📔#حکایت
جنازهای را بر سر راهی میبردند،
فقیری با پسر بر سر راه ایستاده بودند
پسر از پدر پرسید که
بابا در صندوق چیست؟
گفت: آدمی!
گفت: کجایش میبرند؟
گفت: به جایی که نه خوردنی باشد،
و نه پوشیدنی، نه نان و نه هیزم!
نه آتش، نه زر، نه سیم، نه بوریا و نه گلیم!
گفت: بابا مگر به خانه ما میبرندش؟
✍ #عبید_زاکانی
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@maktab_ommeabiha
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
📚 #حکایت
روزی بهلول در خیابان به دنبال چیزی میگشت
رهگذران گفتند: بهلول بدنبال چه میگردی؟
گفت: به دنبال کلید خانه
گفتند: کلید را دقیقا کجا گم کرده ای؟
گفت: در خانه!
گفتند: پس چرا در خیابان بدنبال آن میگردی؟
گفت: آخر درون خانه بسیار تاریک است و چیزی نمی بینم!
گفتند: نادان یعنی نمیدانی آن کلید را هرگز در خیابان نخواهی یافت؟
گفت: پس چرا همه شما کلید تمام مشکلاتتان را در خارج از خود جستجو میکنید و خود را نادان نمیدانید؟
شاه کلید، درون ماست
منتهی درون ما تاریک است و بدنبال آن در خارج از خود میگردیم
در واقع چنگ انداختن به دنیای بیرون نوعی اتلاف وقت و هدر دادن انرژی است ...
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@maktab_ommeabiha
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
#حكايت
#زيركي
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@maktab_ommeabiha
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
#حكايت 😍
روزي كلاه فروشي🧢👒 از جنگلي 🌲🌳مي گذشت. تصميم گرفت زير درخت🌳 مدتي استراحت كند.😴
كلاه ها🧢👒 را كنار گذاشت و خوابيد.😴
وقتي بيدار شد متوجه شد كه كلاه ها نيست.😧😰
بالاي سرش را نگاه كرد. 👀
تعدادي ميمون🐒🐒 را ديد كه كلاه ها 🧢👒را برداشته اند.
فكر كرد كه چگونه كلاه ها را پس بگيرد. 🤔
در حال فكر كردن سرش را خاراند و ديد كه ميمون ها 🐒🐒همين كار را كردند. 😅
او كلاه 🎩را از سرش برداشت و
ديد كه ميمون ها🐒🐒 هم از او تقليد كردند. 😁
به فكرش رسيد 😎كه كلاه خود را روي زمين پرت كند.
اين كار را كرد و ديد ميمون ها🐒🐒 هم كلاه ها 🧢👒را بطرف زمين پرت كردند.
او همه كلاه ها 🧢👒را جمع كرد و روانه شهر شد.
سال هاي بعد نوه 🙎♂او هم كلاه فروش شد.
پدربزرگ👴 اين داستان را براي نوه اش را تعريف كرد و تاكيد كرد كه اگر چنين وضعي برايش پيش آمد چگونه برخورد كند. 💁♂
يك روز كه او از همان جنگل🌲🌳
گذشت در زير درختي استراحت كرد 😴و همان قضيه برايش اتفاق افتاد. 🙆♂
او شروع به خاراندن سرش كرد.
ميمون ها🐒🐒 هم همان كار را كردند.
او كلاهش را برداشت،
ميمون ها هم اين كار را كردند.
نهايتا كلاهش را بر روي زمين انداخت
ولي ميمون ها اين كار را نكردند. 🙅♂
يكي از ميمون ها از درخت پايين امد 🐒و كلاه را از سرش برداشت و در گوشي محكمي به او زد🙊🙊
و گفت: «فكر مي كني فقط تو پدر بزرگ داري.»🐵🙊
#شرح_حكايت :
اگر زماني كه ديگران پيش مي روند ما در فكر حفظ وضع موجود خودمان باشيم در واقع عقب رفته ايم.
⭕️بخواهيم يا نخواهيم رقابت سكون ندارد.⭕️
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@maktab_ommeabiha
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
#حکایت👌
آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست و روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود وهارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه می کنی ؟
بهلول جواب داد : به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه من را اذیت و آزار می دهند .
هارون گفت: آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی ؟
بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد .
آنگاه بهلول گفت:
ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خو د را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی . هارون قبول نمود.
آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد .
سپس بهلول گفت:
ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است .
آنها که درویش بوده ند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند.
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@maktab_ommeabiha
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
🔴 #حکایت
✍️نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد . روستایی سوار سوار بر الاغ آنجا رسید .از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند.
شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند. روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگاه اسب لگدی زد. روستایی گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد. شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود. روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضی از حال سوال کرد. شیخ هم چنان خاموش بود. قاضی به روستایی گفت: این مرد لال است؟ روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد. پیش از این با من سخن گفته. قاضی پرسید : با تو سخن گفت؟
او جواب داد که: گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند. قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت. شیخ پاسخی گفت که زان پس درزبان پارسی مثل گشت: جواب ابلهان خاموشی است.
📘امثال و حکم علی اکبر دهخدا
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@maktab_ommeabiha
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
19.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سخنرانی
▫️پاداش عجیب خدا برای منتظران ظهور
#حکایت زیبایی از پیرمردی که در زمان امام صادق علیه السلام منتظر ظهور بود!
📚کفایة الاثر ج1 ص264
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@maktab_ommeabiha
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
🌿🌺#حکایت
خواجه عبدالکریم، خادم شیخ ابوسعید بود.
گفت:
روزی درویشی مرا بنشانده بود تا از حکایتهای شیخ او را چیزی مینوشتم، کسی بیامد که تو را شیخ میخواند.
برفتم، چون پیش شیخ رسیدم شیخ پرسید که چکار میکردی؟
گفتم:
درویشی حکایتی چند از آنِ شیخ خواست، آن را مینوشتم.
شیخ ابوسعید ابوالخیر گفت:
ای عبدالکریم!
👌حکایت نویس مباش، چنان باش کز تو حکایت کنند.
✍
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@maktab_ommeabiha
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
روزي پادشاهي سنگ نسبتا" بزرگي را بر گذرگاهي باريك قرارداد، به گونه اي كه ارابه ها و گاري ها و حتي گاه پياده ها براي گذر از آن مشكل داشتند. خود نيز به كمين نشست تا واكنش مردم را ببيند.
مدتها گذشت و همه با دردسر از كنار سنگ رد مي شدند و فقط به غر زدن اكتفا مي كردند.
روزي پيرمردي روستايي از آنجا رد مي شد و سنگ را ديد.
كوله بارش را زمين گذاشت و با زحمت بسيار آن سنگ را جابجا كرد و جاده را باز نمود ؛
ناگهان متوجه كيسه اي زير سنگ شد!!
كيسه را باز كرد نامه اي بود و سنگهاي قيمتي بسيار ؛ در نامه نوشته شده بود "اين پاداش كسي است كه به جاي غر زدن و اعتراض كردن به روزگار ، زحمت عوض كردن اوضاع را به خود مي دهد "
#حکایت
•┈┈••✾•🪴🌸🪴•✾••┈┈•
⊰ • ⃟♥️྅ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@maktab_ommeabiha
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
#حکایت ✏️
دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود #خدمت_خدا کند به صومعه رفت و به #عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به #پرستاری_مادر مشغول شد.
چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا، عالمان و عرفا به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر میکرد #فرصت_همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به #امور_مادر میپرداخت.
برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که #خدمت_من_ارزشمندتر از #خدمت_برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در #خدمت_خالق، و من از او برترم!
همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، در خواب دید که وی را خطاب می کنن
«برادر تو را بیامرزیدم و تو را به #حرمت او بخشیدم.»
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت: «خداوندا، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا به #حرمت او میبخشی، آنچه کردهام مایه رضای تو نیست؟!»
ندا رسید: «آنچه تو میکنی ما از آن #بینیازیم ولی مادرت از آنچه او میکند، بینیاز نیست. تو خدمت بینیاز میکنی و او خدمت #نیازمند. بدین #حرمت، مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم.»
ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@maktab_ommeabiha
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
📚#حکایت
مردی که با خبر دختردار شدنش، رنگ رخسارش تغییر کرد!
مردى به مردى كه نزد رسول حق نشسته بود خبر داد همسرت دختر آورد، رنگ آن مرد تغيير كرد، رسول اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: چه شده؟ عرضه داشت: خير است، فرمود: بگو چه اتفاقى افتاده؟ گفت: از خانه بيرون آمدم در حالى كه همسرم درد زائيدن داشت، اين مرد به من خبر داد دختردار شده ام، حضرت فرمود: زمين حمل كننده او، آسمان سايه سرش، و خداوند روزى دهنده اوست، دختر دسته گل خوشبوئى است كه آن را مى بوئى،
سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: كسى كه داراى يك دختر است، مشكل دارد «تربيت و حفظ او، تهيه جهیزيه، آماده كردن مقدمات عروسى، دلهره داماددارى» و براى هر كس دو دختر است، خدا را به فرياد او برسيد، و هر كس داراى سه دختر است جهاد و هر كار مكروهى را معاف است، و هر آن كه چهار دختر دارد، اى بندگان خدا او را كمك دهيد، به او قرض دهيد، و به او رحمت آوريد.
چقدر دختر عزيز است، كه رسول حق يارانش را به يارى دخترداران دعوت كرده، و كمك به دخترداران را وظيفه الهى امت قرار داده
📚برگرفته از کتاب نظام خانواده در اسلام اثر استاد انصاریان
ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@maktab_ommeabiha
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
#صحیفه_سجادیه
#حکایت -
مرحوم حاج اسماعیل دولابی نقل کردند که:
💠در همسايگي مرحوم شهيد مطهري خانم بيحجابي زندگي ميكرد كه يك باره چادري شده بود. خودش تعريف كرده بود كه ما اصلاً اهل ديانت نبوديم. يك بار به قصد تفريح با شوهرم به مشهد رفتيم و چند روزي كه آنجا بوديم در تفريحگاهها گذرانديم. روز آخر كه ميخواستيم به تهران برگرديم من از خيابان جلوي حرم مطهر امام رضاعلیه السلام عبور ميكردم كه از خيابان نگاهم به ايوان حضرت افتاد. سلامي كردم و رد شدم.
💠شب خواب ديدم كه حضرت رضاعلیه السلام میفرمایند: كسي كه دعاي يا من تحل به عقد المكاره (👈دعای هفتم صحیفه سجادیه و در مفاتیح آورده شده )را بخواند ما دست او را ميگيريم. بعد از بيدار شدن از خواب آن دعا را خواندم و تمام زندگيم متحول شد و روح ديانت بر زندگي ما حاكم شد.
📖کتاب مصباح الهدی، ص283
🌹ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@maktab_ommeabiha
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
#حکایت
🌹خیر در برابر خیر 🌹
🔸از امام رضا علیه السلام روایت شده است که در بنی اسرائیل قحطی شدید پی در پی اتفاق افتاد. زنی بیش از یک لقمه نان نداشت، آنرا در دهان گذاشت تا بخورد، فقیری فریاد زد ای کنیز خدا، وای از گرسنگی.
زن گفت در چنین زمان سختی، صدقه دادن روا است. لقمه را از دهان بیرون آورد و به فقیر داد. زن، فرزندی کوچک داشت که در صحرا هیزم جمع میکرد، گرگی رسید و طفل صغیر را با خود برداشت و برد، مادر به دنبال گرگ دوید. خداوند جبرئیل را مأمور نجات طفل فرمود.
💥جبرئیل پسربچه را از دهان گرگ گرفت و به سوی مادرش انداخت و به مادر گفت ای کنیز خدا، از نجات فرزندت راضی شدی، لقمه ای در برابر لقمه ای.
📚 ثواب الاعمال، صفحه ۱۲۶
💎ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@maktab_ommeabiha
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
#صحیفه_سجادیه
#حکایت -
مرحوم حاج اسماعیل دولابی نقل کردند که:
💠در همسايگي مرحوم شهيد مطهري خانم بيحجابي زندگي ميكرد كه يك باره چادري شده بود. خودش تعريف كرده بود كه ما اصلاً اهل ديانت نبوديم. يك بار به قصد تفريح با شوهرم به مشهد رفتيم و چند روزي كه آنجا بوديم در تفريحگاهها گذرانديم. روز آخر كه ميخواستيم به تهران برگرديم من از خيابان جلوي حرم مطهر امام رضا(علیه السلام عبور ميكردم كه از خيابان نگاهم به ايوان حضرت افتاد. سلامي كردم و رد شدم.
💠شب خواب ديدم كه حضرت رضا(علیه السلام می فرمایند: كسي كه دعاي يا من تحل به عقد المكاره (👈دعای هفتم صحیفه سجادیه و در مفاتیح آورده شده )را بخواند ما دست او را ميگيريم. بعد از بيدار شدن از خواب آن دعا را خواندم و تمام زندگيم متحول شد و روح ديانت بر زندگي ما حاكم شد.
📖کتاب مصباح الهدی، ص283
💎ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@maktab_ommeabiha
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
مداحی آنلاین - حکایت نجات فطرس ملک.mp3
2.33M
🌺 #میلاد_امام_حسین علیه السلام
♨️ماجرای نجات فطرس مَلَک و مأموریت او در قبال زائران امام حسین علیه السلام
👌 #حکایت بسیار شنیدنی
🎙 #سیدمحمدصادق_سجاد
💎ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@maktab_ommeabiha
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✨﷽✨
#حکایت
✍مردی که با خبر دختردار شدنش، رنگ رخسارش تغییر کرد!
مردى به مردى كه نزد رسول حق نشسته بود خبر داد همسرت دختر آورد، رنگ آن مرد تغيير كرد، رسول اسلام صلى الله عليه وآله وسلم میفرمایند: چه شده؟ عرضه داشت: خير است، فرمود: بگو چه اتفاقى افتاده؟ گفت: از خانه بيرون آمدم در حالى كه همسرم درد زائيدن داشت، اين مرد به من خبر داد دختردار شده ام، حضرت فرمود: زمين حمل كننده او، آسمان سايه سرش، و خداوند روزى دهنده اوست، دختر دسته گل خوشبوئى است كه آن را مى بوئى،
سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: كسى كه داراى يك دختر است، مشكل دارد «تربيت و حفظ او، تهيه جهیزيه، آماده كردن مقدمات عروسى، دلهره داماددارى» و براى هر كس دو دختر است، خدا را به فرياد او برسيد، و هر كس داراى سه دختر است جهاد و هر كار مكروهى را معاف است، و هر آن كه چهار دختر دارد، اى بندگان خدا او را كمك دهيد، به او قرض دهيد، و به او رحمت آوريد.
💠چقدر دختر عزيز است، كه رسول حق يارانش را به يارى دخترداران دعوت كرده، و كمك به دخترداران را وظيفه الهى امت قرار داده💠
📚برگرفته از کتاب نظام خانواده در اسلام اثر استاد انصاریان
💎ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@maktab_ommeabiha
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✨﷽✨
#حکایت
⚠️روزها را شوم و نحس ندانیم!
✍حسن بن مسعود گوید: روزی به محضر مولایم امام هادی علیهالسلام رسیدم، در حالیکه در آن روز چند حادثهی ناگوار برایم رخ داده بود؛ انگشتم زخمی شده بود؛ شانهام در اثر زمین خوردن از روی اسب، صدمه دیده و در یک نزاع غیرمترقّبه، لباسهایم نیز پاره شده بود؛ به همین خاطر، با ناراحتی تمام در مقابل حضرت گفتم: «عجب روز شومی برایم بود! خدا شرّ این روز را از من باز دارد!»
امام هادی صلواتاللهعلیه فرمودند: «ای حسن! تو هم با اینكه با ما رفت و آمد دارى، گناه خود را بر گردن روزگارِ بىگناه مىاندازى؟!»
با شنیدن سخن امام، بر سر عقل آمدم و فهميدم كه اشتباه کردهام و گفتم: «مولاى من، از خداوند طلب آمرزش دارم.» امام عليهالسلام فرمودند: «اى حسن! روزها چه گناهى دارند كه چون شما به سزاى اعمالتان مىرسيد، آنها را شوم مىپنداريد؟!»
عرض کردم: «يا بن رسول اللّٰه! من همواره استغفراللّٰه گفتن را ورد زبانم سازم و اين توبهی من باشد؟»
امام عليهالسلام فرمودند: «به خدا سوگند اين کارتان چنان فایدهای ندارد و خداوند به خاطر نكوهشى كه بر بىگناهى انجام میدهید، شما را مجازات مینمايد! اى حسن، مگر نمىدانى كه پاداشدهنده و مجازاتكنندهی اعمال در دنيا و آخرت، فقط خداست؟!»
گفتم: «آرى چنين است اى مولاى من.» آنگاه حضرت فرمودند: «دیگر تکرار مکن و براى روزگار، اثرى در حكم خداوند قائل مشو.» عرض كردم: «چشم مولاى من.»
📚 تحفالعقول (علامهحرانی)، ص482
بحار الانوار (علامهمجلسی)، ج56، ص2
💎ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@maktab_ommeabiha
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✨﷽✨
#حکایت
⚠️روزها را شوم و نحس ندانیم!
✍حسن بن مسعود گوید: روزی به محضر مولایم امام هادی علیهالسلام رسیدم، در حالیکه در آن روز چند حادثهی ناگوار برایم رخ داده بود؛ انگشتم زخمی شده بود؛ شانهام در اثر زمین خوردن از روی اسب، صدمه دیده و در یک نزاع غیرمترقّبه، لباسهایم نیز پاره شده بود؛ به همین خاطر، با ناراحتی تمام در مقابل حضرت گفتم: «عجب روز شومی برایم بود! خدا شرّ این روز را از من باز دارد!»
امام هادی صلواتاللهعلیه فرمودند: «ای حسن! تو هم با اینكه با ما رفت و آمد دارى، گناه خود را بر گردن روزگارِ بىگناه مىاندازى؟!»
با شنیدن سخن امام، بر سر عقل آمدم و فهميدم كه اشتباه کردهام و گفتم: «مولاى من، از خداوند طلب آمرزش دارم.» امام عليهالسلام فرمودند: «اى حسن! روزها چه گناهى دارند كه چون شما به سزاى اعمالتان مىرسيد، آنها را شوم مىپنداريد؟!»
عرض کردم: «يا بن رسول اللّٰه! من همواره استغفراللّٰه گفتن را ورد زبانم سازم و اين توبهی من باشد؟»
امام عليهالسلام فرمودند: «به خدا سوگند اين کارتان چنان فایدهای ندارد و خداوند به خاطر نكوهشى كه بر بىگناهى انجام میدهید، شما را مجازات مینمايد! اى حسن، مگر نمىدانى كه پاداشدهنده و مجازاتكنندهی اعمال در دنيا و آخرت، فقط خداست؟!»
گفتم: «آرى چنين است اى مولاى من.» آنگاه حضرت فرمودند: «دیگر تکرار مکن و براى روزگار، اثرى در حكم خداوند قائل مشو.» عرض كردم: «چشم مولاى من.»
📚 تحفالعقول (علامهحرانی)، ص482
بحار الانوار (علامهمجلسی)، ج56، ص2
💎ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@maktab_ommeabiha
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✨﷽✨
#حکایت
🌼تونیکی کن و در دجله انداز و....
✍پیرمردی تنها و سالخورده در کنار دجله خانه ایی فقیرانه داشت و زندگی می کرد.از سر تنهایی و دلسوزی روزانه به کنار دجله می رفت و تکه نانی با خود می برد و کنار ان می نشست و تکه نان را خرد می کرد و در اب می ریخت تا غذایی برای ماهی های درون اب باشد گذشت و گذشت تا اینکه پیرمرد قصد سفر کرد و در مسیر خود باید از بیابان گذر می کرد .به دلیل پیری و سالخوردگی سفر پیرمرد به درازا کشیده شد و مرد زمانی که به بیابان رسید نه ابی داشت و نه غذایی و نه توانی برای بازگشت به خانه…..پیرمرد تمام تلاش خود را کر تا خود را به جایی برساند.اما چیزی جز صحرا و دشت خالی افتاب سوزان ندید در حالی که از گشنگی و تشنگی به زمین افتاده بود و با خدا لب به سخن گشود:پروردگارا پیرمردی تنها هستم که ازبد روز گار اینجا اسیر خاک و افتاب سوزان شده ام.ازارم به هیچکس نرسید ه و تمام تلاشم ان بوده که از هرچه داشتم به دیگران کمک کنم…خداوندا اینجا زمین گیر شده ام و نه راه پیش دارم و نه راه پس،خودت نجاتم ده و مرا از این معصیت رهایی ده.چند لحظه ایی که گذشت از دور مردی را دید که به سمت او می اید .فکر کرد که از ضعف شدید سرابی می بیند.ولی مرد لحظه به لحظه نزدیک تر می شد و پیرمرد متوجه شد که سراب نیست.مرد به پیرمرد رسید و جویای حال او شد و پیرمرد از ضعف و گرسنگی خود گفت.مرد جواب از کیف خود تکه نانی بیرون اورد و به دست پیرمرد دادو پیرمرد لحظه ایی به نان نگاه کرد و با خود اندیشید ،این همان تکه نانی است که برای ماهی ها ی دجله می ریخت و خداوند ان رادر بیابان به ان باز گرداند
🌹ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@maktab_ommeabiha
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✨﷽✨
#حکایت
⚫️امام مجتبى علیه السلام و اهتمام به امور مسلمين
✍شخصى كه محرم نبود، در كنار حضرت مجتبى عليه السلام شروع به طواف كرد، گفت: يابن رسول اللّه! من بدهكارم، مال مردم خور نيستم، اما ندارم كه بدهم، واقعاً قصد جدى دارم كه پول طلب كار را بدهم. او گريبانم را گرفته و مى گويد: طلبم را بده! من به او گفتم: به اين كعبه قسم ندارم، ولى طلب تو را مى دهم، مى گويد: اگر ندارى، بايد كسى ضامن شود كه اگر پول را ندادى، او پول مرا بدهد. من هيچ كس را در مكه غير از شما نمى شناسم.
امام عليه السلام فرمود: طلبكار كجاست؟ گفت: بيرون از مسجد الحرام است. حضرت با حال احرام از طواف بيرون آمد، به طلبكار گفت: اگر اين طلب تو را نداد، من ضامن هستم. قبول كرد. حضرت برگشت و بقيه طواف را انجام داد. در سعى بين صفا و مروه، كسى به حضرت عرض كرد: آقا! در طواف واجب، آن هم دور پنجم و ششم، چرا بيرون رفتيد؟- بعضى ها از امام و خدا جلوتر مى افتند- حضرت عليه السلام فرمودند:
💥كارى مهم تر از طواف به وجود آمد؛ و
آن هم نجات يك گرفتار بود
📚برگرفته از کتاب مرگ و فرصتها
نوشته استاد حسین انصاریان
ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@maktab_ommeabiha
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
🌷 #حکایت تاجر متوكل
✨در زمان پيامبر اسلام صلی الله عليه و آله و سلم مردی هميشه متوكل به خدا بود و برای تجارت از شام به مدينه می آمد. روزی در راه دزد شامی سوار بر اسب، بر سر راه او آمد و شمشير به قصد كشتن او كشيد.
✨تاجر گفت: ای سارق اگر مقصود تو مال من است، بيا بگير و از قتل من درگذر.
✨سارق گفت: قتل تو لازم است، اگر ترا نكشم مرا به حكومت معرفی می كنی.
✨تاجر گفت: پس مرا مهلت بده تا دو ركعت نماز بخوانم؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند. مشغول نماز شد و دست به دعا بلند كرد و گفت: بار خدايا از پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم تو شنيدم هر كس توكل كند و ذكر نام تو نمايد در امان باشد، من در اين صحرا ناصری ندارم و به كرم تو اميدوارم.
✨چون اين كلمات بر زبان جاری ساخت و به دريای صفت توكل خويش را انداخت، ديد سواری بر اسب سفيدی نمودار شد، و سارق با او درگير شد.
✨آن سوار به يك ضربه او را كشت و به نزد تاجر آمد و گفت: ای متوكل، دشمن خدا را كشتم و خدا تو را از دست او خلاص نمود.
✨تاجر گفت: تو كيستی كه در اين صحرا به داد من غريب رسيدی؟ گفت: من توكل توام كه خدا مرا به صورت ملكی در آورده و در آسمان بودم كه جبرئيل به من ندا داد: كه صاحب خود را در زمين درياب و دشمن او را هلاك نما. الان آمدم و دشمن تو را هلاك كردم، پس غايب شد.
✨تاجر به سجده افتاد و خدای را شكر كرد و به فرمايش پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم در باب توكل اعتقاد بيشتری پيدا كرد. پس تاجر به مدينه آمد و خدمت پيامبر صلی الله عليه و آله رسيد و آن واقعه را نقل كرد، و حضرت تصديق فرمود.
✨آری توكل انسان را به اوج سعادت می رساند و درجه متوكل درجه انبياء و اولياء و صلحاء و شهداء است.
📚 خزينه الجواهر،
ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@maktab_ommeabiha
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
4_5866418833727689115.mp3
4.52M
🔊 #صوت_مهدوی
🔹دریای جود
سه #حکایت از جود و بخشش بیانتهای امام جواد علیهالسلام.
📚کشفالغمة، ج۲، ص۳۶۸.
📚الكافی، ج ۴، ص۴۳.
📚الكافی، ج۵، ص ۱۱۱.
#امام_جواد_علیه_السلام
#مهدویت
#امام_زمان
🔶برای دیگران هم ارسال کنید
ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@maktab_ommeabiha
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯