eitaa logo
🇮🇷مـ‌ـڪ‌‌ٺـ‌بـ حـ‌آجـ‌‌ـ‌ے🇮🇷
135 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.5هزار ویدیو
90 فایل
«اینجا آغوش حاج قاسم می‌باشد» میگفت: باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم! "آنکس که باید ببیند، می‌بیند...!" #حاج‌قاسم🌱 * آیدی مدیر* @ya114zeinaab ﴿شروع خادمیت ¹⁴⁰²_³_¹⁵﴾ "پایان انشاالله شهادت در آغوش امام زمان" کپی حلال فقط برای ظهور✌️تا صلوات‌
مشاهده در ایتا
دانلود
🙃🍃 میلاد پیامبر اکرم(ص) بود که مهریه را معین کردند همان روز هم با حضور فامیل ها یک مراسم عقد ساده برگزار کردیم صیغه عقد را که خواندند رفتیم با هم صحبت کنیم دیدیم دنبال چیزی می گردد گفت: اینجا یه مُهر هست؟ پرسیدم: مُهر برای چی؟ مگه نماز نخوندی؟! گفت: حالا تو یه مُهر بده... گفتم: تا نگی برای چی می‌خوای،نمیدم... می خواست نماز شکر بخواند که خدا در روز میلاد رسول الله به او همسر عطا کرده! ایستادیم و با هم نماز شکر خواندیم♥ همسر
🙃🍃 شروع زندگیمان ساده بود و در عین حال با صفا نمی شد گفت خانه! دو تا اتاق اجاره کرده بودیم که نه آشپزخانه داشت نه حمام کنارِ در یکی از اتاق ها یک تورفتگی بود که حسن برایش دوش گذاشته بود و شده بود حمام زیر پله هم یک سکوی آجری بود که چراغ سه فتیلۀ خوراک پزیمان را گذاشته بودیم رویش شد آشپزخانه به نظر من خیلی قشنگ بود خیلی هم ساده :)🍃 همسر
🙃🍃 هميشه می گفت: "تو کنار من و همراه منی، اما خودت هم بايد يک مسيری داشته باشی که مال خودت باشه و در اون مسیر رشد کنی و پيش بری... در يکی از نامه هاش نوشته بود: "از فرصت دوری من استفاده کن بيشتر بخوان مخصوصا قرآن چون وقتی با هم هستیم من آفتم و نمیگذارم تو به چيز ديگری نزديک شوی..." ♥
🙃🍃 هیچ وقت مناسبت ها و اعیاد ائمه اطهار رو یادش نمیرفت و سعی داشت در این مناسبت ھا با یڪ شاخه گل بیاد خونه تا چراغ معرفت اهل بیت توی خونه ما خاموش نشه عادت همیشگیش بود وقتے از در میومد تو گل رو پشتش قایم میڪرد و اول مناسبت رو تبریڪ میگفت بعد گل رو... تقریبا تموم گلهایے ڪه میاورد رو نگه میداشتم...❤️‍🩹 همسر
🙃🍃 در طول یک ماه و نیمی که از عقدشان گذشته بود اغلب وقت هایی که به دیدار نامزدش می‌آمد برای او گل می‌خرید اواسط فروردین ۱۳۹۵، یک روز به او گفتم: «این گل ها گران است! به فکر زندگی‌تان باشید پول‌ها را باید جای دیگری خرج کنید این گل ها بعد از چند روز خشک می‌شوند...» جواب داد: «ارزشش را دارد که یک لبخند بر چهره همسرم ببینم...»♥ مادر همسر
🙃🍃 پسر دایی‌ام خلبان ارتش بود من هم دانش سرا درس می خواندم همین کہ عقد کردیم کلی اصرار کرد که باید مستقل زندگی کنیم اما پدر و مادرم می گفتند: «تو هم مثل پسر خودمونی پروانه هم درس داره زوده حالا بره زیر بار مسئولیت و خانه دارے این جوری هم شما راحتید هم ما خیالمون راحت تره» سخت بود... ولی این قدر اصرار کردند تا بالاخره قبول کرد😁 بعد هم اتاق خودم را که طبقه بالای ساختمان بود مرتب کردیم و یک سال اول زندگی را تویِ همان اتاق سر کردیم♥ همسر
🙃🍃 عـازم حج بودم. شب خداحافظی بود. همہ همڪاران در خانہ ما نشستہ بودند. با عبــاس رفتیــم خــانہ سـابق‌مان در همان مجتمــع. گفت: تو عشــق دوم منی. می‌خــواهمت اما بعد از خــدا. نمی‌خواهم آن قدر دوستت داشتہ باشم ڪہ تبدیل بہ بت شــو؎. می‌گفت: ڪسی ڪہ عشق خدایی خــودش را پیــدا ڪرده باشــد، باید از همہ این ها دل بڪند. همسر 🤍
🙃🍃 وقتے روح‌اللّٰہ شهید شد چند وقت بعد که خیلۍ دلم براۍ روح‌اللّٰه تنگ شده بود به خونه ‌خودمون رفتم وقتۍ کتابۍ که روحُ‌اللّٰه به من هدیه داده‌ بود را باز کَردم دیدم که روح‌اللّٰہ روۍ برگ گل رز برام نوشته بود: عشقِ مَن دلتنگ نباش :)♥️ همسر
🙃🍃 به من می‌گفت: کم حرف می‌زنی! باور کنید هرکس چشمانش را می‌دید الفبا را یادش می‌رفت..!🤍 همسر
🙃🍃 اوایل ازدواجمان بود! یڪ شب، از صدای دلنشین قرآن بیدار شدم. نور ڪم سویے به چشمم خورد؛ از خودم پرسیدم: این نور از ڪجاست ؟ بعد از مدتے متوجه شدم آن نور، از چراغ قوه‌ای است که علی روشن ڪرده بود تا نماز شب بخواند...! چراغ بزرگتری را روشن نڪرده بود ڪه مبادا من از خواب بیدار شوم..♥ به‌روایت‌همسر ◦•●◉ೃ⁀➷مکتب حاجی◉●•◦ @maktab_hajii12
🙃🌱 رفقایم توی بسیج فهمیده بودند مصطفی ازم خاستگاری کرده؛ از این طرف و آن طرف به گوشم می رساندند که .. "قبول نکن متعصبه" با خانمها که حرف میزد،سرش را بالا نمیگرفت.. سر برنامه های بسیج اگر فکر می کرد حرفش درست است. کوتاه نمی آمد؛به قول بچه ها حرف. حرف خودش بود؛ معذرت خواهی در کارش نبود بعد از ازدواج، محبتش به من آنقدر زیاد بود که رفقایم باور نمی کردند این همان مصطفایی باشد که قبل از ازدواج می شناختند؛طاقت نداشت سردرد من را ببیند... ♥ همسر
🙃🍃 ایمان یک انسان مهربان و خوش اخلاق بود.. یک انسان صبور که حتی در این مدت زمانی که ما با هم زندگی کردیم صدای بلندش رو نشنیدم.. برای من خیلی مهربون بود. هرکدوم از ما به خاطر هم از خودمون میگذشتیم ایمان من رو مهربانو و منم اون رو مهربون صدا می زدم و همیشه میگفت‌: مهربون یعنی نگهبان مهربانو اگر ایمان جایی بود و من در کنارش نبودم و میپرسیدم خوش میگذره؟ میگفت خانم گذشتنی میگذره اما خوش نه.. اگر قشنگ‌ترین جای دنیا هم باشم و تو نباشی بهم خوش نمیگذره مطمئن باش..! ♥ همسر