♡مڪـتبعاشـꨄـقان♡
💠بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰 🔳 #پسرک_فلا
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰
🔳 #پسرک_فلافل_فروش 🔳
🌷 #فصل_هفتم ، #شوخ_طبعی 🌷
🌺راوی : دوستان شهید
🌻 #قسمت_اول_تاچهارم
✳️هميشه روي لبش لبخند بود. نه از اين بابت كه مشكلي ندارد.
🌸من خبر داشتم كه او با كوهي از مشكلات در خانواده و... دست و پنجه نرم مي كرد كه اينجا نمي توانم به آنها بپردازم.
✳️اما هادي مصداق واقعي همان حديثي بود كه مي فرمايد:
🌸"مومن شادي هايش در چهره اش و حزن و اندوهش در درونش مي باشد."
✳️تمامي رفقاي ما، او را به همين خصلت مي شناختند.
🌸اولين چيزي كه از هادي در ذهن دوستان نقش بسته، چهره اي بود كه با لبخند آراسته شده.
🔘از طرفي بسيار هم بذله گو و اهل شوخي و خنده بود...
✳️رفاقت با او هيچكس را خسته نمي كرد.
🌸در اين شوخي ها نيز دقت مي كرد كه گناه از او سر نزند.
✳️يادم هست هر وقت خسته مي شديم، هادي با كارها و شيطنت هاي مخصوص به خود، خستگي را از جمع ما خارج مي كرد.
🔘بار اولي كه هادي را ديدم، قبل از حركت براي اردوي جهادي بود.
🌸وارد مسجد شدم و ديدم جواني سرش را روي پاي يكي از بچه ها گذاشته و خوابیده.
🌸رفتم جلو و تذكر دادم كه اينجا مسجد است، بلند شو...
✳️ديدم اين جوان بلند شد و شروع كرد با من صحبت كردن.
🌸اما خيلي حالم گرفته شد. بنده خدا لال بود و با اَده اَده كردن با من حرف زد.😥
🌸خيلي دلم برايش سوخت. معذرت خواهي كردم و رفتم سراغ ديگر رفقا😰
🔘بقيه بچه هاي مسجد از ديدن اين صحنه خنديدند!😄
🌸چند دقيقه بعد يكي ديگر از دوستان وارد شد و اين جوان لال با او همانگونه صحبت كرد.😓
🌸آن شخص هم خيلي دلش براي اين پسر سوخت😥
🔘ساعتی بعد سوار اتوبوس شدیم و آماده حرکت...
✳️يك نفر از انتهاي ماشين با صداي بلند گفت:
🌸نابودي همه علماي اس...😳
بعد از لحظه اي سكوت ادامه داد: 🌸نابودی همه علمای اسراييل صلوات😃
همه صلوات فرستاديم.
✳️وقتي برگشتم باتعجب ديدم
🌸آقايي كه شعار صلوات فرستاد همان جوان لال در مسجد بود!😳
🔘به دوستم گفتم: مگه اين جوان لال نبود!؟😳
🌸دوستم خنديد و گفت: فكر كردي براي چي توي مسجد مي خنديديم😄
🌸اين هادي ذوالفقاري از بچه هاي جديد مسجد ماست كه پسر خيلي خوبيه...
🔘ادامه دارد...
ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞
📿 @maktab_asheghan
♡مڪـتبعاشـꨄـقان♡
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰 🔳 #پسرک_فلافل_ف
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰
🔳 #پسرک_فلافل_فروش 🔳
🌷 #فصل_هفتم ، #شوخ_طبعی 🌷
🌺راوی : دوستان شهید
🌻 #قسمت_پنجم_تا_هشتم
🌸خيلي فعال و در عين حال دلسوز و شوخ طبع و دوست داشتني است. شما رو سركار گذاشته بود.
✳️يادم هست در زماني كه براي راهيان نور به جنوب مي رفتيم.
🌸من و هادي و چند نفر ديگر از بچه هاي مسجد، جزو خادمان دوكوهه بوديم.
🌸آنجا هم هادي دست از شيطنت بر نمي داشت😄
🔘مثلاً يكي از دوستان قديمي من
🌸با كت و شلوار خيلي شيك آمده بود دوكوهه😎
🌸و مي خواست با آب حوض دوكوهه وضو بگيرد.
🌸هادي رفت كنار اين آقا و چند بار محكم با مشت زد توي آب!😁
✳️سر تا پاي اين رفيق ما خيس شد☺️
🌸يك دفعه دوست قدیمی ما دويد كه هادي را بگيرد و ادبش كند.
🌸هادي با چهره اي مظلومانه شروع كرد با زبان لالي صحبت كردن😄
🌸اين بنده خدا هم تا ديد اين آقا قادر به صحبت نيست چيزي نگفت و رفت.
✳️شب وقتي توي اتاق ما آمد، يكباره چشمانش از تعجب گرد شد.😳
🌸هادي داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف مي زد!😊
***
✳️در دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت مي كرديم.
🌸در آن ايام شوخ طبعي هاي هادي خستگي كار را از تن ما خارج مي كرد.
✳️يادم هست كه يك پتوي بزرگ داشت كه به آن مي گفت :
🌸«پتوي اِجكت» يا پتوي پرتاب!😃
🔘كاري كه هادي با اين پتو انجام مي داد خيلي عجيب بود😳
🌸يكي از بچه ها را روي آن مي نشاند و بقيه دور تا دور پتو را مي گرفتند و با حركات دست آن شخص را به بالا و پايين پرت مي كردند...😃
✳️يكبار سراغ يكي از روحانيون رفت.
🌸اين روحاني از دوستان ما بود.
🌸ايشان خودش اهل شوخي و مزاح بود.
🔘هادي به او گفت: حاج آقا دوست داريد روي اين پتو بنشينيد؟😃
🌸بعد توضيح داد كه اين پتو باعث پرتاب انسان مي شود.😄
🌸حاج آقا كه از خنده هاي بچه ها موضوع را فهميده بود، عبا و عمامه را برداشت و نشست روي پتو😃
ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞
📿 @maktab_asheghan
♡مڪـتبعاشـꨄـقان♡
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰 🔳 #پسرک_فلافل_فر
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰
🔳 #پسرک_فلافل_فروش 🔳
🌷 #فصل_هفتم ، #شوخ_طبعی 🌷
🌺راوی : دوستان شهید
🌻 #قسمت_نهم_تا_دوازدهم
✳️هادي و بچه ها چندين بار حاج آقا را بالا و پايين پرت كردند😄
🌸خيلي سخت ولي جالب بود.
🌸بعد هم با يك پرتاب دقيق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف دوكوهه😆
✳️بعد از آن خيلي از خادمين دوكوهه طعم اين پتو و حوض دوكوهه را چشيدند!😅
🔘شیطنت های هادی در نوع خودش عجیب بود...
🌸 این کارها تا زمانی که پای او به حوزه علمیه باز نشده بود ادامه داشت.
✳️یادم هست
🌸یک روز سوار موتور هادی از بهشت زهرا به سوی مسجد بر می گشتیم.
🌸در بین راه به یکی از رفقای مسجدی رسیدیم.
🌸او هم با موتور از بهشت زهرا بر می گشت.
🌸همینطور که روی موتور بودیم با هم سلام و علیک کردیم.
🔘یادم افتاد این بنده خدا توی اردوها و برنامه ها، چندین بار هادی را اذیت کرد☺️
🌸از نگاه های هادی فهمیدم که می خواهد تلافی کند...😃
✳️هادی یکباره با سرعت عملی که داشت به موتور این شخص نزدیک شد و سوییچ موتور را برداشت😃
✳️موتور این شخص یکباره خاموش شد😄
🌸ما هم گاز موتور را گرفتیم و رفتیم!😄
🌸هرچی که آن شخص داد می زد، اهمیتی ندادیم🙄
🔘به هادی گفتم:
🌸خوب نیست الان هوا تاریک می شه، این بنده خدا وسط این بیابون چیکار کنه؟🙄
🌸گفت: باید ادب بشه😃
✳️یک کیلومتر جلوتر ایستادیم.
🌸برگشتیم به سمت عقب.
🌸این شخص همینطور با دست اشاره می کرد و التماس می کرد😃
✳️هادی هم کلید را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زیر تابلو😃
🌸بعد هم رفتیم.
🔘ادامه دارد...
ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞
📿 @maktab_asheghan