eitaa logo
مکر مرداب(هکر کلاه سفید)
10.4هزار دنبال‌کننده
452 عکس
27 ویدیو
0 فایل
رمانهای بانو نیلوفر(ز_م) کپی رمان❌ثبت در وزارت ارشاد جمعه هاوایام تعطیل پارت نداریم تبلیغات ⁦ https://eitaa.com/tablighat_basarfa
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
من‌کہ‌باشم‌ڪہ‌برآن‌خاطرعاطرگذرم لطف‌هامےکنےاےخاڪ‌ درت‌تاج‌سرم اےنسیم‌سحرےبندگےمن‌برسان.. ڪہ‌فراموش‌مکن‌وقت‌دعاےسحرم خرم‌آن‌روز،کزاین‌مرحلہ‌بربندم‌بار وزسرڪوےتوپرسندرفیقان‌خبرم حافظ‌شیرازے 🏝هر صبح که عهدم را با حضرت موعود تازه می‌کنم به هنگامه‌ی فراز [اللَّهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ] چشمانم آغشته به اشکِ حسرت می‌شوند، که سال‌هاست در انتظار آن [اَلْغُرَّةَ الْحَمِيدَة]، آرزوی سرمه کشیدن نگاهِ آن یگانه را به گوشه‌ی چشمانِ دنیا، در پشت پلک‌هایی غبارآلود به دوش می‌کشند؛ تا در لحظه‌ای که نزدیک‌تر از نزدیک است بیاید و نفس‌های دنیا را عطرآگین کند...🏝
💻⏳💻⏳ این پا و‌اون پا میکردم زودتر برگردم داخل،نگران جواد بودم که از تنهایی خسته بشه و گریه کنه. از طرفی کنجکاو بودم خواهر و برادری که منصور گفته بود از این به بعد تاوان نافرمانی منو پس میدن رو ببینم منصور دور از من و روی یکی از صندلی های زیر آلاچیق نشسته بود.از این فاصله هم می تونستم تشخیص بدم هنوز از حرفم عصبانیه،با این حال به حرفم گوش داد وگفت شهیاد رو آزاد کنن کم کم داشتم به حرف ساحل میرسیدم که من و بچه ام اهمیت ویژه ای برای منصور داریم.ولی چرا؟ من یه زن متاهل با چهره ای معمولی بودم و جاذبه خاصی نداشتم که منصور به خاطر من این همه هزینه و دردسر رو به جون بخره باحس اومدن چند نفر از کنار چشمم نگاهمو از منصور گرفتم. صورتم که برگشت با صحنه ای که دیدم نا خواسته از روی سکویی که روش نشسته بودم بلند شدم ساحل و یه پسر نوجوون هم سن خودش با ظاهری پر از خون، به کمک دونفری که زیر بازوشون رو گرفته بود به ما نزدیک شدن _ساحل....! نگاهمو به پسر کنارش دادم.پس محسنِ وحید و برادر ساحل این بود! صورتم رو سمت منصور چرخوندم و آهسته اما عصبانی پرسیدم _چیکارشون کردی؟ فکر نمیکردم صدامو از فاصله ای که با ما داشت شنیده باشه. اما از جاش بلند شد و با اخم دستی روی پانسمان دستش کشید و با قدم های آروم نزدیکمون شد کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💻⏳💻⏳ _میخواستی منو بکشی؟ مخاطب منصور ساحل بود که با خشم و نفرت نگاش میکرد.دستش رو با ضرب از دستای مردی که گرفته بودش جدا کرد و خون توی دهنش رو تف کرد سمت منصور،اما موفق نشد چون منصور جاخالی داد و با قدم های بلند نزدیکش شد،سیلی محکمی به صورتش زد که افتاد زمین _بهت حالی میکنم با کی طرفی،جوری ادبت میکنم که روزی هزار بار بهم التماس کنی بندازمت جلوی سگا... محسن با صورت خونی که عصبانیتش قرمزی صورتش رو بیشتر کرده بود تقلا کرد از دست کسی که گرفته بودش رها بشه ولی نتونست _ولش کن بی وجدان....اگه راست میگی بگو دستامو ول کنن تا حالیت کنم از حرف محسن منصور قهقه ای زد و گفت _ولش کنین ببینم چه جوری میخواد از خواهرش.... _تو رو خدا بس کن....از اذیت کردن اینا روح نا آرومت آروم نمیشه.چه جور آدمی هستی که نمیدونی جلوی چشم یه برادر خواهرش رو اذیت نمیکنن! نمیدونم این حرفا کجای ذهنم بود که به دهنم اومد.اما انگار موثر بود که منصور خیره به من دست از آزار ساحل و محسن برداشت. بدون اینکه نگاهش رو از من برداره گفت _ببرین تو اتاقشون زندانیشون کنین.یه دکترم بیارین بالا سرشون.بگین یه سرم به شهیاد بزنه با دستور قاطعش همه رفتن.فقط منو منصور داخل حیاط موندیم و دو تا نگهبان جلوی در که از ما دور بودن معذب نمایشی دستی به روسریم کشیدم و خواستم سمت خونه برم که گفت _شوخی ندارم سارا....با کاری که این دخترِ کرد می خواستم از شر خودشو برادرش خلاص بشم اما به خاطر تو‌منصرف شدم....تو این دنیا تنها کسی که میتونه اینجوری به من بی احترامی کنه و جون سالم در ببره تویی...ولی حواست باشه سو استفاده نکنی،چون به جای تو ساحل رو تنبیه میکنم. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
⚘روے خوبت‌، آیتےازلطف‌برماڪشف‌ڪرد.. زان‌زمان، جزلطف‌وخوبےنیست‌درتفسیرِما "حافظ‌شیرازے"⚘ 🏝دلم تنگ است... هلاڪ یڪ دیدار... عطشناڪ یڪ لبخند... بی‌قرار یڪ صوت دل‌انگیز... نمی‌شود این جان خستہ را با پایان این انتظارِ طولانے، آرام ڪنے؟... نمےشود این چشمان بہ راه مانده را بہ جمال زهرایےات روشن ڪنے؟... تو آن عزیزترین عزیز مصر وجودے و من آن فقیرترین و بینواترین مشتاقِ منتظر...🏝
💻⏳💻⏳ سرم رو از اتاق بیرون آوردم و داخل سالن رو سرک کشیدم.چند روز بود منصور از اینجا بیرون نرفته بود و با حاضر نشدن من سر میزی که صدرش اون می نشست، ماریا موظف بود هر وعده غذایی منو بیاره اتاقم اینجوری راحتر بودم اما نگران ساحل بودم.ساحل از اعتماد من سو استفاده کرد اما من نمیدونستم چقدر براش سخت گذشته و این همه مدت چه احساسی داشته که میخواست دست به قتل بزنه کامل از اتاق بیرون اومدم و سمت اتاقی که ساحل اونجا بود قدم برداشتم. کسی تو سالن و جلوی در نبود و کارمو راحت میکرد.نمیدونم این برای من امتیاز بود که هیچ کس به خاطر منصور جرات نداشت به من صدمه بزنه، یا یه باتلاق عمیق و ترسناک که بیرون اومدن از اون کار آسونی نبود. چند ضربه به در زدم و صدایی که نشنیدم در اتاق رو باز کردم. ساحل روی تخت خوابیده بود و کسی پیشش نبود.با اضطراب به عقب برگشتم و با نبودن کسی وارد اتاق شدم و درو پشت سرم بستم. نزدیک تختش شدم و به صورت رنگ پریده و پر از کبودیش نگاه کردم. دختر بیچاره تو این سن کم چه چیزایی رو تجربه کرده بود. قطره های درشت عرق روی پیشونیش و لبای خشکش نشون میداد حالش خوب نیست _ساحل...عزیزم بیداری؟ آروم چشمای پف کرده اش رو باز کرد و نگام کرد _حالت خوبه؟چیزی نمیخوای برات بیارم؟ _مـ...حسـ..ن آه کوتاهی کشیدم و با گرفتن دستاش گفتم _نمیدونم....فقط میدونم از اینجا بردنش، ولی خیالت راحت حالش خوب بود آب گلوش رو به سختی پایین داد و با صدای گرفته اش گفت _تشـ..نمه کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
سلام گلا خیلی وقته ناشناس نداشتیم 😊اینجا ناشناس میتونید با ما در ارتباط باشید البته بدون هیچ گونه بی احترامی https://6w9.ir/Harf_10612427 سوال های پر تکرار و مهم رو‌تو این کانال میذارم دوست داشتین عضو بشین 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3944874989C77bc601ee4
💻⏳💻⏳ فوری از پارچ کنارش یه لیوان آب ریختم،یه نی توش گذاشتم و به لباش نزدیک کردم _بیا عزیزم...آروم بخور تو‌گلوت نپره سرش رو کمی بالا گرفتم تا راحت تر آب بخوره.با یکم آب انگار صداش باز تر شد _ممنون اخم کردم و گفتم _ماریا چند وقته بهت آب نداده؟داشتی هلاک میشدی سینه اش از آه بالا رفت و موقع پایین اومدن صورتش جمع شد.احتمالا دنده هاش آسیب دیده بود. _از این به بعد خودم میام بهت رسیدگی میکنم. نگاهم کرد و شرمنده گفت _منو ببخش...نمیخواستم اینجوری بشه...با عقل ناقصم فکر کردم اگه منصور رو بکشم توام خلاص میشی...وگرنه به مامورا دروغ نمی گفتم نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم _حالا هرچی بهش فکر کنی دیگه فایده نداره وکاریه که شده... ولی تو واقعا میخواستی منصور رو بکشی؟ _آره...اشتباه کرد منو نکشت... چون یه روز حتما این کارو میکنم از جواب قاطع و بدون تردیدش ترسیدم.ساحل معصوم بود و حیف بود خودش رو آلوده قتل و انتقام کنه تو اولین فرصت باید باهاش حرف میزدم تا زندگیش رو به خاطر انتقام و کینه از منصور تباه نکنه.برای اینکه موضوع رو عوض کنم لبخند زدم و ادامه دادم _راستی جواد دلش برای لالایی هات تنگ شده.من مثل تو نمیتونم بخوابونمش،زودتر باید خوب بشی چون بچه ام دلش لالایی خاله اش رو میخواد. لبخند تلخی زد و‌ گفت _منم دلم براش تنگ شده کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💻⏳💻⏳ _دستت درد نکنه...چند روز پیش تنبلی کردم لباسهای جواد رو انداختم ماشین لباسشویی، بچه ام حساسیت کرد همه تنش جوش زد. مجبورم لباساشو با دست بشورم. لباسهای جواد رو که دست ساحل بود گرفتم و ادامه دادم _میدونم هنوز حوصله ات نمی‌کشه ولی اگه برات زحمتی نیست تا من کارم تموم میشه مواظب جواد باشی _نه چه زحمتی، اگه میخوای من اینارو می‌شورم خودت برو پیش جواد با اینکه تقریبا بهبودی کامل پیدا کرده بود دلم نمی اومد به کار بگیرمش _نه عزیزم...برو رو تخت من دراز بکش اگه جواد بیدار شد و گریه کرد آرومش کن تا من بیام _باشه با رفتن ساحل تشت رو پر از آب کردم و مایع شوینده رو داخلش ریختم و شروع کردم به چنگ زدن شب و روز مثل جواد ازش مراقبت کردم تا حالش خوب شد وگرنه از دست رفته بود. این چند وقت با اینکه حالش خوب شده بود به خاطر اینکه با منصور روبه رو نشه از اتاقش بیرون نمی اومد. ولی امروز تصمیم گرفته بود بیرون بیاد و خوشبختانه از منصور خبری نبود _سارا جواد که تو گهواره اش نیست با صدای سراسیمه ساحل بند دلم پاره شد.با دستای کفی از جام بلند شدم و از جلوی راهم کنارش زدم. با همون دستای کفی و آستین های بالا زده سمت اتاق پا تند کردم و همزمان گفتم _یعنی چی که تو گهواره اش نیست! کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💻⏳💻⏳ دستپاچه وارد اتاق شدم و با دیدن جای خالی جواد انگار قلبم وایساد.نگاه مستاصلم رو دور تا دور اتاق چرخوندم و پای دیوار سُر خوردم قلبم دیگه توان تنش رو نداشت _من میرم دنبال ماریا شاید اون بردتش بی توجه به ساحل همچنان نگاهم به گهواره خالی بود. به این فکر میکردم اگه بخوان باز جواد رو ازم جدا کنن،اینبار زنده نمی مونم. فکر میکردم خیلی قوی تر از این حرفا باشم اما کم آوردم.باید روحت خیلی بلند باشه تا از فرزندت جدا بشی وبتونی دووم بیاری. تو شوک بودم اما گریه ام گرفت. گریه م نه برای خودم بود نه برای جوادم. برای یه گهواره خالی دیگه گریه کردم.برای مادری که تا آخرین لحظه با وجود داغ فرزندش که به شنیع ترین حالت ممکن شهیدش کرده بودن، همچنان استوار بود و لحظه ای به حقانیت راهش شک نکرد _آروم باش بچه ات اینجاست. نگاه خیسم از گهواره کنده شد و سمت منصور که بالای سرم ایستاده بود چرخید.جواد بغلش بود و نق و نوق میکرد. نتونستم واکنشی نشون بدم.انگار دست و پام کرخت و بی حس شده بود. نگران روبه روم نشست و جواد و بغلم داد. _نترس...من هیچ وقت به تو و بچه ات صدمه نمی‌زنم.داشتم رد میشدم صدای گریه اش اومد.گریه اش که طولانی شد فهمیدم کسی پیشش نیست. اومدم بغلش کردم و یکم اطراف چرخوندمش تا آروم شد. هنوز دستام شل بود و اگه جواد رو تو بغلم نگه نمی‌داشت می افتاد زمین _بگیرش...هیچ وقت بچه ات رو ول نکن.بچه ها بدون مادرشون میترسن کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼