eitaa logo
♡مڪـتب‌عاشـ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ꨄـقان♡
130 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
122 ویدیو
13 فایل
🌷 تعریف‌مڹ‌از ؏ــــشق هماڹ‌بودڪہ‌گفتم دربــــــــــندڪسےباش‌ ڪہ‌دربــــــــــند حســــ♥ــــــین‌ اســــــــــت🌷 ❤ڪپےمطالب‌با‌ذڪر5صلوات‌ بہ‌نیت‌حضرت‌زهرا(س) وشهداےعزیزمان‌بلامانع‌هست❤ ارتباط با مدیرکانال🌷 ⬇️ @Asheghe_shahadat_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🔰اولین برنامه ی که بعد از فرمانده شدنش توی مسجد گرفت، نمایشگاه بود. 🔰یه روز بهم گفت: میخوام تو حیاط، نمایشگاه درست کنم. منم گفتم باشه ولی فکرنکنم بشه. آخه فضا جوری بود که نمی شد کار کنیم. گفت: "کار شهدا رو زمین نمیمونه"😊 🔰فردای اون روز شروع کردیم به کار. اولش هیچ کس نمی کرد تو فضای حیاط مسجد بشه اینقدر قشنگ کار کرد. ولی بعدش همه بودن. 🔰یادمه یکی از فرماندهان سپاه اومد برای سر زدن. واقعا لذت برد از این همه پشت کار و گفت واقعا کشیدین و کارتون قابل تحسینه 🔰یه کار که انجام داد این بود که تو نمایشگاه دفاع مقدس یه جایی که خیلی دید داشت، عکس که رفیقاش بودن رو زده بود. 🔰از جیب خودش تمام خرج نمایشگاه رو داد. بدون اینکه به کسی بگه ...🌹 🔰زمان بازدید از نمایشگاه که شد با عجله اومد تو حیاط گفت بریم. گفتم علی کجا؟ گفت: بریم به سر بزنیم. 🔰با چند نفر از ریش سفیدای محل به تک تک خانواده شهدا سر زد. خانواده هاشون خیلی شده بودن 🔰یاد اون موقع ها میفتم میگم واقعا علی برا از جون گذاشت که اسمونی شد ❤️ 🌷 ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞 📿 @maktab_asheghan
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ ✍کامیون ها پشت سر هم در جاده شهید صفوی به سمت شلمچه حرکت میکردن پشت کامیون ها جای سوزن انداختن نبود هر کامیونی پذیرای چهل پنجاه رزمنده با تجهیزات کامل بود کیپ تا کیپ بچه ها نشسته بودند و مشغول ذکر و تلاوت قرآن و دعا بودند در این بین بازار عقد اخوت هم داغ داغ بود عقد اخوت با بچه هایی که خیلی هایشان تا ساعاتی دیگرمهمان ارباب بودند بعضی ها هم آمال و آرزوها شان را بر زبان جاری میکردند و عمق نگاه زیبایشان را به رخ تاریخ می کشیدند یکی می گفت ای کاش مثل علی اکبر ع فدای دین شوم دیگری آرزوی شهادت مثل خود سید الشهدا را داشت و میخواست بی سر به لقاء الله برسد اما یکی بلند شد و گفت : ایام فاطمیه است ای کاش می شد نشانه ای به سینه و بازو و پهلو با خود بر می داشتیم تا شرمنده مادرمان نباشیم همین طورم شد اکثر جنازها یا از پهلو یا از سینه و یا از بازو مورد اصابت قرار گرفته بودند. درست مثل مادرشان فاطمه زهرا س ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞 📿 @maktab_asheghan
🌷 💠اون سال تکیه یه حس دیگه ای داشت ✨🌷✨هر سال که می شد، با بچه های محل تکیه ای برپا میکردیم، تو پارکینگ خونه ولایتی. یک سال به خاطر یه سری از مشکلات نمی خواستیم رو برپا کنیم. ✨🌷✨تو جمع رفقا می گفت هر طور شده باید این سیاهی ها نصب بشه. باید این ها برقرار باشه. حسینی که از جون و دل مایه می گذاشت در خونه ارباب و نمی خواست هیچ جوره کم بزاره، وقتی دید کسی همراهیش نمی کنه اومد در خونه ما ✨🌷✨گفت: من نمیاد که امسال تکیه نباشه. سیاهی ها و پرچم رو ازم گرفت و رفت. اونشب تکیه رو برپا کرده بود. تنهای تنها از قرار معلوم شب رو هم تو خوابیده بود. ✨🌷✨صبح روز بعد سراسیمه و البته با خوشحالی زنگ خونمون رو زد. بهش گفتم چی شده حسین جان گفت: دیشب که پرچم ها و سیاهی هارو نصب کردم تو همون خوابم برد. تو خواب دیدم (ع) اومده تو پارکینگ خونمون و به من گفت احسنت چه تکیه قشنگی زدی. دستی به ها کشید و بهم گفت. ✨🌷✨وقتی حسین این جملات رو می گفت، اشک تو چشمای قشنگش حلقه زده بود. می دیدم که چقدر از اینکه کارش مورد قبول ارباب واقع شده بود. اون سال تکیه مون و حال دیگه ای داشت ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞 📿 @maktab_asheghan
🌷 💠نماز شب 🔸معمولا من و محمودرضا در اتاق پذیرایی درس می خواندیم. پذیرایی ما اتاق بزرگی بود که فقط مواقعی که مهمان داشتیم و یا زمانی که قصد خواندن داشتیم اجازه ورود به آنجا را داشتیم . 🔹یک شب بعداز نصف شب برای درس خواندن به اتاق پذیرایی رفتم و دیدم قبل من آنجاست. اما نه برای درس! داشت می خواند. آن موقع 13 سالم بود جا خوردم آمدم بیرون و رفتم به اتاق خودم. 🔸فردا شب باز محمودرضا در پذیرایی بود و در حال نمازچند پشت سر هم همین طور بود. یک شب در نظر گرفتمش ، حدود دو ساعت طول کشید. صبح بهش گفتم: خواندن برای تو ضرورتی ندارد. کمبود خواب پیدا می کنی ! در مدرسه چرت می زنی ! 🔹تازه گذشته از آن تو هنوز خیلی سنت پایینه و شاید نماز های هم بر تو واجب نشده باشد🚫 چه برسه به نماز شب، آن هم اینجوری. صحبت که کردیم فهمیدم یکی از دوستان اش در مورد فضیلت نماز شب برای محمود رضا صحبت کرده و محمود رضا چنان از حرف های آن طلبه تحت تاثیر واقع شده بود که تا یک هفته نماز شب را ادامه می داد. 🔸اما به هر حربه ای بود مانعش شدیم و فعلا از نماز شب خواندن منصرفش کردیم ولی هنوز چهره و حالت زیبای اش سر نماز شب را فراموش نمی کنم ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞 📿 @maktab_asheghan
🌷 ✨۲ سال بود که وارد شده بود. مدتی به عنوان تیرانداز نمونه انتخاب شده بود. وقتی اعتراض مرا از خطرناک بودن کارش می شنید می گفت غصه مرا نخور، من به عشق کسی می روم که اگر تیر بخورم می دانم برای بردن من خواهد آمد. ✨به من می گفت مادر اگر روزی نبودم ۱۳ روز برای من بگیر. خمس مالش را پرداخت کرده بود. قبل از اعزام به خیلی روی خودش کار کرد و برای عروج و آسمانی شدن کاملا آماده شده بود. ✨عباس سخنی از سوریه با من نزد و تنها گفت برای یک ۴۵ روزه خواهد رفت. من طاقت دوری از او را نداشتم برای همین زمانی که ساکش را می بست بیرون رفتم تا خداحافظی کردن و را نبینم. ✨آن شب چند بار تماس گرفت وقتی متوجه حال من شد از مسئولان مربوطه اجازه گرفت و به منزل آمد او به من گفت هر زمان که جنگی رخ دهد و من در آن حاضر شوم خواهم شد چون آن را از امام حسین(ع) خواسته ام. ✨پس بعد از شهادت من گریه نکن و هر زمان که به یاد من افتادی و دلتنگ شدی به یاد امام حسین(ع) گریه کن. می گفت کسانی که برای دفاع از حریم اهل بیت به سوریه می روند در حقیقت می روند تا به کشور ما نیاید چرا که هدف اصلی دشمنان است از این رو ما با حضور در سوریه دشمن را در پشت مرزهای سوریه نگه داشته ایم تا در کشور ما همچنان ادامه یاید. ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞 📿 @maktab_asheghan
🌷 🔰حسین از بقیه پسرهایم شیطون‌تر بود یعنی بود. وقتی حسین آقا در خانه بود اگر در بدترین حالت‌ روحی هم قرار داشتیم را روی لبمان می‌آورد. 🔰یک روز بزرگ‌ترش با دوستش آمدند در خانه و گفتند: مامان سر من و دوستم را با آجر شکست من با تعجب پرسیدم: چطور حسین که از شما کوچکتر است دو نفر شما را با هم شکست⁉️ 🔰حسین گفت: می‌خواستم بکشم، آجر را به دیوار زدم، دو قسمت شد و سر هردو نفرشان شکست. حسین در عین شیطنتی که داشت خیلی مظلوم بود بدون نمی‌خوابید دبستان بود اما صبح عهدش ترک نمی‌شد. هیچ وقت بدون زیارت عاشورا نمی‌خوابید، من که هستم این کارها را نمی‌کردم. 🔰سال ۸۸ که از ماموریت برگشته بود به حسین آقا گفتم می‌خواهم برایت زن بگیرم گفت: شما هر کسی را انتخاب کردی من قبول دارم ولی باید باشد و با شرایط من کنار بیاید. ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞 📿 @maktab_asheghan
🌷 ❤️✨محمدحسین خیلی دوران دفاع مقدس را می‌خورد. با غبطه می‌گفت: ‌ای کاش من هم در بودم. خوش به حال شما که بودید. خوش به حال شما که دیدید ❤️✨یکی از برنامه‌های همیشگی‌اش زیارت و قطعه شهدای گمنام🌷 بهشت زهرا(س)بود.وقتی پیکر دوستان شهید حرمش شهیدان کریمیان و امیر سیاوشی را آوردند و در به خاک سپردند ، حال و هوای عجیبی داشت. ❤️✨ارتباط خاصی با داشت و همیشه کلام شهدا را نصب‌العین خودش قرار می‌داد محمد بود. وقتی بحث جبهه مقاومت مطرح شد، همه تلاشش را کرد که به برود. ❤️✨یک روز آمد و کنارم نشست و گفت: اگر من یک زمان بخواهم بروم سوریه، مخالفت می‌کنید؟ نظرتان چیست⁉️ گفتم: یک عمر است که به (ع) می‌گویم: بابی وامی و نفسی و اهلی و مالی واسرتی، آقا جون همه زندگی‌ من به فدایت، حالا که وقتش شده ، بگویم نه نرو همان که در اینجا حافظ توست در سوریه هم است همه عالم محضر خداست. ❤️✨گفت: وقتی راضی هستی یعنی همه راضی‌اند. عاشقانه تلاش کرد برای رفتن، اعزام‌ها خیلی راحت نبود. یک روز -صبح برای خواندن نماز📿 صبح بیدار شدم که دخترم هراسان آمد و گفت: مادر ساکش را بسته و می‌خواهد برود ❤️✨رفتم و گفتم: می‌روی؟ قبل رفتن بیا چندتا عکس با هم بیندازیم. عکس‌ها را که انداختیم، و راهی‌اش کردم. وقتی رفت گفتم با برمی‌گردد اما مصلحت خدا بر این بود که برگردد. ❤️✨وقتی از آمد از اوضاع آنجا برایم گفت، اعتقادش نسبت به حفظ انقلاب و بیشتر شده بود می‌گفت: مامان نمی‌دانید چه خبر است؟ خدا نکند آن که در سوریه ایجاد شده در ایران پیاده شود. می‌گفت: تا زنده‌ایم است به این خائنان اجازه بدهیم مملکت ما را مانند سوریه کنند ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞 📿 @maktab_asheghan
🌷 💠نحوه ی شهادت ❤️✨ این طور شروع شد که ما باید از چند کیلومتر آب عبور میکردیم، هور را پشت سر گذاشته، وارد جزیره میشدیم، میجنگیدیم عبور میکردیم و میرفتیم طرف و طرف هدفهایی که مشخص شده بود. ❤️✨بیشتر این نیروها را باید در شب اول وارد میکردیم تا بروند برای پاکسازی. بخشی از این نیرو باید با قایق میآمد و بخشی دیگر در روزی که شبش میشد و بخشی هم اول تاریکی شب که این بخش آخر باید با هلیکوپترها هلیبرد میشدند. ❤️✨آن پل باید گرفته میشد تا نتوانند وارد جزیره بشوند سریع به هدف هایش رسید و از آنجا مدام گزارش میداد. ما وارد جزیره شدیم. با حمید تماس گرفتیم گفت دستش است. گفت: «اگر میخواهید بیاورید مشکلی نیست. بردارید بیاورید.» ❤️✨با حمید تماس گرفتم گفتم آماده باشد برای بعدی. خبر رسید با مشکل جدی مواجه شده و عملیات نتوانسته در آنجا پیش برود. حالا ما باید توقف میکردیم تا وضع سمت چپمان مشخص شود. شب شد. سر و سامانی به امکانات دادیم و استراحتی هم به بچه ها. ❤️✨مجبور شدیم برویم طلایه، نزدیک آن پلهایی که عراقیها طلایه را از آنجا پشتیبانی تدارکاتی میکردند. بیشتر قوای آن طرف پل بود. ما ماندیم و جزایر و فردا صبح، که جنگ توی جزیره ها شروع شد. ❤️✨روز اول پاتک آنها شکست خورد دنیای آتش روی متمرکز بود و ما دست بسته و تنها جزیره منتهی میشد به چند جا. اطراف جزیره آب بود و وسطش و همه مجبور بودند از جاده عبور کنند و جاده هم بلند بود و هر کس، چه پیاده چه سواره، از آنجا میگذشت هدف تیر مستقیم تانک قرار میگرفت. ❤️✨نزدیک صبح هنوز مشغول درگیری بودیم که خبر رسید عراق رفته را پشت سر گذاشته، دارد می آید توی جزیره. سریع یکی از مسئولان لشکر را (شهید مرتضی یاغچیان معاون دوم لشکر عاشورا) فرستاد برود پیش . که تا رفت خبر آوردند توی جاده، دویست متر جلوتر از ما، 🕊 ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞 📿 @maktab_asheghan
🌷 💠کرامات شهید 🔰من امسال نا امید بودم ودل شکسته مدتیه پدر و همسرم خیلی بزرگی پیداکرده بودند. طوری که حاضر نمی شدن هم دیگر رو ببینن من هم چون زندگی می کنم به ناچارقبول کردم که از خانوادم دور💕 باشم. خیلی سخت گذشت. 🔰یه شب داشتم مدافع حرم و نگاه می کردم که متوجه شهادت شهید غلامی🌷 شدم. دلمـ ازبس گرفته بود گفتم: ان شاءالله به تشییع میرم و کلی آروم میشم که بعد متوجه شدم مراسم تهران برگزارمیشه. بازم دلم شکست💔 🔰گفتم : حتما نداشتم تومراسم حضور داشته باشم. یک روزقبل خاک سپاری داشتم می رفتم شهرمون البته با شوهرم ولی از اول طی کرده بود من تورو می رسونم خونه برو تا عصری بشین غروب میام دنبالت بریم. منم هیچی نگفتم. 🔰ولی نزدیک های راه ی دفعه افتادم بهش شدم که شهیدغلامی بهم لطف کن، کاری کن پدرم وهمسرم باهم آشتی کنن من ۱۰۰ تا هدیه می کنم به روح مطهرت✨ 🔰هرچند ته دلم می دونستم نمی شه چون هم پدرم وهم همسرم هردو و یه دنده بودند وقتی نزدیک خونه پدرم شدیم یه دفعه پدرم اومد بیرون و با روبوسی کرد باورم نمی شد انگار داشتم خواب میدیدم خیلی راحت هردوباهم کردن چیزی که امکان نداشت 🔰ولی آنقدرکه شهید با آبرو بودن که روی من گناه کار رو زمین ننداختن و خدا به حرمت خون پاک به من عنایت ویژه ای کردند ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞 📿 @maktab_asheghan
🌷 💠خواب مادر بزرگوار فدایی نژاد در مورد 🔰شبی که شهید محسن به خاک سپرده شد. خواب دیدم که در فاصله کمی رسیدم اصفهان. مزار شهید محسن 🌷 باران شدیدی می بارید 🔰همه جمعیت رفتن و فقط پدر و مادر شهید محسن باقی موندن. بهم میگفت: حاج خانم من شمارو میشناسم، صبر کن الان میگم شما کی هستی 🔰دیدم شهیدمحسن اومد، پوشیده بود. به مادرش گفت: ایشون رو میشناسم هستن از گیلان 🔰و به مادرش اشاره می کرد که بیشتر مادر شهید یوسف🌷 رو عزت و احترام کن🙏 و همدیگر رو در آغوش گرفتیم💞 و گریه کردیم ♨️واقعا را شهیدان می شناسند 🌺 ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞 📿 @maktab_asheghan
🌷 🔰قبل از اعزام قرار بود انجام دهند ولی زمانی که می‌روند عملیات را ملغی می‌کند می‌گویند به صلاح نیست این عملیات انجام شود و رزمندگان و خیلی ناراحت می‌شوند. 🔰حاج‌قاسم قبول نمی‌کند و رزمندگان از طرفی ناراحت بودند چرا حرم (س) خلوت است و اگر شهرهای شیعه‌نشین آزاد بودند الان حرم🕌 آن‌قدر خلوت نبود. 🔰شب می‌خوابند و یکی از بچه‌ها با لب خندان می‌گوید عملیات می‌کنیم وپیروز می‌شویمگروهی با صحبت می‌کنند و می‌گویند به یاری خدا اگر شما رخصت بدهید ما عملیات می‌کنیم و می‌شویم. موفق نمی‌شوند رضایت بگیرند. 🔰جلسات متعدد با حاجی می‌گذارند و در یکی از جلسات رجزخوانی می‌کند. از طرفی مردم این دو شهر خبردار شده بودند که قرار است سربازان امام زمان✨ شما را آزاد کنند و چشم‌انتظار بودند. در آخر با فراوان، حاج‌قاسم می‌شود 🔰صبح عملیات انجام می‌شود و دو شهر را آزاد می‌کنند همان شب آقاعارف به ما زنگ زد و از ما تشکر ‌کرد. خیلی از ما کرد که این موقعیت را به وجود آوردیم تا او این کار را بکند. ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞 📿 @maktab_asheghan
🌷 💠 آماده خبر شهادت 🔰 صحبتی که با هم داشتیـم ظهر همان روزی که شبش به رسید. یعنی حدودا ما ساعت یک بعد از ظهر روز سه شنبه، شانزدهم خرداد با هم صحبت کردیم و آقا جواد چند ساعت بعد از آن؛ یعنی قبل از به شهادت رسید. 🔰من از شب قبلش خیلی دلشوره داشتم. یک دلشــوره و متفاوت. همان روز در تلفنی هم از دلشوره و نگرانی ام برایش گفتمولی باز مثل همیشـه گفت: "هیچ مشکلی نیستاینجا همه چیز است. اصلا دلشوره نداشته باش." 🔰و مثل همیشه سعی کرد من را آرام کند اما این بیشتر شد... همان شب طبق عادتی که داشتیم منتظر تماسش بودم، که تماس نگرفت تا دیروقت هم ماندم. 🔰بالاخره ظهر روز از طرف دایی ام خبردار شدم که مجروح شده و تیر به دستش خورده اما بعد گفتند: نه، تیر به خورده و بیهوش است. 🔰به هر صورت من با روحیاتی که از سراغ داشتم نمیتوانستم موضوع مجروح شدنش و گذاشتنم را قبول کنم. گفتم: "نه! جواد در شــرایط هم که باشــد به من زنگ میزند 🔰نمیخواستم تحت هرشرایطی موضوع را قبول کنم اما وقتی مســجد محــل آمدند خانه ما و با صحبتهایی که شـد شـک من درباره جــواد را به یقین تبدیل کردند. 🔰سری های قبل اصلا آماده شنیدن نبودم ولی این سری باتوجه به دلشوره ای که به سراغم آمده بود، انگار تر شده بودم ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞 📿 @maktab_asheghan