#عاشقانه_شهدا❤️🩹
مطمئن شده بود
کہ جوابم مثبت است
تیر خَـلاص را زد
صدایش را پایین تر آورد
و گفت: دو تا نامہ نوشتم براتون
یکے توۍِ حرم امام رضا(ع)
یکے هم کنار شهداۍ گمنام بهشت زهرا
برگہ ها را گذاشت جلوۍ رویم
کاغذ کوچکے هم گذاشت رویِ آنها
درشت نوشتہ بود
همانجا خواندم
زبانم قفل شد:
تو مرجانے،تو دَر جانے
تو مروارید غلتانے
اگر قلبم صدف باشد
میانِ آن تو پنهانے🌿
همسر#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#عاشقانه_شهدا🍃
بعد از عقد گفت:تو همونی که دلم میخواست
کاش منم همونی شم
که تو دلت میخاد..♥
همسر#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
گاهـے پیش مـےآمد
که پیش خودم فکر میکردم
کاش شرایط طوری چیده نمیشد
که محمدحسین بخواهد برود
اما به محض این که این فکر به سرم میآمد به خودم مـےگفتم:
خب اینکه خودخواهـے است!
از اول هـم قرار بود برای کارهایش پایه باشی قرار نبود که ترمز باشـے
با این حرفها خودم را آرام میکردم
بـهـم مـےگفت:
همسـرت که حسینـے بـاشـد ،
تـو را زهیـر میکند!♥
همسر#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
خودم مـوها و ریـش
حمید را ڪوتاه میڪردم و
همیشہ هم خــراب میشد.
مـوهایش آن قــدر
چیــن و چــروڪ داشت
ڪہ چیــز؎ معلــوم نبود😅
بعــد از اصــلاح
جلو؎ آینــہ میایستاد
و دستی در مــوهایش
میڪشید و میگفت:
تو بهتــرین آرایشگر دنیایی😇
همسر#شهیدحمیدباکری
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
همہ دورٺا دور سفره نشسٺہ بودیم
پدر و مادر مهدی خواهر و برادرش
من رفٺم ٺوے آشپزخانہ چیزے بیاورم
وقٺے آمدم،دیدم همہ نصف غذایشان را خوردهاند
ولے مهدے دسٺ بہ غذایش
نزده ٺا من بیایم
#شهیدمهدیزینالدین
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
روزهای جمعه میگفت: امروز میخواهم
یک کار خیر برایت انجام دهم
هم برای شما، هم برای خدا!
وضو میگرفت و در آشپزخانه میرفت
هرچقدر میگفتم این کار را نکنید من ناراحت میشوم، باعث شرمندگیِ، گوش نمیکرد!
در را میبست و آشپزخانه را تمیز میکرد :)🤍
همسر#شهیدعلیصیادشیرازی
#مکتبحاجی
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
قهر بودیم...درحال نمازخوندن بود
نمازش که تموم شدهنوز پشت به اون نشسته بودم
کتاب شعرش رو برداشت
و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن
ولے من باز باهاش قهربودم!کتابو گذاشت کنار
بهم نگاه کرد و گفت:غزل تمام
نمازش تمامدنیا مات
سکوت بین من و واژه ها
سکونت کرد!🤭بازم بهش نگاه نکردم
اینبارپرسید:عاشقمی؟👀
سکوت کردمگفت:
عاشقم گر نیستےلطفی بکن نفرت بورز😬
بےتفاوت بودنت هرلحظه آبم مےکند
دوباره با لبخند پرسید:😇
عاشقمی مگه نه؟گفتم: نه!
گفت: لبت نه گویدو پیداست مے گوید دلت آری
که این سان دشمنےیعنے که خیلے دوستـم دارے
زدم زیرخنده😄و روبروش نشستم
دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه...
بهش نگاه کردم
و از ته دل گفتم خداروشکر که هستـــی♥
همسر#شهیدعباسبابایی
#مکتبحاجی
#عاشقانه_شهدا🙃✨
مادرم مهريه ام را بالا گرفته بود.
پيش خودش حتماً فكر كرده بـود بـا اين
كار حداقل يك چيز اين ازدواج كه از ديد
آنها غيرمعمول بود ، شـبيه بقيه مردم باشد.
ما هيچكداممان موافق نبوديم ، ولي اسماعيل گفت :
تا اينجا ، به اندازة كافي دل مادرت را شكستــ💔ــه ايم..!
براي من چه فرقي دارد..؟
من چه زياد ، چه كم اش را ندارم.
راستي ! نكند يك وقـت مهـرت را بخـواهي ، شـرمنده ام كني؟!
من آن مقدار مهريه اي را كه معلوم كرده بودند؛ همـان وقـت ،
قبـل از اينكه وارد سند ازدواج كنند ، به او بخشيدم..🥲♥️
#شهیداسماعیلدقایقی
#مکتبحاجی