✳ ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود اما...
🔻 پسرم از روی پلهها افتاد. دستش شکست. بیشتر از من، عبدالحسین هول کرد. بچه را که داشت بهشدت گریه میکرد، بغل گرفت. از خانه دوید بیرون. چادر سرم کردم و دنبالش رفتم. ماتم برد وقتی دیدم دارد میرود طرف خیابان. تا من رسیدم بهش، یک تاکسی گرفت. در آن لحظهها، ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود.
👤 راوی: همسر #شهید_عبدالحسین_برونسی
📚 برگرفته از کتاب #سالکان_ملک_اعظم ۲ «منزل برونسی»
📛 #بیت_المال
💎ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@maktab_ommeabiha
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✳️ دیگه به اون خونه برنمیگردم!
🔻 استوار مقابل یکی از خانهها پیاده شد و زنگ خانه را زد. به من گفت: «تو از حالا در خدمت صاحب این خانهای. هر چی هم گفتند بیچونوچرا اطاعت میکنی». پیرزنِ خدمتکار راهنماییام کرد به سمت اتاقی. چند بار «یا الله» گفتم. زن جوانی صدا زد: «یا الله سرت را بخورد! بیا تو دیگه». قدم که جلو گذاشتم تمام تنم خیس عرق شد. مقابلم زن جوان بیحجابی با آرایش غلیظ نشسته بود و پاهایش را روی هم انداخته بود. سرم رو انداختم پایین و سریع برگشتم بیرون و هرچی هم پیرزن خدمتکار اصرار کرد که: «برگرد پسر، اگر بری میکشنت» توجهی نکردم. بیرون اومدم و پرسانپرسان پادگان رو پیدا کردم. تو پادگان هرچی اصرار و تهدید کردند نتونستند خامم کنند که برگردم و گماشته زن بیحجاب یک سرهنگ بیغیرت بشم.
🔺 پادگان هجده سرویس بهداشتی داشت که در هر نوبت چهار نفر تمیزش میکردند. یک هفته تمام، یک نفره شدم مسئول نظافت همه سرویسها. روز هشتم سرگرد آمد. فکر میکرد این تنبیه نظرم رو عوض کرده. گفت: «حالا آدم شدی؟» گفتم: «جناب سرگرد! اگر بگی تا آخر خدمت، همه نجاستها را با سطل، خالی کنم توی بشکه و ببرم بیابون، با افتخار انجام میدم، اما دیگه به اون خونه برنمیگردم؛ حتی اگه منو بکشید». بیست روزی همونجا بودم. آخر کار دیدند حریفم نمیشوند، منتقلم کردند گردان خدمات.
📚 از کتاب «خاکهای نرم کوشک» | زندگینامه سردار #شهید_عبدالحسین_برونسی
👤 #سعید_عاکف
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
💎ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@maktab_ommeabiha
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯