#خاطرات_شهدا 🌷
💠▫️یه روز نگاه کردم تو چشمای #حاج_ابراهیم گفتم ابراهیم چشمات چقدر قشنگن ،گفتم #چشمای تو خیلی زیبان و خدا چیزای زیبا رو برای ما نمی ذاره تو این دنیا برای خودش بر می داره
💠▫️مطمئنم حاجی تو وقتی #شهید بشی سرت جدا می شه #چشماتو خدا می بره.
#همسر حاج ابراهیم همت می گه چشمای ابراهیم من بخاطر این قشنگ بود
💠▫️یکی بخاطر اینکه این چشم ها #هیچوقت به گناه باز نشد
💠▫️دوم اینکه هر وقت خونه بود #سحر پا می شدم می دیدم چشمای قشنگ حاج ابراهیم دارن در خونه #خدا چه اشکی می ریزن
💠▫️گفتم من مطمئنم این چشما رو #خدا خاطر خواه شده چشمات نمی مونه.آخرش هم تو #عملیات_خیبر از بالای دهانش و لبهاش #سرش رفت چشما رو خدا با قابش برداشت و برد.
❣ #شهید_محمدابراهیم_همت
ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞
http://eitaa.com/joinchat/4093378561C6faace39d5
💐🍃🌿🌼🍂🌺
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#خاطراتے_از_شهـدا
#روزه
✍خيلي عصبانے بود سرباز بود و مسئول آشپزخانه ڪرده بودندش ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري بهش مےرساند ولے يك هفتہ نشده، خبر سحري دادن ها به گوش سرلشكر ناجے رسيده بود او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه ي سربازها بہ خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود ڪه «سربازها را چه به روزه گرفتن!»
و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشتہ بود آشپزخانہ
ابراهيم با چند نفر ديگر، أف آشپزخانہ را تميز شستند و با روغن موزاييك ها را برق انداختند و منتظر شدند براي اولين بار خدا خدا مےكردند سرلشكر ناجي سر برسد.
ناجي در درگاه آشپزخانه ايستاد نگاه مشكوكے به اطراف كرد و وارد شد ولے اولين قدم را كہ گذاشته بود، تا ته آشپزخانہ چنان كشيده شده بود كہ كارش به بيمارستان ڪشيد پاے سرلشڪر شكستہ بود و مےبايست چند صباحے توے بيمارستان بماند تا آخر ماه رمضان، بچه ها با خيال راحت روزه گرفتند.
📚يادگاران، جلد 2 ، ص 11
#شهید_محمدابـراهیـم_همت 💐
ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞
📿 @maktab_asheghan