دستهایم قلاب میشوند روی زانوهایم. زانوی غم بغل گرفتن همین شکلی است لابد. درحالی که یک پیاله آب و نمک توی چشمهایت داری، سرت را کج میکنی و تکیه میدهی به دیوار. شورآبه ایی از چشمهایت سر میخورد روی گونهات و رد نمکش میسوزد. جگرت هم.
نگاه تارم میرود به صفحهی گوشیام. خاموش شده. خیلی وقت است. دلم نمیرود به باز کردنش. به دوباره دیدن دختر بچهایی که در خرابه میدود و مادرش را صدا میزند. عنوانش این بود: 《گاهی روضه، مصور میشود》
روضههای مصور غزه آدم را از پا در میآورد.
به قول ملیحه سادات مهدوی از میان تمام حال بدهایی که آدمیزاد میتواند تجربه کند این حالِ " خدا شاهد است که میخواهم یک کاری کنم ولی از دستم هیچ ساخته نیست" یک جور بدی آدم را بیچاره میکند.
بعضی وقتها مینشینم فکر میکنم جز نوشتن چهکار کردهام برای غزه؟ چندخط، خط خطی ذهنی کار به جایی میبرد اصلا؟
حق دارد ملیحه سادات. آدم از حسرت هیچ کار نکردن ذره ذره میمیرد.
زهرا سادات"
🌲| @makrobeh1
سفرهی خمیر بازی، چروکیده زیر دستمان پهن است.
هر از چند گاهی نگاهم مینشیند روی تصویر حلزون سبزِ چشم قلمبهی خنده رویش. خانهی روی پشتش قرمز است. کارش با یک خمیر قرمز راه میافتد. باید یک تکهی گردالو جدا کنی. با کف دستهایت خوب لولهاش کنی.
سید فاطمه گفت: شبیه مار شد خاله. نگاهش کردم، شبیه یک کرم دراز و شل و ول بود. توی هوا تکانش دادم. یک تکهاش کنده شد و پخش سفره شد.
خندهاش گرفت. من هم خندیدم. کرم دراز را پیچیدم و رولش کردم. حالا شده بود خانهی قرمز حلزون سبزمان.
سید فاطمه خوشش آمد. وقتی میخندید یک دسته از موهای فرفریاش میافتاد روی پیشانی و چشمهایش.
سرگرم قاطی کردن خمیرها بود. سبز و سفید و صورتی و نارنجی باهم.
یک رنگ قهوهایی بد قوارهایی از ترکیبش زده بود بیرون. انگار یک پروژه مهم بود برایش این ترکیب رنگها. با دقت مشغولش بود.
نگاهم به دستهای کوچکش بود. به پیچ و تاب موهایش. به خندههای از ته دلش.
خالهی یک دختر سه ساله بودن این روزها سخت شده.
دختر سه ساله شیرین زبان است خب. میداند کی ناز کند. کی یک حرفهایی بزند ماتت ببرد از کجا بلد شده.
میدانی میخواهم با کلماتم گریز بزنم به خرابههای شام. مثل روضهخوان دیشب بگویم سه ساله دختر که زدن نداره .
اما حیف روضهخوان خوبی نیستم...
مکروبه !
سفرهی خمیر بازی، چروکیده زیر دستمان پهن است. هر از چند گاهی نگاهم مینشیند روی تصویر حلزون سبزِ چش
سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد
حالا تصور کن به دستش هم، سری باشد
حالا تصور کن که آن سر، ماهِ خون رنگی
در هالهای از گیسویی خاکستری باشد
دختر دلش پر میکشد، بابا که میآید،
موهای شانه کردهاش در معجری باشد
ای کاش میشد بر تنش پیراهنی زیبا
یا لااقل پیراهن سالمتری باشد
سخت است هم شیرین زبان باشی و هم فکرت
پیش عموی تشنهی آب آوری باشد
با آنهمه چشم انتظاری باورش سخت است
سهمت از آغوش پدر تنها سری باشد...
صبح میشود. آفتاب که تقه میزند به پنجره پشهها میروند پیکارشان. اصلش این است که بگویم میروند به استراحت. پشهها روزها کجا میروند؟
سوال بچگیهایم بود. بعد از اینکه برای چهار صباح بیشتر عمر کردن، خونمان را میلنباندند. صبحهایی که خال خال قرمز رد گزش روی صورتم داشتم از مادرم میپرسیدم:《 مامان پشهها روزها کجا میرن؟》
میگفت:《رفتند بخوابن》.
امروز که چشم باز کردم و علی با رد نیش روی صورتش برایم دست تکان داد، رفتم و از آقای گوگل پرسیدمش.
مثل مامان گفت:《 پشهها ترجیح میدهند که در طول روز بخوابند.》
پیرزن درونم همان لحظه نفرین کرد:《 خواب به خواب برین ایشالله.》
#جوال_ذهن نیش خورده
هدایت شده از نُور*
گردن نحیفی دارد .
وقتی بغلش میکنم ، سرش میافتد .
باید زیر گردنش را بگیرم .
کسی هم اگر میخواهد بغلش کند ، چشمم میدود پی گردنش که زیرش را بگیرند حتما .
اگر بد بگیرند هم تشر میزنم که گردنِ بچه !
گردن نحیفی دارد ...
پدرش چیز زیادی که نمی خواست،فرات
یک دو قطره ضرری داشت به اصغر برسد؟
با دو انگشت همین حنجره میشد پاره ؛
چه نیازی به سه شعبه است که تا پر برسد...
ما بی تو در کشاکش هستی بریدهایم
ارباب مهربان و خطا پوشِ ما بیا...
#امام_زمانم
چای عراقی
جرعهایی از چای تلخم را مینوشم. داغ است. لبهایم غنچه میشوند. یک نفس فوت میکنم توی لیوان. بخار گرمی میخورد به صورتم.
نگاهم میرود به بیرق کوچکی که به پرده آشپزخانه وصل کردهام." این خانه عزادار حسین است."
کلمات عربی و فارسی توی مغزم به هم میخورند و جرنگی صدا میدهند.
مثل صدای برخورد چند استکان باهم.
_چای ایرانی؟
به آقایی که یک قاشق پر شکر را خالی میکرد ته استکانهای باریک نگاه کردم. سر تکان دادم.
_نه چای عراقی!
برایم چای ریخت. توی همان استکان باریک و کوچک. غلیظ و تلخ.
استکان را نشاند روی نعلبکی قرمز و سفید و طرح داری. گرفت سمتم.
گفتم: شکرا.
حفظ کرده بودم اینجور وقتها بگویم: الله یساعدکم.
فروزان میگفت: رحم الله والدیک.
ما فقط همین دو سه جمله را بلد بودیم. جملهایی که در قبالش میشنیدیم اما بلند بود. لبخند و اشک را باهم داشت.
آفتاب نشسته بود بالای سرمان. ایستاده کنار موکب کوچکشان چای هورت کشیدیم.
باهم قول و قرار گذاشتیم سال دیگه که آمدیم، عراقی بلد باشیم.
از دیشب که پیام داد:" اربعین کربلا میرین؟" توی فکرم.
پیاده میروم توی خاطراتم. کلمات عربی و فارسی توی مغزم تکان میخورند. با هم برخورد میکنند. شبیه استکانهای باریک و کوچک کف خورده میان تشتِ روحی موکبها. یکباره همه با هم به زمین میافتند و میشکنند.
از خاطرات کنده میشوم.
چایم خنک شده. یک نفس سر میکشم.
نگاهم میرود به بیرق کوچکی که به پرده آشپزخانه وصل کردهام. این خانه عزادار حسین است.
زهرا سادات ☕️
آمیخته به بوی ادویهها
کتابم را میبندم. سر وصدایش کم کم میخوابد. حالا لِخ و لخ پنکهی روی سقف، جایگزین صدای کشتی و بوق لنجهایی میشود، که عرض اروند را میرفتند و میآمدند.
بوی خارک و رطبِ دست ننه مملکت جایش را با بوی خاک نم خوردهی حیاط عوض میکند و هوای نیمه ابری شمال مینشیند جای تصورات گرم و شرجیام از جنوب.
قلم قشنگی دارد خانم منوچهری. انگار گرمای دلچسب جنوب را پهن کرده روی کلمههایش و ماهرانه قصههای جذاب و پر ادویهایی از آنها ساخته.
هر چند که سرگذشت آدمهای داستانش تلخ بود. غم میخواست از هر کلمه غل بزند و بپرد بیرون و نفست را بگیرد.
زیرکانه برخی از گفت و گوها را با لهجهی جنوبی مینویسد.
انگار دست آدم را میگیرد و آرام میبرد سمت اسکله، کنار کشتیهای پهلو گرفته. وقتی داری بوی غلیظ و چسبناک ماهی را نفس میکشی؛ موجهای آبی دریا خیز بر میدارند روی پاهای برهنهات. غروب ها، شعلههای نارنجی پالایشگاه را میدیدی که در هوا میسوزند
و خاکستر دودشان را پخش میکنند در آسمان.
باید اعتراف کنم که این کتاب تمام حسهای آدم را درگیر خودش میکند. بویایی، بینایی، لامسه و شوری دریایش هم چشاییات را.
#معرفی_کتاب