eitaa logo
♡مڪـتب‌عاشـ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ꨄـقان♡
130 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
122 ویدیو
13 فایل
🌷 تعریف‌مڹ‌از ؏ــــشق هماڹ‌بودڪہ‌گفتم دربــــــــــندڪسےباش‌ ڪہ‌دربــــــــــند حســــ♥ــــــین‌ اســــــــــت🌷 ❤ڪپےمطالب‌با‌ذڪر5صلوات‌ بہ‌نیت‌حضرت‌زهرا(س) وشهداےعزیزمان‌بلامانع‌هست❤ ارتباط با مدیرکانال🌷 ⬇️ @Asheghe_shahadat_313
مشاهده در ایتا
دانلود
♡مڪـتب‌عاشـ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ꨄـقان♡
‍ ‍ ‍ ‍ 💠بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰 🔳 #پسرک_فلا
‍ ‍ 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰 🔳 🔳 🌷 ، 🌷 🌺راوی : دوستان شهید 🌻 ✳️هميشه روي لبش لبخند بود. نه از اين بابت كه مشكلي ندارد. 🌸من خبر داشتم كه او با كوهي از مشكلات در خانواده و... دست و پنجه نرم مي كرد كه اينجا نمي توانم به آنها بپردازم. ✳️اما هادي مصداق واقعي همان حديثي بود كه مي فرمايد: 🌸"مومن شادي هايش در چهره اش و حزن و اندوهش در درونش مي باشد." ✳️تمامي رفقاي ما، او را به همين خصلت مي شناختند. 🌸اولين چيزي كه از هادي در ذهن دوستان نقش بسته، چهره اي بود كه با لبخند آراسته شده. 🔘از طرفي بسيار هم بذله گو و اهل شوخي و خنده بود... ✳️رفاقت با او هيچكس را خسته نمي كرد. 🌸در اين شوخي ها نيز دقت مي كرد كه گناه از او سر نزند. ✳️يادم هست هر وقت خسته مي شديم، هادي با كارها و شيطنت هاي مخصوص به خود، خستگي را از جمع ما خارج مي كرد. 🔘بار اولي كه هادي را ديدم، قبل از حركت براي اردوي جهادي بود. 🌸وارد مسجد شدم و ديدم جواني سرش را روي پاي يكي از بچه ها گذاشته و خوابیده. 🌸رفتم جلو و تذكر دادم كه اينجا مسجد است، بلند شو... ✳️ديدم اين جوان بلند شد و شروع كرد با من صحبت كردن. 🌸اما خيلي حالم گرفته شد. بنده خدا لال بود و با اَده اَده كردن با من حرف زد.😥 🌸خيلي دلم برايش سوخت. معذرت خواهي كردم و رفتم سراغ ديگر رفقا😰 🔘بقيه بچه هاي مسجد از ديدن اين صحنه خنديدند!😄 🌸چند دقيقه بعد يكي ديگر از دوستان وارد شد و اين جوان لال با او همانگونه صحبت كرد.😓 🌸آن شخص هم خيلي دلش براي اين پسر سوخت😥 🔘ساعتی بعد سوار اتوبوس شدیم و آماده حرکت... ✳️يك نفر از انتهاي ماشين با صداي بلند گفت: 🌸نابودي همه علماي اس...😳 بعد از لحظه اي سكوت ادامه داد: 🌸نابودی همه علمای اسراييل صلوات😃 همه صلوات فرستاديم. ✳️وقتي برگشتم باتعجب ديدم 🌸آقايي كه شعار صلوات فرستاد همان جوان لال در مسجد بود!😳 🔘به دوستم گفتم: مگه اين جوان لال نبود!؟😳 🌸دوستم خنديد و گفت: فكر كردي براي چي توي مسجد مي خنديديم😄 🌸اين هادي ذوالفقاري از بچه هاي جديد مسجد ماست كه پسر خيلي خوبيه... 🔘ادامه دارد... ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞 📿 @maktab_asheghan
♡مڪـتب‌عاشـ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ꨄـقان♡
‍ ‍ 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰 🔳 #پسرک_فلافل_ف
‍ ‍ 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰 🔳 🔳 🌷 ، 🌷 🌺راوی : دوستان شهید 🌻 🌸خيلي فعال و در عين حال دلسوز و شوخ طبع و دوست داشتني است. شما رو سركار گذاشته بود. ✳️يادم هست در زماني كه براي راهيان نور به جنوب مي رفتيم. 🌸من و هادي و چند نفر ديگر از بچه هاي مسجد، جزو خادمان دوكوهه بوديم. 🌸آنجا هم هادي دست از شيطنت بر نمي داشت😄 🔘مثلاً يكي از دوستان قديمي من 🌸با كت و شلوار خيلي شيك آمده بود دوكوهه😎 🌸و مي خواست با آب حوض دوكوهه وضو بگيرد. 🌸هادي رفت كنار اين آقا و چند بار محكم با مشت زد توي آب!😁 ✳️سر تا پاي اين رفيق ما خيس شد☺️ 🌸يك دفعه دوست قدیمی ما دويد كه هادي را بگيرد و ادبش كند. 🌸هادي با چهره اي مظلومانه شروع كرد با زبان لالي صحبت كردن😄 🌸اين بنده خدا هم تا ديد اين آقا قادر به صحبت نيست چيزي نگفت و رفت. ✳️شب وقتي توي اتاق ما آمد، يكباره چشمانش از تعجب گرد شد.😳 🌸هادي داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف مي زد!😊 *** ✳️در دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت مي كرديم. 🌸در آن ايام شوخ طبعي هاي هادي خستگي كار را از تن ما خارج مي كرد. ✳️يادم هست كه يك پتوي بزرگ داشت كه به آن مي گفت : 🌸«پتوي اِجكت» يا پتوي پرتاب!😃 🔘كاري كه هادي با اين پتو انجام مي داد خيلي عجيب بود😳 🌸يكي از بچه ها را روي آن مي نشاند و بقيه دور تا دور پتو را مي گرفتند و با حركات دست آن شخص را به بالا و پايين پرت مي كردند...😃 ✳️يكبار سراغ يكي از روحانيون رفت. 🌸اين روحاني از دوستان ما بود. 🌸ايشان خودش اهل شوخي و مزاح بود. 🔘هادي به او گفت: حاج آقا دوست داريد روي اين پتو بنشينيد؟😃 🌸بعد توضيح داد كه اين پتو باعث پرتاب انسان مي شود.😄 🌸حاج آقا كه از خنده هاي بچه ها موضوع را فهميده بود، عبا و عمامه را برداشت و نشست روي پتو😃 ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞 📿 @maktab_asheghan
♡مڪـتب‌عاشـ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ꨄـقان♡
‍ ‍ 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰 🔳 #پسرک_فلافل_فر
‍ ‍ 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰 🔳 🔳 🌷 ، 🌷 🌺راوی : دوستان شهید 🌻 ✳️هادي و بچه ها چندين بار حاج آقا را بالا و پايين پرت كردند😄 🌸خيلي سخت ولي جالب بود. 🌸بعد هم با يك پرتاب دقيق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف دوكوهه😆 ✳️بعد از آن خيلي از خادمين دوكوهه طعم اين پتو و حوض دوكوهه را چشيدند!😅 🔘شیطنت های هادی در نوع خودش عجیب بود... 🌸 این کارها تا زمانی که پای او به حوزه علمیه باز نشده بود ادامه داشت. ✳️یادم هست 🌸یک روز سوار موتور هادی از بهشت زهرا به سوی مسجد بر می گشتیم. 🌸در بین راه به یکی از رفقای مسجدی رسیدیم. 🌸او هم با موتور از بهشت زهرا بر می گشت. 🌸همینطور که روی موتور بودیم با هم سلام و علیک کردیم. 🔘یادم افتاد این بنده خدا توی اردوها و برنامه ها، چندین بار هادی را اذیت کرد☺️ 🌸از نگاه های هادی فهمیدم که می خواهد تلافی کند...😃 ✳️هادی یکباره با سرعت عملی که داشت به موتور این شخص نزدیک شد و سوییچ موتور را برداشت😃 ✳️موتور این شخص یکباره خاموش شد😄 🌸ما هم گاز موتور را گرفتیم و رفتیم!😄 🌸هرچی که آن شخص داد می زد، اهمیتی ندادیم🙄 🔘به هادی گفتم: 🌸خوب نیست الان هوا تاریک می شه، این بنده خدا وسط این بیابون چیکار کنه؟🙄 🌸گفت: باید ادب بشه😃 ✳️یک کیلومتر جلوتر ایستادیم. 🌸برگشتیم به سمت عقب. 🌸این شخص همینطور با دست اشاره می کرد و التماس می کرد😃 ✳️هادی هم کلید را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زیر تابلو😃 🌸بعد هم رفتیم. 🔘ادامه دارد... ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞 📿 @maktab_asheghan