#خاطرات_شهدا 🌷
🔰به #آقامصطفی گفتم برای اتمام حجت و آرامش خودم برویم حرم و #استخاره بگیریم. وقتی رسیدیم حرم خجالت می کشیدم وارد حرم شوم
🔰چون از #خدا خواسته بودم که به بنده اش نشان دهد آیا راهی که می رویم درست است✓ یا نه✘و آیا #حضرت_آقا راضی به این کار هستند یا نه
🔰و خداوند به خوبی با #خواب_صادقه و تحقیقات نشانم داده بود. وقتی استخاره گرفتیم جوابش اینگونه بود⇜ دعوت #پیامبر با دعوت انسانهای عادی فرق می کند به او #اجازه_دهید
🔰از آقا #علےبن_موسےالرضا خواستم همانگونه که تا کنون مراقبم بود از این پس نیز هوایم را داشته و #صبوری نصیبم کند هنوز از حرم مطهر بیرون نرفته بودم که به آقا مصطفی گفتم:
🔰به گمانم #امام_رضا(ع) برمن منت گذاشتند و صبوری بسیاری به من #عطا_کردند. ارامشی خاص وجودم را فرا گرفته بود و از آنهمه نا آرامی و #بیتابی خبری نبود
راوی:همسرشهید
#شهید_مصطفی_عارفی
ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞
📿 @maktab_asheghan
🍂🌺🍃🌸🍃🌹🍂
💠 #خــاطــره
✍اوایل سال ۷۲ بود و گرماى فکه. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم. چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسل هایمان اشکالى وجود دارد.
آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیداکرد به #امام_رضا (ع) شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او.
مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا همه خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و…
هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر.
دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، #شهید را از خاک در آوردیم. روزى اى بود که آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک. یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد.
از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش “سید رضا ” است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حکمفرما شد. ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود.
شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:
“پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت… “.
#تفحص
#شهدا
ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞
📿 @maktab_asheghan