♡مڪـتبعاشـꨄـقان♡
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰 🔳 #پسرک_فلافل_ف
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰
🔳 #پسرک_فلافل_فروش 🔳
🌷 #فصل_هفتم ، #شوخ_طبعی 🌷
🌺راوی : دوستان شهید
🌻 #قسمت_پنجم_تا_هشتم
🌸خيلي فعال و در عين حال دلسوز و شوخ طبع و دوست داشتني است. شما رو سركار گذاشته بود.
✳️يادم هست در زماني كه براي راهيان نور به جنوب مي رفتيم.
🌸من و هادي و چند نفر ديگر از بچه هاي مسجد، جزو خادمان دوكوهه بوديم.
🌸آنجا هم هادي دست از شيطنت بر نمي داشت😄
🔘مثلاً يكي از دوستان قديمي من
🌸با كت و شلوار خيلي شيك آمده بود دوكوهه😎
🌸و مي خواست با آب حوض دوكوهه وضو بگيرد.
🌸هادي رفت كنار اين آقا و چند بار محكم با مشت زد توي آب!😁
✳️سر تا پاي اين رفيق ما خيس شد☺️
🌸يك دفعه دوست قدیمی ما دويد كه هادي را بگيرد و ادبش كند.
🌸هادي با چهره اي مظلومانه شروع كرد با زبان لالي صحبت كردن😄
🌸اين بنده خدا هم تا ديد اين آقا قادر به صحبت نيست چيزي نگفت و رفت.
✳️شب وقتي توي اتاق ما آمد، يكباره چشمانش از تعجب گرد شد.😳
🌸هادي داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف مي زد!😊
***
✳️در دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت مي كرديم.
🌸در آن ايام شوخ طبعي هاي هادي خستگي كار را از تن ما خارج مي كرد.
✳️يادم هست كه يك پتوي بزرگ داشت كه به آن مي گفت :
🌸«پتوي اِجكت» يا پتوي پرتاب!😃
🔘كاري كه هادي با اين پتو انجام مي داد خيلي عجيب بود😳
🌸يكي از بچه ها را روي آن مي نشاند و بقيه دور تا دور پتو را مي گرفتند و با حركات دست آن شخص را به بالا و پايين پرت مي كردند...😃
✳️يكبار سراغ يكي از روحانيون رفت.
🌸اين روحاني از دوستان ما بود.
🌸ايشان خودش اهل شوخي و مزاح بود.
🔘هادي به او گفت: حاج آقا دوست داريد روي اين پتو بنشينيد؟😃
🌸بعد توضيح داد كه اين پتو باعث پرتاب انسان مي شود.😄
🌸حاج آقا كه از خنده هاي بچه ها موضوع را فهميده بود، عبا و عمامه را برداشت و نشست روي پتو😃
ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞
📿 @maktab_asheghan