خاطرات شهید مدافع حرم عباس دانشگر به روایت پدر
بعد از دو هفته از شهادتش، ساکش به دستمان رسید وسایل داخل ساک را یک به یک دیدم و ساک را کنار اتاق گذاشتم. در نیمههای شب ناگاه صدای اذان را شنیدم و از خواب پریدم. ساعت را نگاه کردم. دیدم نیم ساعت به اذان شرعی مانده؛ هیجان تمام وجودم را گرفته بود؛ دویدم در حیاط خانه که ببینم صدای اذان از مناره مسجد است یا نه! متوجه شدم صدای اذان از داخل خانه است؛ وقتی خوب دقیق شدم؛ دیدم اذان از ساک کنار اتاق است. سراسیمه به سمتش رفتم و گوشی تلفن عباس در ساک بود؛ گرفتم، نگاهم به آن خیره شد... روی صفحه نوشته بود: «اذان به وقت حلب»
#معرفی_کتاب
#آخرین_نماز_در_حلب
به کوشش: #مومن_دانشگر
توسط #انتشارات_شهیدکاظمی
جهت مشاهده و تهیه کتب از طریق زیر اقدام کنید
سایت من و کتاب
https://b2n.ir/j72548
سایت انتشارات شهیدکاظمی
https://b2n.ir/515723
نسخه الکترونیک
https://b2n.ir/n10168
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بشنوید| سخنان حاج قاسم درباره شهید حاج یونس زنگی آبادی
#شهید_یونس_زنگی_آبادی❤️
#شهدای_کرمان🌱
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
"انا لله و انا الیه راجعون"
✅ استاد و راوی دفاع مقدس
برادر عزیزم جناب آقای حاج سید مجید هنری
سلام علیکم؛
مصیبت درگذشت همشیره بزرگوارتان را به حضرتعالی و سایر بازماندگان تسلیت عرض می نماییم.
از درگاه پروردگار متعال برای شما و سایر بازماندگان صبر و اجر و برای آن مرحومه علو مرتبه ربانی و رحمت واسعه الهی را مسالت داریم.
امید آن است که به فضل الهی، همشیره بزرگوارتان قرین رحمت ربوبی گردند...
سیاری
http://eitaa.com/sayarimojtabas
http://t.me/sayarimojtabas
http://eitaa.com/raviannoorshohada
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
جنگ تمام شده بود. یگان ها از وسط میدان جنگ برگشته بودند توی شهر، لشکر ثارالله به کرمان هم. مأموریت حاجی شده بود برقراری امنیت شرق کشور، کرمان، سیستان وبلوچستان و هرمزگان.
سلاح گرم مثل نقل و نبات ریخته بود توی دست و بال اشرار. تا می توانستند آتش می سوزاندند و جولان می دادند. عده کمی از مردم را هم به بهانه پول کشانده بودند سمت خودشان، گروگان می گرفتند، اخاذی می کردند و ترس و دلهره می انداختند به جان زن و بچه مردم.
حاجی شرشان را خواباند. هم از رسانه ها اعلام کرد، هم بزرگان طایفه ها را دعوت کرد. حرف آخرش را اول زد. گفت:« تا تاریخ فلان باید سلاح هاتون رو تحویل بدید. داشتن سلاح جُرمه و اگه تحویل ندید به عنوان شرور با شما برخورد می کنم.»
همین طور اسلحه بود که می آوردند تحویل می دادند.
راوی : مهدی ایرانمنش
#حاج_قاسم 🍃
#کتاب_سلیمانی_عزیز 🌷
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
«سرم ترکش خورده بود و مجبور شدم به بيمارستان بروم. براي عمل جراحي سرم را تراشيدند. رفتم جلوي آينه و به آقايي که تيغ در دستش بود، گفتم: ابرو و ريشم را هم بزن.
آن آقا گفت: يعني چي؟
گفتم: مال خودم است ديگر؛ بزن کاريت نباشه.
ابرو و محاسنم را زدند و وقتي جلوي آينه رفتم، خودم را نشناختم.
پيش خودم گفتم سيد (پدرم) را سر کار بگذارم. روي ويلچر نشستم و خودم را جلوي در ورودي بيمارستان رساندم تا سيد بيايد.
بابا از در آمد داخل. از کنارم رد شد. اما مرا نشناخت.
گفتم سيد! کجا ميري؟
ـ بندهزاده مجروح شده آمدم ببينمش.
ـ آقازادهتان کي باشن؟
ـ آقا سيدرضا دستواره.
ـ اِ، آقا رضا پسر شماست. عجب بچه شجاع و دليري داريد شما. تو فاميلتون به کي رفته؟ ويلچر منو هُل بده تا شما را ببرم تو اتاق آقا رضا. و باهم راهي اتاق شديم.
ـ حاج آقا! ميداني کجاي آقا رضا تير خورده؟
ـ نه، اولين باره ميروم او را ببينم.
ـ نترس، دستش کمي مجروح شده.
ـ خدا رو شکر.
ـ حاج آقا! دست راست رضا قطع شده اگه نميترسي.
ـ خدايا! راضيام به رضاي خدا.
ـ حاج آقا! دست چپش هم قطع شده.
ـ خدا رو شکر؛ خدايا! اين قرباني را قبول کن.
در آسانسور صحبت را به جايي رساندم که پاي راست خودم را قطع کردم. بابا تکاني خورد و کمي ناراحت شد. تا بالاي تخت که رسيديم، آمد که مرا روي تخت بگذارد، طوري وانمود کردم که رضا دستواره را بدون دست و پا خواهد ديد... کمي ناراحت شد و اشکش درآمد.
ـ حاج آقا! خيلي باحالي؛ بچهات 10 دقيقه پيش شهيد شد او را بردند سردخانه! اين بار ديگر لرزه به تن پدرم افتاد، اشکش درآمد و رو به قبله ايستاد و گفت: خدايا! اين قرباني را از ما بپذير.
با خنده گفتم: بابا! خيلي بيمعرفتي، ما را کُشتي تمام شد، رفت.
پدرم يک نگاهي کرد و تازه ما را شناخت. گفت:اي پدرسوخته! اينجا هم دست از شيطنت برنميداري؟!»
#شهید_رضا_دستواره🌷
به نقل از خود شهید
#طنز_جبهه
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
نام : محمد
نام خانوادگی: نصرالهی
سال تولد : 1342
محل تولد: کرمان
آخرین مسئولیت:
معاون ستاد لشکر 41 ثارا...
تاریخ شهادت : اسفند ماه 1364- فاو
زندگینامه🌷
شهید نصرالهی دوران کودکی خود را همراه با کارو تحصیل در کرمان سپری کرد، درنوجوانی با آثار استاد مطهری و دکتر شریعتی آشنا شد . او شیرازه فکری خود را بر پایه آثار اسلامی بنا کرد و با همین معیار به مبارزه علیه حکومت خودکامه پهلوی کمر بست ، پیروزی انقلاب اسلامی پیروزی تفکری بود که او از نوجوانی برای خود وپیشبرد جامعه اش آن را انتخاب کرده بود.
غائله کردستان میدان دیگری بود که محمد با همه کم سن و سالی دراین میدان پخته شود تا خود را برای جنگی بزرک آماده کند.
وقتی مرزهای آرمانی و جغرافیایی ما با تانکهای حزب بعث مورد تجاوز قرار گرفت ، آن روزها محمد لباس پاسداری به تن داشت . میدان نبرد با دست نشاندههای غرب از او رزمنده ای ساخت که با همه توش وتوان ، برای سرد کردن آتشی که به جان جامعه اش افتاده بود تلاش کند. عملیات والفجر8 پایان این تلاش با اجر شهادت بود. و در اوایل اسفند ماه سال 1364 درکنار کارخانه نمک شیرینی شهادت راچشید.
🌹 فرازی از وصیتنامه شهید
بنده ، بنده ای از بندگان خدا بودم که شهادت میدهم به خدا، شهادت می دهم به رسالت پیامبر اکرم ، شهادت می دهم به رسالت همه ائمه معصوم (ع) ، شهادت میدهم به همه اصول ، مذهب ، شهادت میدهم به این جمهوری اسلامی و به این امام عزیز امیدوارم مورد قبول ایزد منان واقع گردد. پس شما قبول نمائید این شهادت را از من و دعا کنید که (خدا) قبول کند.
#شهید_محمد_نصرالهی❤️
#شهدای_کرمان🌱
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
http://eitaa.com/sayarimojtabas
http://t.me/sayarimojtabas
http://eitaa.com/raviannoorshohada
http://eitaa.com/banovaneshahideh
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
"انا لله و انا الیه راجعون"
✅ استاد و پیشکسوت دفاع مقدس
برادر عزیزم جناب آقای حاج محمود خالقی
سلام علیکم؛
مصیبت وارده را به حضرتعالی و سایر بازماندگان تسلیت عرض می نماییم.
از درگاه پروردگار متعال برای شما و سایر بازماندگان صبر و اجر و برای آن مرحومه علو مرتبه ربانی و رحمت واسعه الهی را مسالت داریم.
امید آن است که به فضل الهی، آن مرحومه قرین رحمت ربوبی گردند و با حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) محشور شوند ...
سیاری
http://eitaa.com/sayarimojtabas
http://t.me/sayarimojtabas
http://eitaa.com/raviannoorshohada
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani