eitaa logo
🇮🇷مـ‌ـڪ‌‌ٺـ‌بـ حـ‌آجـ‌‌ـ‌ے🇮🇷
135 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.5هزار ویدیو
90 فایل
«اینجا آغوش حاج قاسم می‌باشد» میگفت: باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم! "آنکس که باید ببیند، می‌بیند...!" #حاج‌قاسم🌱 * آیدی مدیر* @ya114zeinaab ﴿شروع خادمیت ¹⁴⁰²_³_¹⁵﴾ "پایان انشاالله شهادت در آغوش امام زمان" کپی حلال فقط برای ظهور✌️تا صلوات‌
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️‍🩹 مطمئن شده بود کہ جوابم مثبت است تیر خَـلاص را زد صدایش را پایین تر آورد و گفت: دو تا نامہ نوشتم براتون یکے توۍِ حرم امام رضا(ع) یکے هم کنار شهداۍ گمنام بهشت زهرا برگہ ها را گذاشت جلوۍ رویم کاغذ کوچکے هم گذاشت رویِ آنها درشت نوشتہ بود همانجا خواندم زبانم قفل شد: تو مرجانے،تو دَر جانے تو مروارید غلتانے اگر قلبم صدف باشد میانِ آن تو پنهانے🌿 همسر
🍃 بعد از عقد گفت:تو همونی ‌‌که‌ دلم ‌می‌خواست کاش ‌منم‌ همونی شم ‌که ‌تو دلت ‌میخاد..♥ همسر
🙃🍃 گاهـے پیش مـے‌آمد که پیش خودم فکر می‌کردم کاش شرایط طوری چیده نمی‌شد که محمدحسین بخواهد برود اما به محض این که این فکر به سرم می‌آمد به خودم مـے‌گفتم: خب اینکه خودخواهـے است! از اول هـم قرار بود برای کارهایش پایه باشی قرار نبود که ترمز باشـے با این حرف‌ها خودم را آرام می‌کردم بـهـم مـے‌گفت: همسـرت که حسینـے بـاشـد ، تـو را زهیـر می‌کند!♥ همسر
🙃🍃 خودم مـوها و ریـش حمید را ڪوتاه می‌ڪردم و همیشہ هم خــراب می‌شد. مـوهایش آن قــدر چیــن و چــروڪ داشت ڪہ چیــز؎ معلــوم نبود😅 بعــد از اصــلاح جلو؎ آینــہ می‌ایستاد و دستی در مــوهایش می‌ڪشید و می‌گفت: تو بهتــرین آرایشگر دنیایی😇 همسر
🙃🍃 همہ دورٺا دور سفره نشسٺہ بودیم پدر و مادر مهدی خواهر و برادرش من رفٺم ٺوے آشپزخانہ چیزے بیاورم وقٺے آمدم،دیدم همہ نصف غذایشان را خورده‌اند ولے مهدے دسٺ بہ غذایش نزده ٺا من بیایم
🙃🍃 روزهای جمعه می‌گفت: امروز می‌خواهم یک کار خیر برایت انجام دهم هم برای شما، هم برای خدا! وضو می‌گرفت و در آشپزخانه می‌رفت هرچقدر می‌گفتم این کار را نکنید من ناراحت می‌شوم، باعث شرمندگیِ، گوش نمی‌کرد! در را می‌بست و آشپزخانه را تمیز می‌کرد :)🤍 همسر
🙃🍃 قهر بودیم...درحال نمازخوندن بود نمازش که تموم شدهنوز پشت به اون نشسته بودم کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن ولے من باز باهاش قهربودم!کتابو گذاشت کنار بهم نگاه کرد و گفت:غزل تمام نمازش تمامدنیا مات سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!🤭بازم بهش نگاه نکردم اینبارپرسید:عاشقمی؟👀 سکوت کردمگفت: عاشقم گر نیستےلطفی بکن نفرت بورز😬 بےتفاوت بودنت هرلحظه آبم مےکند دوباره با لبخند پرسید:😇 عاشقمی مگه نه؟گفتم: نه! گفت: لبت نه گویدو پیداست مے گوید دلت آری که این سان دشمنےیعنے که خیلے دوستـم دارے زدم زیرخنده😄و روبروش نشستم دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه... بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم خداروشکر که هستـــی♥ همسر
🙃✨ مادرم مهريه ام را بالا گرفته بود. پيش خودش حتماً فكر كرده بـود بـا اين كار حداقل يك چيز اين ازدواج كه از ديد آنها غيرمعمول بود ، شـبيه بقيه مردم باشد. ما هيچكداممان موافق نبوديم ، ولي اسماعيل گفت : تا اينجا ، به اندازة كافي دل مادرت را شكستــ💔ــه ايم..! براي من چه فرقي دارد..؟ من چه زياد ، چه‌ كم اش را ندارم. راستي ! نكند يك وقـت مهـرت را بخـواهي ، شـرمنده ام كني؟! من آن مقدار مهريه اي را كه معلوم كرده بودند؛ همـان وقـت ، قبـل از اينكه وارد سند ازدواج كنند ، به او بخشيدم..🥲♥️