیاط و استخر فوق العاده بزرگش توجهم را جلب کرد
خاله با کاشتن بوسه ای کم جان روی گونه ام خوش آمد گفت و حواسم را از آن گرفت
_خوش اومدی لیلا جون
_ممنونم خاله ....خوبین ؟ ارغوان کجاس ؟
دوستان رمان تولیلای منی در vip کامله برای عضویت به این آیدی پیام بدین
@kosar19_86z
پارت اول
https://eitaa.com/makrmordab/19031
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐