هدایت شده از ـ بهرسـمجہاد .
با چندتا از خانواده های سپاه توی یه خونه ساڪن شده بودیم.یه روز که حمید از منطقه اومد
به شوخی گفتم:
" دلم میخواد یه بار بیای و ببینی
اینجا رو زدن ومن هم کشته شدم.
اونوقت برام بخونی
فاطمه جان شهادتت مبارک!"
بعدشروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تڪرار ڪردم.
دیدم ازحمید صدایی در نمیاد.
نگاه کردم ، دیدم داره گریه میڪنه، جا خوردم.
گفتم:" تو خیلی بی انصافی هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو، اونوقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمیزاری من گریه کنم، حالا خودت نشستی و جلوی من گریه میکنی؟"
سرش رو بالا آورد و گفت: "فاطمه جان به خداقسم اگه تونباشی من اصلا از جبهه برنمیگردم"
#شهیدحمیدباکری
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
خودم مـوها و ریـش
حمید را ڪوتاه میڪردم و
همیشہ هم خــراب میشد.
مـوهایش آن قــدر
چیــن و چــروڪ داشت
ڪہ چیــز؎ معلــوم نبود😅
بعــد از اصــلاح
جلو؎ آینــہ میایستاد
و دستی در مــوهایش
میڪشید و میگفت:
تو بهتــرین آرایشگر دنیایی😇
همسر#شهیدحمیدباکری
2.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبح زود حمید می خواست بره بیرون،
برایش تخم مرغ آب پز کرده بودم،وقتی
رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود
پشت سرم وایساده بود،همین که تخم مرغ
هارا برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش،
هم عصبانی بودم که اومده بود تو آشپزخانه
هم ترسیده بودم که نکنه طوریش بشه.حمید
سریع خودشو رسوند تو آشپزخانه وباخونسردی
بهم گفت : آروم باش..!(: تا تو آروم نشی بچهرو
دکتر نمی برم، این قدر با نرمی و خونسردی باهام
حرف زد تا آروم شدم،یه هفته تموم می بردش دکتر
بهم می گفت:دیدی خودتو بیخود ناراحت کردی
دیدی بچه خوب شد..🙃♥️
همسر#شهیدحمیدباکری
#سالگردشهادت
#مکتبحاجی