تو میدونی که قدم زدن تو هوایِ پائیز یکی از تفریحات موردِ علاقهیِ منه،
که تلفیقِ تلق و تلوقِ صدای راه رفتنمون رویِ سنگ فرشها و موزائیکهایِ رنگ و رو رفته و پازل طوری که دو سه تا در میون لب پر شده و ترک برداشتهن با صدایِ خِش خش آخرین برگهایِ ریختهیِ درختهایِ کچل اما مقاوم و ایستادهی دوطرف جاده؛ به گوش من، یکی از بهترین قطعههای موسیقیِ زنده تو کل دنیاست.
امروز میونِ این هیاهو و شلوغیِ صداها و رفت و آمدهای اهالی شهر و ماشینهاشون، از اون وانتی که از کنارمون ویژ داد و با سرعت رد شد ولی صدای لیلیجان ضبطش اونقدری بلند بود که با چند صدمتر اونورترِ خیابون رفتنش هم باز صداش بغل گوشمون دامبالی دیمبول کنه، تا گریههایِ تصنعی بچهایی که از مامانش طلبِ پفک میکرد و به زور به جفت چشماش فشار میآورد واسهی یه قطره اشک، که بهتر به خواستهش برسه،
تا خندههایِ یه دسته پسر نوجوون دم مدرسه که کتابِ تو دستشون رو لوله کرده بودند و با یه کم تملق از شیرینکاری وسط امتحانشون میگفتند.
امروز میون این همه روز مرگی یه لحظه با خودم گفتم نکنه، آخرین روز قدم زدنم رویِ زمینِ خدا باشه؟
یادم اومد وضو ندارم.
یادم اومد فاطمه میگفت حیف زمینِ خداست که بدون وضو روش راه بری.
با خودم گفتم نکنه این صحنهها رو دیگه نبینم، این خندهها رو، این پرچمهای سیاه فاطمیه رو، این ایستگاههای صلواتی تازه بر پا شده رو، این موزائیکهای کهنه و این درختهای کچل رو
و تو رو!
این تصور دور شدن از تو، این آماده نبودن، این ترس از دست دادنِ تعلقات اونقدر شوک و هیجان به همراه داشت که دستهات رو محکم تر بگیرم و نفهمم که ناخنهای بلندم ممکنه بهت آسیب برسونه،
یه آخ کوچولو از لبت سُر دادی بیرون، یه عالم بخار به بهونه اون آخ از لبت پخش شد تو هوا، برگشتی و مهربون نگاهم کردی و میدونم ترس رو تو نگاهم خوندی.
عسلی آرومِ چشمهات اونقدری آرامش داشت که ناخودآگاه لبخندِ خجولم به یه لبخند دندون نمای گنده تبدیل شه.
گفتم امروز حتما یه سر میزنم به جناب ناخنگیر و تو دلم اضافه کردم اگه خدا بخواد.
خداجون هوامونو داشته باش.
هنوز آماده نیستیم.
رفیق پاکمون کن و خاکمون کن.
مولا علی علیه السلام:
کُنْ لِدُنْیاکَ کَأَنَّکَ تَعیشُ اَبَداً وَ کُنْ لِاخِرَتِکَ کَأَنَّکَ تَموتُ غَداً
برای دنیایت چنان باش که گویی جاویدان خواهی ماند و برای آخرتت چنان باش که گویی فردا می میری.
زهرا سادات"🌱
گفت :
اگر حسین بن علی پاسخی به نامه های کوفیان ندهد ؟!
پاسخ داد :
اگر حتی یک پیرزن یهودی در آن سوی مرزهای اسلامی به حسین نامه بنویسد و از او داد بخواهد ، حسین در یاری او لحظه ای درنگ نخواهد کرد .
[ نامیرا ص ۷۰ ]
مکروبه !
وسط روضه کمرم گرفت، اصوات بالقوهی آخ و اوخی که آمادهیِ بالفعل شدن بودند رو تو آستانهی حنجرم کشتم
دوید سمت اتاقش، لحظهایی بعد با یک بغل تانک و تفنگ و ماشینِ آتشنشانی برگشت. هر از چندگاهی از میانِ لبهایِ کوچکش اصواتی مثل آژیرِ ماشین آتشنشانها سُر میخورد بیرون و آنقدر آن بیبو بیبو گفتنهای هیجانیاش، حالتِ صورتش را نمکین میکرد که دلت میخواست از خودت بیخود شوی، رودربایستیها را بگذاری کنار و لپهایِ قرمزِ گل انداختهاش را آبلمبو کنی.
اسباب بازیهایش را کنار تشکِ علی چید و منتظر به من نگاه کرد: نینی کی بیدار میشه؟
سید مریم از آشپزخانه آرام صدایش زد: فواد! نینی خوابه،
نینی کوچولوئه. نمیتونه بازی کنه.
بعد سینی چای را برداشت و آمد کنارم نشست، نگاهی به اسباب بازیهایِ به صف نشسته کنارِ تشک انداخت و خندید و گفت: رفته از میان اسباببازیهایش خوبهایش را سوا کرده و آورده، آنهایی که بیشتر از همه دوستشان داشته. لبخندم عمیقتر شد از مهمان نوازیاش و با خودم فکر کردم، وقتی صاحب خانهیِ کوچکمان برایِ مهمانش بهترینهایش را میآورد قطعا خدایِ بزرگ و مهربانِ صاحب و مالک این دنیا هم برایِ ما بهترینها را میخواهد. راستش شرمنده شدم وقتی تمام لحظات نا امیدیام، تمام کم خواستنها و بیاثر شمردن دعاهایم از جلوی چشمانم رد شد.
خدای من، عزیز دلم:
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ؛ وَ اسْمَعْ نِدَائِی إِذَا نَادَیْتُکَ وَ اسْمَعْ دُعَائِی إِذَا دَعَوْتُکَ وَ أَقْبِلْ عَلَیَّ إِذَا نَاجَیْتُکَ فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَیْکَ وَ وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیْکَ.
_زهرا سادات 🌱
هدایت شده از مکروبه !
یاد شهدایِ دانشجویِ شانزده آذرِ سال سی و دو ، شهیدان: مصطفی بزرگنیا و احمد قندچی و مهدی شریعترضوی،
همیشه در دل ما زنده است.
#مرگ_بر_آمریکا
مکروبه !
یاد شهدایِ دانشجویِ شانزده آذرِ سال سی و دو ، شهیدان: مصطفی بزرگنیا و احمد قندچی و مهدی شریعترضوی،
وقايع آن روز چنان در نظرم مجسم است كه گویی همه را به چشم میبينم؛ صدای رگبارِ مسلسل در گوشم طنين میاندازد، سكوت موحش بعد از رگبار بدنم را میلرزاند، آه بلند و نالهی جانگذار مجروحين را در ميان اين سكوت دردناك مىشنوم، دانشكده فنی خون آلود را در آن روز و روزهای بعد به رایالعين ميبينم. آن روز ساكتترين روزها بود و چون شواهد و آثار احتمال وقوع حادثهایی را نشان می داد، دانشجويان بیاندازه آرام و هوشيار بودند كه به هيچ وجه بهانهایی به دست كودتاچيان حادثهساز ندهند. پس چرا و چگونه دانشگاه گلوله باران شد...
دولت كودتا هر روز قدم تازهایی برخلاف ايدهها و آرزوهای مردم برمیداشت. دنيس رايت نماينده استعمار باز میگردد، سفارت انگلستان دوباره افتتاح میشد و دنيس رايت كاردار سفارت قرار بود كه به ايران بيايد. كمپانیهاى نفتی برای تصرف مجدد نفت ايران نقشه میكشيدند. نيكسون معاون رئيس جمهور آمريكا به ايران میآمد تا نتيجه 21 ميليون دلار كودتا را ببيند. ناراحتی و نارضايتی مردم هر روز بيشتر اوج میگرفت. آتش خشم و كينه مردم هر لحظه بيشتر زبانه می كشيد. فرياد اعتراض از هر گوشه و كناری به گوش میرسيد. دولت كودتا و استعمار خارجى نيز براى انتقام از مردم مبارز ايران، به خصوص دانشجويان دانشگاه تهران، دندان تيز كرده بودند كه فاجعه 16 آذر بروز كرد...
_شهيدچمران🌱
#روز_دانشجو | #مرگ_بر_آمریکا
همه بدهکاریم؛همهیِ بشریت، همهیِ خلق عالم، در مقابل محاسبهی الهی بدهکارند.
هیچ کس نمیتواند بگوید من میزان اعمالم به قدر کفاف پاسخگوست؛ انبیاء هم نمیتوانند بگویند؛ لذا استغفار میکنند. انبیاء و اولیاء هم تا لحظهی آخر استغفار میکنند، طلب مغفرت میکنند. امام سجاد در دعا میفرماید: «و عدلک مهلکی»؛ عدالت تو، پدر من را در میآورد. لذا عرض میکنیم: «عاملنا بفضلک». اگر بحث عدالت پیش بیاید و بخواهند مو را از ماست بکشند، و اگر در کارهایمان دقت کنیم، واویلاست. باید از خدای متعال فضل او را بخواهیم، اغماض او را بخواهیم، گذشت او را بخواهیم.
_حضرت آقا جان_
مکروبه !
همه بدهکاریم؛همهیِ بشریت، همهیِ خلق عالم، در مقابل محاسبهی الهی بدهکارند. هیچ کس نمیتواند بگوید
اوس کریم حالِ من مثلِ اون دانش آموزیه که ترسِ دفتر مشقِ سفید و خط نخوردهش باعث میشه قلبش قدر یه حوض کوچیک شه، قدر یه حوض مربع کاشی شکسته و لب پر شدهایی که یه دسته اردک نابلد میونِ موج آبش رها شدن و از فرط نابلدی به تکاپو و دست و پا زدن افتادن.
مکروبه !
اوس کریم حالِ من مثلِ اون دانش آموزیه که ترسِ دفتر مشقِ سفید و خط نخوردهش باعث میشه قلبش قدر یه حو
از در رحمتت به ما بندههایِ حقیرت نگاه کن عزیز دلم.
ما طاقت عدالتت رو نداریم رفیق.
ما حساب کردیم رو مهربونیت رفیق؛ فَاِنَّهُ لا یُنالُ ذلِکَ اِلاّ بِفَضْلِکَ وَ جُدْلى بِجُودِکَ وَاعْطِفْ عَلَىَّ بِمَجْدِکَ...
چهار زن گندمگون، بلند بالا و باوقار وارد اتاق شدند و اطراف رختخواب نشستند.خدیجه سلام الله علیها بهت زده نگاه میکرد. یکی از آنها با مهربانی گفت: «نترس! ما از طرف خدا، برای کمک به تو آمدهایم. من سارهام همسر ابراهیم علیه السلام، آن یکی آسیه است. سمت راستی هم مریم دخترِ عمران، مادر عیسی علیه السلام و نفر چهارم کلثوم خواهرِ موسی علیه السلام است.
سلام الله علیها با کمک آنها به دنیا آمد. با آب کوثر غسلش دادند. آنگاه نوزاد به حرف آمد: اَشهد اَن لا اله الا الله و اَن اَبی رسول الله سید الانبیاء و اَن بعلی سید الاوصیاء و ولدی سادة الاسباط. بعد به همه زنان بهشتی سلام کرد، هر یک را با اسمش.
آری او فاطمه سلام الله علیها بود. 💔
[کتاب فاطمه علی است]
#فاطمیه | #ایام_فاطمیه | #حضرت_مادر
کاش الان بقیع بودم، معجرخاکی و دل غمین و اشک ریزون و خراب به پنجرههایِ سیاه پوشِ عزادارش تکیه میزدم و مثل بچهی مادر گم کردهایی که میونِ شلوغیِ کوچه پسکوچههایِ بازار دستش از چادر مادرش رها شده، زار میزدم.مثل همهی شیعیان مادر گم کردهایی که این روزها زمزمه میکنند:
عاقبت روزی برایت یک حرم بر پا کنیم
گنبد نورانیت را شمس یک دنیا کنیم
_زهرا سادات_
#فاطمیه| #ایام_فاطمیه
Shab2Fatemieh2-1397[07].mp3
5.65M
تا همیشه در ذهنِ مسجد النبی مانده، خطبهیِ فدك با آن؛ جملههایِ كوبنده..
امروز نورِ نرم و وارفتهیِ خورشید، آنقدری رخوت و بیجانی به تنش نشسته بود که زورش نچربد به پنجرههایِ چندلایه پردهپوشیدهیِ خانه و
این شد که تا اواسط روز فضایِ اتاقها در همان حالت گرگ و میشِ خواب آلوده باقی ماند.
صدایِ لالایی خواندنم خط میانداخت به سیرِ خواب زدهیِ خانه،
لالاییِ پیش فرض و قدیمیِ ذهنی که رویِ یک دور آهستهایی از میان لبهایِ نیمه خشکم پخش و بعد از اتمام به باز پخش میرسید. تنها کسی که خریدارش بود علی بود که
میانِ خواب و بیداریِ تاب تاب خوردنهایِ رویِ پاهایم لبخندهای عمیق میزد و باعث میشد با تکانِ سر رد کنم حسِ ششمی را که نهیب میزد به چشم بقیهیِ اعضایِ خانه بدتر از نوار کاستیام که اوایل دهه پنجاه شصت قِر قِر کنان و با خش خش صدایِ درهم و برهم سر میداد.
خوابش که عمیق شد، میان پتویِ نرم و خرسیاش خواباندمش و آرام خزیدم کنارش، بوسیدمش و عطر تنش را بو کشیدم، عمیقِ عمیق
جوری که تا سالها در ناخودآگاهم ذخیرهاش داشته باشم.
صدای دینگ دینگ پیامک تلفن همراهم باعث شد تکانی به خودم بدهم و از جایم برخیزم.
زهرا بود، برایم نوشته بود خانه داریات را دست کم نگیر. نوشته بود:
رسول خدا صلی الله علیه و آله این را پرسید: نزدیکترین اوقات زن به خدا چه زمانی است؟
کسی از اصحاب نمیدانست،
فاطمه سلام الله علیها اما در زندگی اش دویده بود دنبال خدا
عرض کرد: نزدیکترین اوقات زن به پروردگارش آن است که در خانهی خود باشد.
همان قدر که کارِ بیرون برای مرد، ارزش جهاد دارد کارِ خانه هم.
دلم گرم شد.
حالا خورشیدهم زورش به لایههایِ حریر پردهها رسید و نورش را پاشید میان خانه.
پاورقی؛
اول:
حضرت آقا :
یکی از مهمترین وظائف زن، خانهداری است. همه میدانند؛ بنده عقیده ندارم به این که زنها نباید در مشاغل اجتماعی و سیاسی کار کنند؛ نه، اشکالی ندارد؛ اما اگر چنانچه این به معنای این باشد که ما به خانهداری به چشم حقارت نگاه کنیم، این میشود گناه.
خانهداری یک شغل است؛ شغل بزرگ، شغل مهم، شغل حساس، شغل آیندهساز.
دوم: این روزها از تهِ دل از خدا میخوام این لحظهها برایِ همه رقم بخوره و دامن همهی منتظرها سبز شه به حق حضرت مادر.
"زهرا سادات"🌱
#فاطمیه| #سبک_زندگی_فاطمی