#حكايت 😍
روزي كلاه فروشي🧢👒 از جنگلي 🌲🌳مي گذشت. تصميم گرفت زير درخت🌳 مدتي استراحت كند.😴
كلاه ها🧢👒 را كنار گذاشت و خوابيد.😴
وقتي بيدار شد متوجه شد كه كلاه ها نيست.😧😰
بالاي سرش را نگاه كرد. 👀
تعدادي ميمون🐒🐒 را ديد كه كلاه ها 🧢👒را برداشته اند.
فكر كرد كه چگونه كلاه ها را پس بگيرد. 🤔
در حال فكر كردن سرش را خاراند و ديد كه ميمون ها 🐒🐒همين كار را كردند. 😅
او كلاه 🎩را از سرش برداشت و
ديد كه ميمون ها🐒🐒 هم از او تقليد كردند. 😁
به فكرش رسيد 😎كه كلاه خود را روي زمين پرت كند.
اين كار را كرد و ديد ميمون ها🐒🐒 هم كلاه ها 🧢👒را بطرف زمين پرت كردند.
او همه كلاه ها 🧢👒را جمع كرد و روانه شهر شد.
سال هاي بعد نوه 🙎♂او هم كلاه فروش شد.
پدربزرگ👴 اين داستان را براي نوه اش را تعريف كرد و تاكيد كرد كه اگر چنين وضعي برايش پيش آمد چگونه برخورد كند. 💁♂
يك روز كه او از همان جنگل🌲🌳
گذشت در زير درختي استراحت كرد 😴و همان قضيه برايش اتفاق افتاد. 🙆♂
او شروع به خاراندن سرش كرد.
ميمون ها🐒🐒 هم همان كار را كردند.
او كلاهش را برداشت،
ميمون ها هم اين كار را كردند.
نهايتا كلاهش را بر روي زمين انداخت
ولي ميمون ها اين كار را نكردند. 🙅♂
يكي از ميمون ها از درخت پايين امد 🐒و كلاه را از سرش برداشت و در گوشي محكمي به او زد🙊🙊
و گفت: «فكر مي كني فقط تو پدر بزرگ داري.»🐵🙊
#شرح_حكايت :
اگر زماني كه ديگران پيش مي روند ما در فكر حفظ وضع موجود خودمان باشيم در واقع عقب رفته ايم.
⭕️بخواهيم يا نخواهيم رقابت سكون ندارد.⭕️
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@maktab_ommeabiha
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯