💻⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۲۳
✍#بانونیلوفر
_صبر کن....اگه میخوای کس دیگه ای رو پای مانیتور بشونی... شناسایی می شید
بابک نگاهی به من انداخت و با شک گفت
_پس چه طور وارد سیستم شدی؟
_وارد شدم ولی الان فهمیدم سیستم امنیتی شون رو مجهز به هانی پات کردن ....یه تله مجازی که هکر رو گیر میندازه...البته من میتونم ازش عبور کنم
از جام بلند شدم و با برداشتن لب تابم قصد رفتن کردم
_وایسا ببینم....پس کجا می ری؟
برگشتم و با گوشه چشم نگاش کردم
_من احمق نیستم جناب...کار اصلی رو میخوای من انجام بدم، اما هکر مورد اعتماد خودت رو پای کار می شونی تا کسی سر از کارت درنیاره.
اصل کار برای من اعتماد متقابله...شما رو بخیر و مارو به سلامت
دیگه وانستادم تا بقیه حرف بابک رو بشنوم و از اتاق بیرون اومدم.
نوید داخل سالن روی مبل منتظر من نشسته بود و با مبایلش سرگرم بود.
_پاشو بریم...کارم تموم شد
نوید که خیال میکرد من و بابک به تفاهم رسیدیم با لبخند از جاش بلند شد
_خوب به سلامتی...کی به ما شیرینی میدی؟
_بیا بریم شیرینی ام بهت میدم.
از ساختون که بیرون اومدیم یه پس گردنی محکم به نوید زدم.شوکه برگشت نگام کرد و گفت
_بیشعور چرا میزنی؟
_این چه قبرستونیه که برداشتی منو آوردی؟مشخصه تو کار قاچاق قطعات هستن.نزدیک بود بیچاره ام کنی.
نوید که هنوز تو شوک بود با دهن باز بعد چند لحظه خیره شدن به من جواب داد
_چی میگی؟اینا کارشون درسته و کلی جایزه گرفتن
_هع....جایزه شون بخوره تو سرشون.رقیبی که میگفت هم عین خودشونه
پارت اول👇
https://eitaa.com/makrmordab/12747
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
💻⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۲۴
✍#بانونیلوفر
یه هفته بود دنبال کار بهتر میگشتم اما نبود که نبود.مامان شبا ازدردِ پا خوابش نمی برد و تا صبح ناله میکرد.باید پشت سر هم فیزیو ترابی می شد و پول کمی که من در می آوردم فقط کفاف خورد و خوراک و کرایه خونه رو می داد.
_داداش...!
نگاه پر مشغله ام رو از تلویزیون رنگی قدیمی گرفتم و به محدثه دادم.بدون اینکه جوابش رو بدم با نگام منتظر شدم تا حرفش رو بزنه
_میگم مدرسه قراره بعد از امتحانات مارو اردو ببره....اجازه میدی منم برم؟
_کجا می برن؟
_تهران
_کی برمی گردین؟
_صبح زود راه می افتیم تا نه شب خونه ایم
دوباره نگام رو به تلویزیون دادم و گفتم
_باشه....فردا میام مدرسه درباره اردو هم با معلمات صحبت می کنم
محدثه که تو صداش نگرانی بود هول پرسید
_مدرسه برای چی بیای؟من که کاری نکردم
_مگه باید کاری کرده باشی!
میخوام بیام درباره وضعیت درسیت سوال کنم.از فردام خودم هم می برمت هم میام دنبالت.مامان می گفت امروز دیر برگشتی خونه.فکر نکن آروم نشستم یه جا....حواسم بهت هست.
با لبهای آویزون چیزی نگفت و دوباره مشغول نوشتن تکالیفش شد.باید بیشتر حواسمو به محدثه می دادم.تو سن بد و محله بدی داشت بزرگ می شدو درس می خوند.
با صدای زنگ همراهم که روی طاقچه بود از جام بلند شدم.گوشی رو برداشتم و با دیدن شماره ای نا شناس کنجکاو تماس رو وصل کردم.
_الو
_الو سلام ....آقای آرش معتمدی؟
با تعجب گفتم
_بله بفرمایید
_یکی از دوستان شما رو معرفی کردن.شما دنبال کار می گردین؟
تعجبم بیشتر شد و جواب دادم
_بله ولی کی شماره منو به شما داده؟
_حالا شما یه جا قرار بذارید تا باهم صحبت کنیم،بهتون میگم.
پارت اول👇
https://eitaa.com/makrmordab/12747
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۲۵
✍ #بانونیلوفر
دقت که کردم انتهای محوطه دو نفر پشت به من مشغول کشیدن چیزی بودند ،از بوی آن به لطف پدر معتادم خیلی زود فهمیدم که باید تریاک باشد.
از نزدیک ترین اتاق صدای جر و بحث می آمد که حتما برای دو نفر دیگرشان بود. مجبور بودم از جلوی اتاق آنها رد شودم تا به اتاق دومی که شاید هادی و ارمیا آنجا حبس بودند برسم.
صدای تپش قلبم آن قدر بالا رفته بود که فکر می کردم هر آن جایم را لو میدهد
چشم هایم را لحظه ای بستم و آرام زمزمه کردم
*( وجعلنا من بینهم ایدیهم سداً و من خلفهم سداً فاغشیناهم فهم لا یبصرون )
بعد ها که یاد این کارم می افتادم از این همه حماقت و بی فکری خودم را سرزنش می کردم اما باز پشیمان می شدم.
نفسم را حبس کردم و باسرعت از در اولی رد شدم.چون به دونفر ته سالن نزدیک شده بودم پاورچین و با احتیاط خودم را به در دومی رساندم و بدون معطلی چفتش را باز کردم و داخل رفتم.لحظه ای با خودم فکر نکردم شاید کس دیگری در اتاق باشد و در را پشت سرم به حالت نیمه بسته باز گذاشتم .
با دیدن هادی و ارمیا که درب و داغون گوشه ای از اتاق افتاده بودند دلم پایین ریخت. ترسیدم بلایی سرشان آمده باشد،اما با باز شدن چشم های ارمیا نفس راحتی کشیدم.
ارمیاکه مشخص بود درد زیادی را در قفسه سینه اش احساس می کرد، یک دست به جناق سینه و دست دیگرش را ستونی برای بلند شدن از زمین کرد.به سختی از جایش بلند شدو چند قدم به سختی برداشت و روبه رویم قرار گرفت. آرام و متعجب گفت
_تو اینجا چکار می کنی؟
هادی هم با این حرف ارمیا چشم هایش باز شدو با دیدن من زمزمه کرد
_تو کجا بودی ؟ چه جوری اومدی اینجا ؟
_هیس ...به جای این حرفا بلند شین تا سرشون گرمه زودتر از اینجا بریم
_من تو رو می کش...
ارمیا حرف هادی را که از شدت عصبانیت رگ گردنش بیرون زده بود قطع کرد و آهسته گفت
_حالا که اومده ،به هر قیمت نباید گیر بیفتیم،بلند شو باید سریع تر از اینجا بریم بیرون.
*(یس/۹)
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۲۶
✍ #بانونیلوفر
روی زمین نشستم و با جلو کشیدن روسری ام که بهم ریخته بود،صورتم را پنهان کردم و شروع کردم بلند گریه کردن.
_آخه احمق.... با خودت چی فکر کردی دنبال ما راه افتادی؟
می دونی اگه گیر می افتادی چه بلایی سرت می اومد؟...وای ..وای ...هادیه چرا نمی فهمی!....من حاضر بودم منو بکشن ولی تو نیای اونجا،از فکرش هنوز دارم میلرزم.
_کاش میذاشتم ..ههع...می کشتنت .... به مامان میگم ...هعع....که ...منو زدی
از زور گریه به هق هق افتاده بودم ونمی توانستم کلمات را درست ادا کنم.
خوشبختانه توانستیم فرار کنیم اما به محض دور شدنمان هادی عوض تشکر با تمام قدرت به جانم افتادو کتکم زد.شانس آوردم ارمیا نجاتم داد و از زیر دست و پای هادی بیرونم کشید.
از اینکه مقابل او کتک خورده بودم حسابی خجالت کشیدم و نمی توانستم هادی را ببخشم.
ارمیا دستمالی از جیبش بیرون کشید و به سمتم گرفت تا خونی که از بینی ام آمده بود را پاک کنم.
_بگیر دماغتو پاک کن...
با حرص دستش را پس زدم و گفتم
_نمی خوام ...اصلاً تقصیر توئه ....اگه ....اگه تو رو نمی خواستن بدزدن ....تا ازبابات پول بگیرن اینجوری نمی شد.
انگار دلش برایم سوخته بود که اهمیتی به رفتارم نداد.به کنده ی زانو نشست وخودش دستمال را روی بینی ام گذاشت و کمی فشار داد
_بگیر روش فشار بده، سرتم بالا بگیر خونش بند میاد.
روبه هادی کرد و ادامه داد
_حالا کاریه که شده....آدم با خواهرش این رفتارو نمیکنه.کمک کن بلند شه زودتر راه بیافتیم
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
💻⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۲۵
✍#بانونیلوفر
نور آفتاب باعث شد چشمام باز بشه و از خواب بیدار بشم.تو همون حالت که سرم رو بالشت بود به اتاق نگاه کردم.هیچ کس تو اتاق نبود.عطی و محدثه تو اتاق پیش من می خوابیدن...فاطمه و زهره تو اتاق مامان.
یه دفعه یادم اومد که امروز قرار بود برم شرکت کسی که بهم زنگ زده بود. هول و دستپاچه پتوی نازک رو از روم کنار زدم و به ساعت نگاه کردم .ساعت نه صبح بود و من باید یازده سر قرارم میرسیدم.
_ دیر شد.....عطی کجایی؟.....چرا منو بیدار نکردی؟
داد زدن فایده نداشت.با چشم دنبال شلوار و لباسم گشتم.شلوارم رو اتو زده روی جالباسی پیدا کردم ولی خبری از لباسم نبود.
سریع کمربند رو به شلوارم زدم و شروع کردم به پوشیدن.با صدای ضربه به در اتاق فکر کردم عطی یا محدثه اس
_بیا تو....عطی پیرهن منو....
با ورود ریحانه به اتاق که پیراهن منم دستش بو، سریع رو به دیوار کردم و شلوارم رو کامل پوشیدم
_ای وای تو روخدا ببخشید.... دست عطی و زهره بند بود....زن عمو گفت این پیراهن رو براتون بیارم.
«مامان....مامان.....باخودت چی فکر کردی؟»
برگشتم و نگاه کوتاهی به ریحانه انداختم که با سر پایین، پیراهن رو روی دسته صندلی قدیمی گذاشت و قصد بیرون رفتن کرد.
_سلام....ببخشید.من خواب بودم نفهمیدم شما کی اومدین.
با خجالت سرش رو بالا آورد و خیلی محجوب جواب داد
_خواهش میکنم.شما ببخشید مزاحم خوابتون شدم پسر عمو....یه بار دیگه هم اومده بودیم دیدنتون نبودین
دستی لای موهام کشیدم و با برداشتن پیراهنم پوشیدمش.خدا رو شکر به خاطر حضور دخترا زیر پیراهنیام همه نیمه آستین بودن.
_بله گفتن....ببخشید من الان یه قرار کاری دارم باید زودتر برم.سر یه فرصت خدمت عمو و زن عمو می رسم.
با پوشیدن پیراهن و برداشتن کوله ام خداحافظی گفتم و با عجله از خونه بیرون اومدم.
ریحانه دختر خوبی بود اما من دوسش نداشتم.نه که زشت باشه یا عیب دیگه ای داشته باشه،چون از بچگی تو خونه ما پلاس و هم بازی دخترا بود ،به اونم به چشم یکی از خواهرام نگاه می کردم.
اما حالا مامان هر کاری می کرد تا من و ریحانه رو بهم برسونه.
پارت اول👇
https://eitaa.com/makrmordab/12747
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
💻⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۲۶
✍#بانونیلوفر
کلاه لبه دارم رو برداشتم و با مرتب کردن موهام دوباره سر جاش گذاشتم.نگام رو یه دور به اطراف چرخوندم و دوباره به در ورودی اتاق چشم دوختم.کم کم داشتم کلافه می شدم.نیم ساعت بود الاف منو تو این اتاق نشونده بودن
برجی که الان توش بودم به مراتب بزرگ تر از مال بابک بود.هنوز نمی دونستم کی منو به اینا معرفی کرده.اما با آرم شرکتشون فهمیده بودم اینجا همون شرکت رقیب بابکِ
در یه دفعه باز شد که باعث شد خودمو جم و جور کنم. یه مرد تاس با کت و شلوار سرمهای که تو تنش زار میزد، لبخند گله گشادی زد و نزدیکم شد
_سلام،امیدوارم خسته نشده باشی.
جلو اومد و دستش رو سمتم دراز کرد.از رو صندلی بلند شدم و باهاش دست دادم
_سلام....نه خواهش میکنم.شما با من قرار داشتید؟
خندهای کرد و تعارف کرد بشینم
_نه جناب شما با من قرار داشتین.اینجا دفتر منه
_بله....ببخشید من دیرم شده....اگه میشه زودتر برید سر اصل مطلب.باید برم دنبال خواهرم
_حالا شما یه دقیقه بشین ضرر نمیکنی
به حرفش گوش دادم و نشستم
_فکر میکنم شما آدم باهوشی هستین و الان میدونید دقیقاً کجا هستین و من از شما چی میخوام. من مدیرعامل این شرکت هستم. ما دهها شعبه دیگه هم تو سراسر کشور داریم و شعبه مرکزیمون خارج از کشوره....
دعوت به همکاری از شما توسط مدیر و سرمایه گذار اصلی شرکت مادر بوده، منم مفتخرم واسطه این همکاری باشم و در صورت رضایت، شما رو به تهران اعزام کنم تا با ایشون ملاقات داشته باشین.البته فکر میکنم در صورت پذیرش ....شما همون تهران باید بمونید.
اگه تهران میرفتم پس خانواده ام رو چکار میکردم؟
بدون یه مرد نمیتونستن از پس مشکلات بر بیان.از طرفی می دونستم اینا چکاره هستن و با ظاهر قانونی و موجه چه کارایی انجام میدن.
اما.....من مجبور بودم این کار رو قبول کنم.
💻⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۲۷
✍#بانونیلوفر
_آقای معتمدی....محدثه دختر درس خون و خوبیه.اما چند وقتیه سربه هوا و گوشه گیر شده.درسشم به شدت افت داشته و معلماش ازش راضی نیستن. بارها خواستیم با والدینش صحبت کنیم که فهمیدیم پدرتون در قید حیات نیستن و مادرتونم متاسفانه زمین گیر شده.
واقعا خوشحال شدم شما خودتون اومدین تا از اوضاع درسی خواهرتون با خبر بشین.
دستام رو که بهم قلاب کرده بودم ازهم جدا کردم و پرونده محدثه رو از روی میز برداشتم و نگاه کردم.حق با مدیر مدرسه بود...نسبت به ترم قبل به شدت افت تحصیلی داشت
_خیلی ممنون که نگران خواهرم بودین.شما حدس میزنید علت این تغییر ناگهانی چیه؟
خانم مدیر که زن میانسالی بود عینکش رو برداشت و با کمی فکر جواب داد
_از روی تجربه میتونم بگم.دوست نامناسب....شرایط و جو خانوادگی و اقتصادی، همه اینا ممکنه تاثیر داشته باشه.اینجا زیاد محله خوبی نیست وفرهنگ ها به شدت پایین مونده.
برای همین والدین باید خیلی مراقب نوجوون هاشون باشن تا خدای ناکرده بیراهه نرن
احتمالا منظورش این بود که از این محله ومدرسه بیشتراز این انتظار نمی ره.ممکنه یه دوست ناباب ذهنیت بچه هارو بهم بریزه و افکار مخرب به اونا انتقال بده.
_الان باید زنگ مدرسه رو بزنم.اگه بشه هرروز کسی دنبالش بیاد خیلی بهتره.میتونید بیرون منتظر خواهرتون باشین و باهم برگردین
پرونده رو روی میز گذاشتم و از جا بلند شدم
_خیلی ممنون.سعی میکنم از آسیب های احتمالی دور نگهش دارم و تو پیشرفت درساش کمکش کنم.
از دفتر بیرون اومدم و کنار در حیاط منتظر محدثه وایسادم که زنگ مدرسه به صدا در اومد.صدای همهمه دخترا که با شلوغی و سر و صدا از کلاس ها بیرون می اومدن منو یاد دوران مدرسه خودم انداخت.با تمام مشکلات چه روزهای خوبی بود.
_داداش....!تو اینجا چکار میکنی؟
اونقدر غرق در فکر و خیال شده بودم که اومدن محدثه رو متوجه نشده بودم.دست دراز کردم و با لبخند از شونه بغلش کردم و به سمت در هدایتش کردم
_مگه نگفتی می خواین برین اردو.اومدم هزینه شو بدم تا بری
پارت اول👇
https://eitaa.com/makrmordab/12747
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۲۷
✍ #بانونیلوفر
به ناچار به حرفش گوش دادم.دستمال سفید و تمیز را روی بینی ام فشار دارم و سرم را بالا گرفتم.اما تا هادی خواست نزدیکم شود فریاد کشیدم
_سمت من نیا....وگرنه دوباره جیغ میکشم.
_ بسه دیگه شما دوتام وقت گیر آوردین؟
با سکوتمان ارمیا روبه هادی ادامه داد
_خدا رو شکر به کمک هادیه تونستیم فرار کنیم ،ولی حالا از کدوم مسیر برگردیم خونه ؟
هادی که دست به کمر ایستاده بودو خیره نگاهم می کرد،نگاه کلافه اش را ازمن برداشت و چنگی که به موهایش زد جواب داد
_اینجا رو میشناسم ولی پونزده کیلومتر از روستا فاصله داره، با وضعیت خودمونو این، فکر کنم فردا صبح برسیم.
اشاره اش به من بود که با رنگ پریده و بی حال دستمال را روی بینی ام فشار می دادم.
انگار تازه متوجه حال بدِ من و کتک سختی که به من زده بودشده و عذاب وجدان گرفته بود
_هوا تاریکه ،اینجا بیابونه و به خاطر نور ماه الان روشنه، ولی جلوتر که بریم به خاطر تپه ها تاریک تر میشه و چشم چشمو نمی بینه، تو این شرایط اصلا نمیشه حرکت کرد.
ارمیا هم خسته دستی به صورتش کشید و گفت
_پس تا اونجا که روشنه راه میریم، یه جای مناسب که پیدا کردیم می مونیم تا هوا روشن بشه و دوباره حرکت می کنیم.
هادی که انگار تمام حواسش پیش منِ کتک خورده بود، طاقت نیاورد و پشیمان برای منت کشی سمتم آمد و روبه رویم سر پا نشست
_قبول کن کارت دیوونگی بود ....می دونی اگه بلایی سرت می آوردن ...من.....
باقی حرفش را نزدو دست زیر بغلم گذاشت و بلندم کرد تا حرکت کنیم.هادی مغرور تر از این حرف ها بود که به اشتباهش اعتراف کند.آن هم مقابل ارمیا
بغضم دوباره سر باز کرد و اینبار آرام و بدون صدا گریستم. با کمک هادی که خودش هم زخمی بود باقدم های آهسته
حرکت کردیم.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۲۸
✍ #بانونیلوفر
پشت بوته بزرگی از خار شب را به سختی صبح کردیم.فکرش را نمی کردم شبهای بیابان اینقدر سرد و خشک باشد. مجبور شده بودم با تمام دلخوری که از هادی داشتم ،به خاطر سرمای استخوان سوز بیابان تا صبح در آغوش او مچاله شوم و از سرما بلرزم.حالا هم که راه افتاده بودیم هر سه از گرسنگی دل ضعفه گرفته بودیم.آفتاب کم جان صبحگاهی هم نمی توانست کمکی برایمان باشد و از لرزی که هنوز در جانمان باقی مانده بود کم کند.
از گرسنگی و سرما مدام احساس دفع سراغم می آمد و از خجالت و حضور ارمیا نمی توانستم آن را بازگو کنم.به اندازه کافی آبرویم رفته بود.دیشب به خاطر راحتی من با فاصله و به تنهایی خوابیده بود و حتما بیشتر از ما سردش شده بود.شکلاتی هم که درون جیبش مانده و له شده بود به من داد تا ضعف نکنم.
به شدت نیاز به دستشویی پیدا کرده بودم و شرم مانع میشد با حضور ارمیا آن را بیان کنم.امادیگر تحمل نگه داشتن خودم را نداشتم.
_هادی....صبر کن
_چیه ؟....الان استراحت کردیم ،اینجور بخوای حرکت کنی تا ظهرم نمی رسیم
_نه.. ..چیزه...من
_ فکر کنم دستشویی داره !
از حرف بی مقدمه ارمیا از خجالت سرخ شدم و لب پایینم را به دندان کشیدم
هادی نگاهی به من و بی تابی نامحسوسم که از صورتم پیدا بود انداخت و درمانده گفت
_الان من چکار کنم؟ ....نیم ساعت صبر کنی به جعفر تپه می رسیم.
باخجالت جلو رفتم و آهسته در گوشش گفتم
_ نمیشه.... آخه خیلی وقته نگه داشتم.تازه یکم شلوارمم کثیف شده
فکر نمی کردم گوش های ارمیا اینقدر تیز باشد که حرفم رابشنود. در حالی که جلو میرفت با خنده گفت
_من جلوتر منتظرتونم
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
💻⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۲۸
✍#بانونیلوفر
نونای تیریت شده رو ریختم تو کاسه آبگوشتم و همزدم.خیلی وقت بود آبگوشت پر ملات نخورده بودم
_حالا چه خبر شده این همه خرج کردی؟اگه بخوای اینجوری پیش بری آخر ماه موقع کرایه خونه کاسه چه کنم چه کنم دست میگیری. این دخترام که دیگه نذاشتی کار کنن لا اقل کمک خرجت باشن
_نگران نباش مامان.... اگه خدا بخواد یه کار خوب پیدا کردم همه مشکلات یکی یکی حل میشه. تا وقتی من هستم لازم نیست دخترا کار کنن.
_وای داداش، امروز رفتم مدرسه همه دوستام میگفتن چه داداش خوشتیبی داری.زرنگ کلاسمون که تا الان بهم محل نمی داد اومده باهام دوست شده....
نگام بین کاسه آبگوشت و محدثه که غرق تعریف بود جابه جا شد. خبیثانه یه قاشق از کاسه ام پر کردم و بی هوا فرو کردم دهنش و شروع کردم به خندیدن
محدثه شوکه لقمه رو که به سرفه انداخته بودش به سختی از گلوش پایین برد و با جیغ مشت بی جونی به بازوم زد
_ خیلی بدی ،نزدیک بودخفه شم.
با خنده جواب دادم
_تا تو باشی سر سفره پرحرفی نکنی
از صورت سرخ شده و حرصی محدثه همه خندیدیم که مامان عصبی توپید
_بسه دیگه سر سفره اینقدر ادا در نیارید، آبگوشت وامونده سرد شد.
زیر چشمی به هم نگاه کردیم و به سختی جلوی خنده مون رو گرفتیم.دوباره مشغول خوردن شدیم که مبایلم زنگ خورد.
با دهن پر از سر سفره بلند شدم تا ببینم کیه....منتظر تماس از شرکت بودم تا هماهنگ کنن کی برم تهران
_چرا پاشدی؟ول کن بعد غذات جواب بده
غذامو از گلو پایین بردم و جواب عطیه رو دادم
_واجبه باید جواب بدم.شما بخورید الان میام.
💻⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۲۹
✍#بانونیلوفر
حدسم درست بود.از شرکت باهام تماس گرفتن و گفتن برام راننده میفرستن تا منو ببره تهران برای قرار داد
یه تیپ اسپرت زدم و با برداشتن کوله ام از مامان و دخترا خداحافظی کردم و راهی شدم.بعد از آزاد شدنم خواهرام حسابی به حضورم عادت کرده بودن و حتی سفر یه روزه هم نگرانشون می کرد.
سر خیابونی که قرار بود دنبالم بیان منتظر ایستادم و امیدوار بودم همه چیز به خوبی پیش بره.
نمیدونستم این اولین قدم های من سمت تقدیریه که حتی فکرش رو هم نمی کردم.
بعد از چند دقیقه انتظار یه ماشین بیاموِ مشکی اون سمت خیابون پارک کرد که توجهم رو جلب کرد.راننده اش پیاده شد و اشاره کرد سمتش برم.باورم نمیشد....اینا که راننده شون بیامو سوار میشد پس خودشون چی سوار میشدند!
~~~~
سعی میکردم نگاه نکنم اما گاهی از دستم در میرفت.نه که خوشم بیاد،اتفاقاً چنین زنایی اصلا سلیقه و انتخاب من نبود.از لحاظ اعتقادی معمولی بودم اما دوتا چیز و از بابا به ارث برده بودم.
یکی نمازم رو باید اول وقت می خوندم...یکی ام به ناموس کسی زل نزنم.
_اون پایین دنبال چیزی میگردی؟
ناچار به منشی که عملا چیزی سرش نبود و لباس نامناسبی پوشیده بود نگاه کردم
_نه....ولی انگار شما طرفی که من نشستم چیزی گم کردی
خواست جواب بده که تلفن جلوش زنگ خورد
_بله....چشم
تلفن رو سر جاش گذاشت و با صدای تو دماغیش گفت
_ خانم گفتن بفرمایید داخل.
از شنیدن لفظ خانم تعجب کردم.رییس شرکت قم نگفته بود با یه زن طرف حسابم.از صندلی بلند شدم و کوله ام رو یه ور شونم انداختم و پشت در اتاق وایسادم.با پشت دست ضربه ای به در زدم و صدای زنانه ای تعارف کرد داخل برم.
پارت اول👇
https://eitaa.com/makrmordab/12747
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
💻⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۳۰
✍#بانونیلوفر
وارد اتاق که شدم بزرگی اتاق غافلگیرم کرد. یه اتاق کار چه لزومی داشت اینقدر بزرگ باشه!
فرش های دستباف تبریزی و مجسمه ها و مبل های سلطنتی به آدم القا میکرد انگار کاخ نیاوران قدم گذاشته.
بلاخره دست از نگاه کردن به دورو برم برداشتم و دنبال کسی که تعارف کرده بود بیام تو گشتم.اما کسی نبود. برای اینکه حضورم رو اعلام کنم گفتم
_ببخشید....
_چیو ببخشم؟
باصدایی که یه دفعه از پشت سرم شنیدم برگشتم و با یه زن حدودا چهل ساله روبه رو شدم.خوشبختانه با اینکه اینم مثل منشی چیزی سرش نداشت لااقل لباسش رسمی و مناسب بود.
_سلام....من با شما قرار داشتم؟
دری که ازش بیرون اومده بود رو بست و چند قدم بهم نزدیک شد.با نگاهش کوتاه براندازم کرد و بدون حرفی سمت میزش رفت و روی صندلیش نشست
_بشین
به صندلی چرمی که اشاره کرده بود و نزدیک میز بود نگاه کردم.کلاه لبه دارم رو از سرم برداشتم و با مرتب کردن موهام روی صندلی که گفته بود نشستم.
_پس تو بودی که به سایت امنیتی من بدون اجازه وارد شدی!
میدونی میتونم ازت شکایت کنم و بندازمت زندانی که تازه ازش بیرون اومدی؟
ابرویی بالا انداختم و خونسرد پامو روی پای دیگم انداختم
_خوبه....حسابی از من اطلاعات به دست آوردید.....مشکلی نیست خانم.ولی اگه فهمیدین من وارد سایت محرمانه تون شدم، حتما اینم میدونین چه اطلاعاتی ام از شما دارم.پس لطفا منو تهدید نکنین و برین سر اصل مطلب.