eitaa logo
مکر مرداب(هکر کلاه سفید)
9.3هزار دنبال‌کننده
236 عکس
5 ویدیو
0 فایل
رمانهای بانو نیلوفر کپی رمان❌ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی(اشتراکی) رویای سبز(درحال پارتگذاری) هکرکلاه سفید(درحال پارتگذاری) جمعه هاوایام تعطیل پارت نداریم تبلیغات 👈 @tablighat_basarfa
مشاهده در ایتا
دانلود
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 از پله های چوبی طبقه ای که بودم پایین رفتم.خانه شان دو طبقه و جادار بود.مثل خانه کل ابراهیم شکم گنده که چهار تا زن داشت.همه جا مانند گور سیاه بود و جایی دیده نمی‌شد.تنها با نور کم فانوسی که به میخ تیرک چوبی نزدیک خانه آویزان بود، میتوانستی جلوی پایت را ببینی. نگاهی به اطراف انداختم و شروع کردم به صدا زدن هادی _هادی....!هادی کجایی؟ _چیه؟مگه تو خواب نبودی؟ به هادی که مانند من لباس عوض کرده بود و از اتاقی مثل طویله بیرون آمده بود نگاه کردم. _نه....اونجا چه کار میکردی؟ لبخندی زد و با ذوق گفت _گوسفندشون زایمان کرده ....من و ارمیا داشتیم کمک مش رحمت می‌کردیم.می خوای بیای ببینی؟ _وای پس چرا منو خبر نکردید؟میخواستم به دنیا اومدنشون رو ببینم هادی اخمی کرد و دستش را پشتم گذاشت و سمت طویله هدایتم کرد _چی چیو میخواستم ببینم.برای تو خوب نیست این چیزا رو ببینی با کنجکاوی همراه هادی وارد طویله شدم. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد بره ای بود که سعی داشت با کمک مادرش سر پابایستد _وای چقدر نازه....!حتی از بره های صغرا اینام خوشگل تره جلو رفتم و نزدیک ترین جا به بره ایستادم و تماشایش کردم.هنوز خیس بود و مادرش با زبان سعی در تمیز کردنش داشت _اولین باره شاهد به دنیا اومدن یه بره بودم. به ارمیا که گوینده این حرف بود نگاه کردم.با آن لباس های محلی به سختی شناخته می شد
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 فردای آن روز به سختی از رخت خواب گرم بلند شدم.تمام بدنم درد میکرد و آثار خستگی این دوروز کم کم خودش را نشان میداد. نصیبه شب کنار من خوابیده بود. اماحالا رختخوابش جمع شده و مرتب گوشه اتاق گذاشته شده بود و ازخودش خبری نبود از جا بلند شدم و با جمع کردن رختخوابم، روسری محلی که کلاه مخصوص و زیبایی هم زیر آن داشت بر سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون آمدم. اتاق هادی و ارمیا روبه روی اتاقی که من خوابیده بودم بود.دست بردم تا بادر زدن وارد اتاق شوم که بادیدن برّه تازه دنیا آمده در حیاط،منصرف شدم و از پله ها پایین آمدم. کنار مادرش ایستاده بود و به سفیدی برف بود.با ذوق جلو رفتم و در آغوشش گرفتم. روی تخته سنگی که زیر درخت گیلاس بود نشستم و شروع به نوازشش کردم. _وای چقدر تو خوشگلی...کوچولوی قشنگ....تو چقدر نازی ! _کاش دوربین عکاسیم بود دست از نوازش بره کوچولو برداشتم و به ارمیا که دست به سینه به ستون چوبی حیاط تکیه داده بود نگاه کردم. _دوربین عکاسی؟ _آره...تا حالا دوربین عکاسی ندیدی؟ پشت چشمی نازک کردم و گفتم _معلومه که دیدم.از اینایی که بابای زهره داره.یه دفعه بابام به بابای زهره پول داد تا ازمون عکس خانوادگی بگیره.الانم تو صندوق مامانمه _منم یه دوربین دارم.تو چمدونمه.الان اگه بود ازت عکس می گرفتم.مثل کارت پستال شدی _کارت....چی چی؟ _هیچی. _هادی کجاست؟ _با مش رحیم رفته یه وسیله پیدا کنه تا مارو ببره جعفر تپه. نصیبه خانمم پشت خونه داره نون میپزه...اگه دوست داشتی برو کمکش. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜.
💻⌛️💻⏳💻⏳ _این شرکت هایی که توی لیست هستن باید از دور خارج بشن. نگام به پرونده روی میز شهره که به اون اشاره کرده بود افتاد. _متوجه نمی شم. چه جوری باید از دور خارج بشن؟ _سارا بهت توضیح میده چکار کنی.اما باید قبل از کمیسیون ترتیب این شرکت ها داده بشه. _امروز پنج شنبه اس ....یه ساعت میرم بهشت زهرا و برمی گردم _نمیشه....برگرد اتاقت با کمک آرش کاری که گفتم انجام بده. _آخه.... _آخه نداره....سارا من چند سال دیگه باید رو ذهن تو کار کنم تا افکار پوسیده نرجس خانم رو از کَلت بندازی بیرون؟ با حرف شهره نگام به صورت دخترش افتاد.البته حالا میدونستم دختر شوهرشه و اسمش ساراس _افکار نرجس خانم پوسیده نبود.منم چند ماهه نرفتم پیش بابام.الان میرم برگشتم به ایشون توضیح میدم چکار کنن فکر نمی کردم با حرف شهره مخالفت کنه.انگار شهره ام انتظار این عکس العمل رو نداشت که اخماش تو هم رفت. نمیدونم چرا خواستم کمکش کنم _من میتونم ببرمشون.مادربزرگ من بهشت زهرا دفنه.تو راه می تونیم درباره کار باهم حرف بزنیم و ایشون برام توضیح بدن باید چکار کنیم‌ شهره با نگاه عصبانیش که سعی داشت کنترلش کنه نیم نگاهی به من انداخت و رو به سارا گفت _ باشه برو....ولی بعدا درباره این موضوع باهم صحبت میکنیم.
💻⌛️💻⏳💻⏳ از وقتی سوار ماشین شده بودیم یه کلمه حرف نزده بود و از پنجره صندلی عقب به بیرون خیره شده بود. نمی دونم با این همه ثروت چه طور ماشین نداشت.هرچند ثروت مال شهره بود و شاید نخواسته دختر شوهرش ماشین داشته باشه.از آینه جلو میتونستم صورت غمگینش رو ببینم.انگار باشهره رابطه خوبی نداشت. _میشه بگین منظور شهره خانم از حذف شرکتهایی که میگفت چیه؟ با تاخیر نگاهش رو از بیرون گرفت _منظورش اینه که با خرابکاری و نفوذ به سایتشون از اعتبار بندازیمشون. _چرا....!چون رقیب هستن؟ _نه...چون مخالف سیاست واگذاری امتیاز خودرو هستن.شهره میخواد امتیاز ساخت خودرو های داخلی به شرکت های خارجی داده بشه و چند تا شرکت مانعش هستن.اگه اونا از اعتبار بیفتن کسی نیست مخالفت کنه و چیزی که شهره میخواد تصویب می شه «تف به ذات بی شرفِ ....» فحشی که میخواست تو ذهنم بیاد رو پس زدم و پرسیدم. _شما با کارهای شهره خانم موافقید؟ میخواستم حالا که قرارِ با این دختر کار کنم موضعش برام مشخص بشه.شاید به دردم میخورد. پارت اول👇 https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💻⌛️💻⏳💻⏳ جواب سوالم رو نداد.حتما بهم اعتماد نداشت تا بگه با کارای شهره موافقه یانه بعد از کلی پشت ترافیک موندن رسیدیم بهشت زهرا. دلم میخواست برم سر قبر بی بی ولی قطعه اش یادم رفته بود.آخرین بار وقتی ده سالم بود با بابا اومده بودیم و کلی ذوق داشتم که اومدم تهران _ببخشید....شما تو ماشین منتظر میمونید؟آخه گفتین مادر بزرگتون اینجاست _بله....هر کار میکنم قطعه اش یادم نمیاد. _پس من نیم ساعت دیگه بیام مشکلی ندارید؟ _نه بفرمایید گل و وسایلی که دم راه خریده بود برداشت واز ماشین پیاده شد. نگاهم نا خود آگاه به پوشیدگی لباسش افتاد.مانتوی بلند وفندقی با شال شیری سر و سنگین نشونش میداد. نیم ساعتی که گفته بود گذشت اما خبری ازش نشد.از ماشین پیاده شدم و به ماشین تکیه دادم. فرصت نکرده بودم صبحونه بخورم کم کم گرسنه ام شده بود. چند قدم جلو‌رفتم تا ببینم از دور میتونم ببینمش که یه جمعیت کوچیکی از دور توجهم رو جلب کرد. اول فکر کردم شاید کسی رو خاک کردن اما انگار حال کسی بد شده بود.کمی که دقت کردم از رنگ شالش فهمیدم کسی که حالش بد شده و چند تا خانم دورش جمع شدن ساراس
💻⌛️💻⏳💻⏳ با قدم های بلند بهشون نزدیک شدم و با دیدن سارا با صورتی که از شدت گریه قرمز شده بود و بیحال زمین افتاده بود، جلو رفتم و بالای سرش سر پا نشستم _چی شده؟ یکی از خانما که میانسال بود جواب داد _نمیدونم والا....من داشتم سر قبر برادر زاده ام فاتحه می خوندم دیدم از بغل افتاد.نیم ساعت بیشترِ سر این قبر شکسته داره گریه میکنه. نگام به قبری که سمت راست سارا بود افتاد. جمشید وفایی.... سنگ قبرش شکسته و کهنه شده بود. _سارا خانم صدای منو می‌شنوید...!حالتون خوبه؟ چشماش نیمه باز شد و نگاهش رو گیج به اطراف چرخوند. بعد از چند لحظه سعی کرد بشینه که خانما کمکش کردن _ببخشید....نفهمیدم چی شد؟....خیلی دیر شده؟ بازم ناخود آگاه دلم براش سوخت.حتما پدرش رو خیلی دوست داشته و با دیدن سنگ قبر قدیمی داغ دلش تازه شده. _نه دیر نشده....اگه حالتون خوب نیست زنگ بزنم اورژانس یا خودم ببرمتون بیمارستان! _نگاهی به قبر انداخت و با فرو بردن بغضی که مشخص بود آزارش میده جواب داد _نه....بریم شرکت تا شهره سراغمون رو نگرفته. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 با وجود حال خرابی که از سرماخوردگی نصیبم شده بود آرام به سرزنش های یوسف خان گوش می دادم به خانه بازگشته بودیم و یوسف خان با خبر دار شدن از غیبت ما سریع خودش را رسانده بود و به پلیس خبر داده بود تا دنبال ما بگردند.حالا که باز گشته بودیم حسابی دعوایمان کردو بیشتر از من و هادی ارمیا را توبیخ کرد. _بابا....تقصیر ما که نبود.اونا چند روز منتظر بودن تا منو تنها گیر بیارن.اما من این چند وقته بدون هادی از خونه بیرون نمی رفتم.برای همین مجبور شدن باهم مارو بدزدن. _حرف نزن...کی به تو اجازه داده بود سراغ اسب سواری بری؟مگه برات ممنوع نکرده بودم؟مگه نگفته بودم هرجا میخواستی بری با کاظم برو.....پس چرا راننده استخدام کردم و این همه پول میدم؟ زود وسایلت رو جمع کن با من بر میگردی ارمیا ناراحت نگاهی به من و هادی انداخت و گفت _باشه.....ولی اگه تابستون میخواین برید آلمان من نمیام _تو غلط کردی پسریِ خودسر _چقدر سر و‌صدا راه انداختی یوسف. باصدای ثریا خانم که با عصای نگین دارش حیاط آمده بود همه نگاهش کردیم. _ببخش مامان بیدارت کردم _اینا تقصیر ندارن....اشتباه خودت رو گردن اینا ننداز.اگه به حرف اون زنت از اینجا جمع نمیکردی نمی رفتی الان اینقدر دشمن نداشتی. _مامان! _ارمیا همینجا می مونه.مطمئن باش دیگه اونا جرات نمیکنن این طرفا پیداشون بشه
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 چند روز از بازگشت ما میگذشت و هنوز در تنبیه بودم.مامان کلی در آغوشمان گرفت و گریه کرد اما تنها که شدیم هم من هم هادی را کتک زد. ارمیا همان روز با پدرش از روستا رفت دوست داشتم لااقل با او خداحافظی کنم و از اینکه از من و برادرم حمایت کرده بود تشکر کنم اما تنبیه شده بودم تا از اتاق خارج نشوم. چند پشتی روی هم چیدم تا قدم به پنجره برسد و از آنجا بیرون را تماشا کنم.دلم داخل اتاق پوسیده بود.هادی سر زمین رفته بود و از رفتن ارمیا خیلی ناراحت شده بود.تازه باهم دوست شده بودند و ازهم چیز یاد می گرفتند. با صدای در خانه غضنفر که در حال آب پاشی حیاط بود کیه گویان سمت در دوید. من هم با کنجکاوی روی پنجه پا بلند شدم تا ببینم چه کسی سراغ ثریا خانم آمده.چون معمولا کسی به اینجا نمی آمد و حساب و کتاب اهالی با خود یوسف خان بود. با باز شدن در آقا کاظم در حالی که چمدانی را روی زمین میکشید وارد حیاط شد. پاهایم خسته شد و لحظه ای پایین رفتم تا خستگی بگیرم.دوباره خودم را بالا کشیدم تا ببینم چه خبرشده است که در کمال تعجب ارمیا را دیدم که سمت سالن قدم برمی داشت. نمیدانم چرا از دیدن دوباره اش خوشحال شدم.حتما هادی هم خیلی خوشحال می شد. از دیدم که پنهان شد از روی پشتی ها پایین آمدم و بی اختیار سراغ بقچه لباس هایم رفتم. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
💻⌛️💻⏳💻⏳ دوتا آبمیوه از یخچال برداشتم وبا حساب کردنش برگشتم سمت ماشین. _بفرمایید...اینو بخورین یکم حالتون جا بیاد.مثل اینکه فشارتون افتاده نگاهی به دستم انداخت و با ممنون آهسته ای آبمیوه رو گرفت آبمیوه خودمم با نی سوراخ کردم و شروع کردم به خوردن.انگار فشار منم افتاده بود.از دوران باشگاه عادت نداشتم تا این موقع صبحونه نخورم.حتی تو‌زندان _ببخشید وقت شما هم گرفتم. ازآینه نیم نگاهی بهش انداختم و جواب دادم _نه این چه حرفیه....من چهار تا خواهر دارم و با روحیات خانم ها تا حدودی آشنام،درکتون میکنم دلتنگ پدرتون باشین آبمیوه خالی رو کیسه زباله انداختم و ماشینُ روشن کردم. _آبمیوه تون رو بخورید.انگارشمام مثل من صبحونه نخوردید رنگتون پریده! سرش پایین و نگاهش به آبمیوه دستش بود و جوابی نداد مبایلم رو از بغل روشن کردم و نگاهی به ساعت انداختم.ساعت نزدیک ده بود و یه ساعت طول میکشید تا به شرکت برسیم. _مجبورم به شما اعتماد کنم چون کسی رو ندارم کمکم کنه. با این حرفش چشمم رو از جاده گرفتم و به آینه ای که تنظیم صورتش بود نگاه کردم. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💻⌛️💻⏳💻⏳ _شایدم بخواین همه چیزو بذارید کف دست شهره.... اما اونقدر درمونده شدم که دیگه برام فرقی نداره کنجکاو با گوشه چشم نگاهش کردم و گفتم _معذرت می‌خوام چیزی شده ؟اگه کمکی از دست من برمیاد در خدمتم _از وقتی چشم باز کردم شهره بالای سرم بود. با اینکه میدونستم مادر واقعی ایم سر به دنیا اومدن من مرده فکر می‌کردم اون مادرمه ،چون خیلی مهربون و دلسوز بود.نه سالم بودکه بابام یه دفعه مریض شد و از دنیا رفت. بچه بودم و درکی از اطرافم نداشتم و فقط از نبود بابام ناراحت بودم. اصلاً نمی‌فهمیدم این ثروتی که داریم مال بابامه یا برای شهره اون روزا شهره داشت درس می‌خوند. مجبور شد برای تخصصش بره آمریکا و منو پیش خدمتکارمون بزاره. چهار سال نبود و من زیر دست خدمتکارمون نرجس خانم مهربون بزرگ شدم. شاید این لطف خدا بود که هوای منه یتیم رو داشت. نرجس خانم عقایدش زمین تا آسمون با ما فرق داشت.اونطوری که بچه‌های خودش رو تربیت کرده بود منو تربیت کرد. اما وقتی شهره برگشت منو از پیش اون برد. هر چیزی که لازم داشتم برام تهیه می کرد.هر آزادی‌ که می‌خواستم ازم دریغ نکرد. به خاطر اینکه تنها نباشم با خانواده‌هایی که دختر هم سن و سال من داشتند رفت و آمد می‌کرد. _خوب اینجوری که شما تعریف کردین باید شهره خانم شما رو خیلی دوست داشته باشه. حتی بعد از مرحوم پدرتون ازدواجم نکرده
💻⌛️💻⏳💻⏳ _آره...منم تا شونزده سالگیم همین فکرو می‌کردم. اما یه روز فهمیدم همه این کارها برای این بوده که از من یه آدم معتاد و بی‌اراده بسازه باتعجب لحظه ای برگشتم و نگاهش کردم _یعنی چی؟ _یعنی برای اینکه تمام ثروتی که از پدرم به من رسیده رو صاحب بشه،باید از من یه آدمی میساخت که ازخودش هیچ اراده عقلی و فکری نداره.اونموقع می تونست با اجازه قیومیت من راحت همه چیز رو به دست بیاره _شما اینا رو از کجا فهمیدید؟ _خیلی اتفاقی.... شهره تونسته بود تا حدودی منو از اعتقاداتی که پیدا کرده بودم فاصله بده اما بازم مراقب بودم از حدم تجاوز نکنم. یه روز دوستم اصرار کرد که باهاش برم مهمونی. شهره هم خیلی استقبال کرد و گفت یه مدت افسرده و گوشه گیر شدم پس باید برم. منم با اینکه میدونستم شاید مهمونی مناسبی نباشه چون خیلی وقت بود جایی نرفته بودم وسوسه شدم. اما سر یه موضوع کوچیک با دوستم دعوام شدو برگشتم خونه. چون باغبانمون مشغول هرس کردن درخت‌های کوچه بود تونستم بی‌سر و صدا وارد خونه بشم. حوصله شهره رو نداشتم که غر بزنه چرا برگشتم. برای همین می‌خواستم بدون اینکه متوجه بشه وارد اتاقم بشم وقتی وارد خونه شدم با صحنه‌ای که دیدم خیلی حالم بد شد. اما بدتر از اون چیزایی بود که شنیدم. نمی‌تونم در مورد چیزی که دیدم باهاتون صحبت کنم. فقط می‌تونم بگم مشاور شهره خونمون بود و با وضع نامناسبی داشتن در مورد من صحبت می‌کردند
. 💻⌛️💻⏳💻⏳ _شهره به آقای سلیمانی که حتما الان می‌شناسیش داشت می‌گفت ترتیبی داده تا توی مهمونی..... انگار گفتن حرفش براش سخت بود که با بغض سکوت کرد _نمی‌خواد ادامه بدین، منظورتون رو فهمیدم. با خجالت اشک هایی که حالا صورتش رو خیس کرده بود پاک کرد. _شهره گفت در صورتی می‌تونه اموال من رو داشته باشه که برای همیشه قیم من باقی بمونه. از برنامه‌هاش گفت که بعد از موفقیت نقشه اش منو مجبور به ازدواج می‌کنه و کم کم با قرص های روان گردان و چیزای دیگه معتادم میکنه. ببخشید من فامیل شما رو نمیدونم آقای...؟ _زند هستم.آرش زند _آقای زند. من اگه بخوام همه چیزهایی که از شهره فهمیدم براتون تعریف کنم فرصتم تموم میشه چون داریم می‌رسیم. من زیاد اجازه ندارم بیرون از خونه برم یا با کسی ارتباط داشته باشم‌.فعلاً تنها کسی که می‌تونم باهاش صحبت کنم شما هستید.به خاطر استعداد و مهارتی که دارم شهره مدتیه دست از سرم برداشته اما مطمئنم این زیاد طول نمی‌کشه. _خوب از دست من چه کمکی بر میاد؟ مکثی کرد و جواب داد _شاید دارم با اعتماد به شما بزرگترین اشتباه زندگیم رو میکنم.اما یه حس درونی به من میگه شما با دور وبری‌های شهره فرق دارید. اون روز توی مهمونی خیلی اتفاقی دیدم چقدر حالتون بد شد و تا آخر مهمونی از جمع دور شدین.....به من کمک کنید تا بتونم برای همیشه از دست شهره خلاص بشم. ،📌📌📌📌📌📌📌📌 سلام دوستان گلم شبتون بخیر و شادی عزیزانی که منتظر کانال عیارسنج رمان زیبای تولیــــلای منی بودن کانال اشتراکی آماده شده و اگه خواستین پیوی در خدمتم😊👇 @Zohorsabz کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿