eitaa logo
♡مڪـتب‌عاشـ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ꨄـقان♡
130 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
122 ویدیو
13 فایل
🌷 تعریف‌مڹ‌از ؏ــــشق هماڹ‌بودڪہ‌گفتم دربــــــــــندڪسےباش‌ ڪہ‌دربــــــــــند حســــ♥ــــــین‌ اســــــــــت🌷 ❤ڪپےمطالب‌با‌ذڪر5صلوات‌ بہ‌نیت‌حضرت‌زهرا(س) وشهداےعزیزمان‌بلامانع‌هست❤ ارتباط با مدیرکانال🌷 ⬇️ @Asheghe_shahadat_313
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیقش میگفت: یه #شب تو خواب دیدمش... بهم گفت:به بچه‌ها بگو حتی #سمت گناه🔞 هم نرن... اینجا خیلی گیر میدن...! #شهید‌_حجت‌الله‌_اسدی @maktab_asheghan
طلبه های جوان👳 آمده بودند برای 👀 از جبهه. 0⃣3⃣ نفری بودند. که خوابیده بودیم😴، دو سه نفر بیدارم کردند 😧و شروع کردند به پرسیدن سوال‌های مسخره و الکی!😜 مثلاً می‌گفتند: چه رنگیه برادر؟!🤔 😤 شده بودم. گفتند: بابا بی خیال!😏 تو که بیدار شدی، نخور بیا بریم یکی دیگه رو کنیم!😎 دیدم بد هم نمی‌گویند!🤔🤗😂 خلاصه همین‌طوری سی نفر را بیدار کردیم!😉 👨👨👦👦بیدار شده‌ایم و همه‌مان دنبال شلوغ کاری هستیم! قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه تشییعش کنند! فوری سفیدی🖱 انداختیم روی محمدرضا و گرفتیم که تحت ⬇️ هر شرایطی خودش را نگه دارد! گذاشتیمش روی 🚿 بچه‌ها و راه افتادیم🚶. و زاری!😭 یکی می‌گفت: ممد رضا! ! 😩 چرا تنها رفتی؟ 😱 یکی می‌گفت: تو قرار نبود شی! دیگری داد می‌زد: شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟ یکی می‌کشید! 😫 یکی می‌کرد! 😑 در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه➕ می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند، واقعاً گریه 😭و راه می‌انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق ! را بردیم داخل اتاق. این بندگان خدا📿 که فکر می‌کردند قضیه جدیه، رفتند گرفتند و نشستند به 📖خواندن بالای سر ! در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک محکم بگیر!😜😂 رفت گریه کنان پرید 🕊 روی محمدرضا و گفت: محمدرضا! این قرارمون نبود!😭 منم می‌خوام باهات بیام!😖 بعد نیشگونی👌 گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان کشید 😱که هفت هشت نفر از این بچه ها از حال رفتند! ما هم قاه قاه می‌خندیدیم.😂😂😂 خلاصه آن شب 👊 سختی شدیم. ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞 📿 @maktab_asheghan
🌷 💠نماز شب 🔸معمولا من و محمودرضا در اتاق پذیرایی درس می خواندیم. پذیرایی ما اتاق بزرگی بود که فقط مواقعی که مهمان داشتیم و یا زمانی که قصد خواندن داشتیم اجازه ورود به آنجا را داشتیم . 🔹یک شب بعداز نصف شب برای درس خواندن به اتاق پذیرایی رفتم و دیدم قبل من آنجاست. اما نه برای درس! داشت می خواند. آن موقع 13 سالم بود جا خوردم آمدم بیرون و رفتم به اتاق خودم. 🔸فردا شب باز محمودرضا در پذیرایی بود و در حال نمازچند پشت سر هم همین طور بود. یک شب در نظر گرفتمش ، حدود دو ساعت طول کشید. صبح بهش گفتم: خواندن برای تو ضرورتی ندارد. کمبود خواب پیدا می کنی ! در مدرسه چرت می زنی ! 🔹تازه گذشته از آن تو هنوز خیلی سنت پایینه و شاید نماز های هم بر تو واجب نشده باشد🚫 چه برسه به نماز شب، آن هم اینجوری. صحبت که کردیم فهمیدم یکی از دوستان اش در مورد فضیلت نماز شب برای محمود رضا صحبت کرده و محمود رضا چنان از حرف های آن طلبه تحت تاثیر واقع شده بود که تا یک هفته نماز شب را ادامه می داد. 🔸اما به هر حربه ای بود مانعش شدیم و فعلا از نماز شب خواندن منصرفش کردیم ولی هنوز چهره و حالت زیبای اش سر نماز شب را فراموش نمی کنم ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞 📿 @maktab_asheghan
... بعد از زینب، مرتب خوابش را می‌دیدم! این خواب‌ها، ام را کمتر می‌کرد. یک خواب دیدم که وارد یک راهرو شدم؛ راهرویی که داشت. آقایی با پیراهن مشکی آنجا ایستاده بود. وقتی خوب دقت کردم دیدم است. او به من گفت: "، دنبال دخترت میگردی‌؟ بیا، دخترت در این اتاق است." در یکی از اتاق‌های شیشه‌ای، کنار یک نشسته بود. در گهواره یک سفید و خوشگل خوابیده بود. به زینب نگاه کردم و گفتم: "مامان، در شوهر کردی و بچه‌دار شدی؟ " زینب جواب داد: " نه مامان! این بچه، امام حسین(ع) است. بچه اهل بیت است. آن‌ها به جلسه رفته‌اند و من از بچه‌شان می‌کنم." چقدر خوشحال شدم که زینب در بهشت، در خدمت است. 🥀 🌹