سه روز بود که مهدی چشم روی چشم نگذاشته بود. همان طور که بیسیم در دستش بود، خوابش گرفت.
اسماعیل صادقی گفت: صدای بی سیم را کم کن و آرام صحبت کن تا آقا مهدی دقایقی بخوابد.
یک ربع نشده سراسیمه از خواب بیدار شد. رفت بیرون. قدم میزد و خیلی ناراحت بود..
می گفت چرا گذاشتید بخوابم؟
بچههای مردم در خطمقدم زیر آتش و من اینجا راحت گرفته و خوابیدهام.
طوری به خودش نهیب میزد که انگار سه روز است که خوابیده است.
#شهید_مهدی_زین_الدین
#تولدت_مبارک_فرمانده🍃
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
حاجقــاســم مردم را با محبت جذب کرد. حتی میخواست کسانی را که از روی غفلت و جهالت مسیر اشتباه را طی کرده بودند، به مسیر بیاورد و به جریان انقلاب بازگرداند. بارها به من گفت دوست دارم وقتی سوار هواپیما میشوم، در کنار من کسی بنشیند و از من سؤال کند و من به سؤالات او جواب دهم.
احساس خستگی نمیکرد و با همه مشغلههایی که داشت، جذب و توجیه مردم را هم دنبال میکرد. در یکی از سفرهایش به سوریه و لبنان که تقریباً 15 روز طول کشیده بود، وقتی برگشت شهید پورجعفری که همراه همیشگی حاج قاسم بود به من گفت حاج قاسم در این 15 روز شاید 10 ساعت هم نخوابیده است، با این حال وقتی سوار هواپیما میشد اگر کسی در کنارش بود دوست داشت با او هم صحبت کند و پاسخهای او را بدهد.
به خانواده شهدا سر میزد. من خودم با ایشان چند بار همراه بودم. بعضی وقتها که اولین بار به خانه شهیدی میرفتیم، رفتارش طوری بود که انگار سالهاست آنها را میشناسد. تحویلشان میگرفت و درد دل بچهها را میشنید. به آنها هدیه میداد و با آنها عکس میگرفت.
خیلی خودمانی بود، نصیحتشان میکرد. از کوچکترین چیزی هم غفلت نداشت؛ مثلاً وقتی در جلسهای دخترخانمی کمی از موهایش بیرون افتاده بود، روی کاغذ مینوشت و به او میداد تا حجابش را درست کند. به حجاب بچههای خود و بچههای شهدا حساسیت داشت. مرام او حرکت در مسیر امر به معروف و نهی از منکر بود.
📚خاطرات «حجتالاسلام علی شیرازی»
از حاج قاسـم سلیمانی
#زندگی_به_سبک_حاج_قاسم🌱
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
خاطرات شهید مدافع حرم عباس دانشگر به روایت پدر
بعد از دو هفته از شهادتش، ساکش به دستمان رسید وسایل داخل ساک را یک به یک دیدم و ساک را کنار اتاق گذاشتم. در نیمههای شب ناگاه صدای اذان را شنیدم و از خواب پریدم. ساعت را نگاه کردم. دیدم نیم ساعت به اذان شرعی مانده؛ هیجان تمام وجودم را گرفته بود؛ دویدم در حیاط خانه که ببینم صدای اذان از مناره مسجد است یا نه! متوجه شدم صدای اذان از داخل خانه است؛ وقتی خوب دقیق شدم؛ دیدم اذان از ساک کنار اتاق است. سراسیمه به سمتش رفتم و گوشی تلفن عباس در ساک بود؛ گرفتم، نگاهم به آن خیره شد... روی صفحه نوشته بود: «اذان به وقت حلب»
#معرفی_کتاب
#آخرین_نماز_در_حلب
به کوشش: #مومن_دانشگر
توسط #انتشارات_شهیدکاظمی
جهت مشاهده و تهیه کتب از طریق زیر اقدام کنید
سایت من و کتاب
https://b2n.ir/j72548
سایت انتشارات شهیدکاظمی
https://b2n.ir/515723
نسخه الکترونیک
https://b2n.ir/n10168
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بشنوید| سخنان حاج قاسم درباره شهید حاج یونس زنگی آبادی
#شهید_یونس_زنگی_آبادی❤️
#شهدای_کرمان🌱
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
"انا لله و انا الیه راجعون"
✅ استاد و راوی دفاع مقدس
برادر عزیزم جناب آقای حاج سید مجید هنری
سلام علیکم؛
مصیبت درگذشت همشیره بزرگوارتان را به حضرتعالی و سایر بازماندگان تسلیت عرض می نماییم.
از درگاه پروردگار متعال برای شما و سایر بازماندگان صبر و اجر و برای آن مرحومه علو مرتبه ربانی و رحمت واسعه الهی را مسالت داریم.
امید آن است که به فضل الهی، همشیره بزرگوارتان قرین رحمت ربوبی گردند...
سیاری
http://eitaa.com/sayarimojtabas
http://t.me/sayarimojtabas
http://eitaa.com/raviannoorshohada
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
جنگ تمام شده بود. یگان ها از وسط میدان جنگ برگشته بودند توی شهر، لشکر ثارالله به کرمان هم. مأموریت حاجی شده بود برقراری امنیت شرق کشور، کرمان، سیستان وبلوچستان و هرمزگان.
سلاح گرم مثل نقل و نبات ریخته بود توی دست و بال اشرار. تا می توانستند آتش می سوزاندند و جولان می دادند. عده کمی از مردم را هم به بهانه پول کشانده بودند سمت خودشان، گروگان می گرفتند، اخاذی می کردند و ترس و دلهره می انداختند به جان زن و بچه مردم.
حاجی شرشان را خواباند. هم از رسانه ها اعلام کرد، هم بزرگان طایفه ها را دعوت کرد. حرف آخرش را اول زد. گفت:« تا تاریخ فلان باید سلاح هاتون رو تحویل بدید. داشتن سلاح جُرمه و اگه تحویل ندید به عنوان شرور با شما برخورد می کنم.»
همین طور اسلحه بود که می آوردند تحویل می دادند.
راوی : مهدی ایرانمنش
#حاج_قاسم 🍃
#کتاب_سلیمانی_عزیز 🌷
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
«سرم ترکش خورده بود و مجبور شدم به بيمارستان بروم. براي عمل جراحي سرم را تراشيدند. رفتم جلوي آينه و به آقايي که تيغ در دستش بود، گفتم: ابرو و ريشم را هم بزن.
آن آقا گفت: يعني چي؟
گفتم: مال خودم است ديگر؛ بزن کاريت نباشه.
ابرو و محاسنم را زدند و وقتي جلوي آينه رفتم، خودم را نشناختم.
پيش خودم گفتم سيد (پدرم) را سر کار بگذارم. روي ويلچر نشستم و خودم را جلوي در ورودي بيمارستان رساندم تا سيد بيايد.
بابا از در آمد داخل. از کنارم رد شد. اما مرا نشناخت.
گفتم سيد! کجا ميري؟
ـ بندهزاده مجروح شده آمدم ببينمش.
ـ آقازادهتان کي باشن؟
ـ آقا سيدرضا دستواره.
ـ اِ، آقا رضا پسر شماست. عجب بچه شجاع و دليري داريد شما. تو فاميلتون به کي رفته؟ ويلچر منو هُل بده تا شما را ببرم تو اتاق آقا رضا. و باهم راهي اتاق شديم.
ـ حاج آقا! ميداني کجاي آقا رضا تير خورده؟
ـ نه، اولين باره ميروم او را ببينم.
ـ نترس، دستش کمي مجروح شده.
ـ خدا رو شکر.
ـ حاج آقا! دست راست رضا قطع شده اگه نميترسي.
ـ خدايا! راضيام به رضاي خدا.
ـ حاج آقا! دست چپش هم قطع شده.
ـ خدا رو شکر؛ خدايا! اين قرباني را قبول کن.
در آسانسور صحبت را به جايي رساندم که پاي راست خودم را قطع کردم. بابا تکاني خورد و کمي ناراحت شد. تا بالاي تخت که رسيديم، آمد که مرا روي تخت بگذارد، طوري وانمود کردم که رضا دستواره را بدون دست و پا خواهد ديد... کمي ناراحت شد و اشکش درآمد.
ـ حاج آقا! خيلي باحالي؛ بچهات 10 دقيقه پيش شهيد شد او را بردند سردخانه! اين بار ديگر لرزه به تن پدرم افتاد، اشکش درآمد و رو به قبله ايستاد و گفت: خدايا! اين قرباني را از ما بپذير.
با خنده گفتم: بابا! خيلي بيمعرفتي، ما را کُشتي تمام شد، رفت.
پدرم يک نگاهي کرد و تازه ما را شناخت. گفت:اي پدرسوخته! اينجا هم دست از شيطنت برنميداري؟!»
#شهید_رضا_دستواره🌷
به نقل از خود شهید
#طنز_جبهه
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani