eitaa logo
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
1.3هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
8 فایل
کانال ترویج مکتب شهید حاج قاسم سلیمانی اهداف👇 ۱)اعزام راویان تخصصی مکتب ۲)برگزاری دوره وکارگاه آموزش تخصصی روایتگری وتربیت استاد،مربی وراوی مکتب ۳)اعزام کاروان راهیان مکتب به استان کرمان ۴)برگزاری کنگره ویادواره حاج قاسم ⚘سیاری ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷ @Mojtabas1358
مشاهده در ایتا
دانلود
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
💐#مجید_بربری #قسمت_3 شهید مدافع حرم مجید قربانخانی شب۹۴/۱۰/۲۱ شب عجیبی بود،عمو سعید مثل همیشه،برا
💐 حرّ مدافعان حرم،شهید مجید قربانخانی✨ مجید به جای جواب،آستینش را بالا زد.روی دستش خال کوبی عجیبی بود.عمو سعید تا به حال ندیده بود.شنیده بود بین بچه ها،کسی هست که خال کوبی دارد،اما فکرش را هم نمی‌کرد آن آدم،مجید با حال و با مرام باشد. _هیچی مجید جون،کاری نمیخواد بکنی! _نمیدونم چی کار کنم.ابروم رو برده‌. _ناراحت نباش،خداوند توبه پذیره،خدا می بخشه،اگه نبخشیده بود که اینجا نبودی،مدافع حرم نمی شدی.قدر جایی رو که هستی بدون.اصلا فکر این رو که خدا تو را نبخشیده،نکن.چرا اینقدر خودت را اذیت میکنی؟ _خدایا!یا پاکش کن،يا خاکش کن! _مجید،به خدا قسم پاک شده،باور کن! عمو سعید خداحافظی کرد و رفت،به سمت تو تویاتی که از قبل منتظرش بود.چند قدم رفت و ایستاد.دستی برای مجید تکان داد و دوباره خداحافظی کرد.توی آن ظلمات شب،تنها نور چراغ های ماشین بود که غلظت تاریکی را گرفته بود.حاج سعید در ماشین را که بست و خواستند راه بیفتند،صدای مجید را شنید که پرده ی شب را می شکافت و پیش می آمد: _حاج سعید،حاج سعید،عمو سعید!به مولا قسم خودت فردا میبینی این درد سر رو،هم خاکش میکنن،هم پاکش می کنن! مجید از بین تجهیزات،چراغ قوه ای را که پیدا کرده،به پیشانی اش بسته بود.توی تاریکی شب،برای شوخی و خنده،به اتاق مرتضی کریمی آمد.با ادا و اطوارش که وارد اتاق شد،برای شوخی و خنده،به اتاق مرتضی کریمی آمد.با ادا و اطوارش که وارد اتاق شد،صدای خنده ی بلند بچه ها،تا چند اتاق دیگر هم رفت.همه به کار مجید می‌خندیدند و او هم نور چراغ را،تیز میکرد توی چشم بچه ها.از خنده،غش و ریسه می‌رفتند.شلوغی و هیاهو،اتاق را پر کرده بود.چند دقیقه ای نگذشته بود،که حال و هوای اتاق عوض شد.هيچکس نفهمید چه شد که بحث به روضه کشید.مرتضی کریمی میخواند و بقیه گریه می کردند.مجید،کارش از ضجه و جیغ هم گذشته بود.عربده می کشید،((لبیک یا زینب))میگفت و عینهو ابر نیسان،اشک می‌ریخت. آن قدر صدای گریه بچه ها،بالا گرفته بود که بیشتر رزمنده ها،از اتاق شان بیرون آمدند.پشت اتاق مرتضی کریمی ازدحام بود.از هم می پرسیدند؛(خدایا چه خبر شده).حسین امیدواری بی صدا و آرام،در اتاق را باز کرد و با همان نگاه آرام و محجوبش،تک تک بچه ها را از نظر گذراند.یکی از داخل صدا زد: _حسین جان!تو هم بیا تو،بیا استفاده ببر برادر! _حسین در را تمام باز کرد و آمد توی اتاق.آرام گوشه ای نشست و شانه هایش شروع کرد به لرزیدن. 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم:روایات سوریه 🔸صفحه: ۳۲۰-۳۲۱-۳۲۲ 🔻قسمت:۱۹۸ هم رزم شهید:اصغر فلاح زاده بعد از تکمیل درمان در ایران،دیگر نمی گذاشتند برگردد.سه مرتبه توی فرودگاه جلویش را گرفته بودند،و او به حاج قاسم زنگ زده بود.حاج قاسم پی گیر شده و اظهار ناراحتی کرده بود که《چرا نمی گذارید حسین بیاید؟》سرانجام با پی گیری و وساطت حاج قاسم،هنوز یک ماه نشده بود که به منطقه ی عملیاتی برگشت. حاج قاسم، خیلی حسین را دوست داشت، و رابطه ای بسیار صمیمی با هم داشتند؛ طوری که هر ماه که حاج قاسم به سوریه می آمد، سراغ حاج حسین را می گرفت. در جلسات اصلی که با حاج قاسم داشتیم،تا به جلسه می رسید،می گفت《حسین کو؟》می بایست دنبالش می گشتیم و پیدایش می کردیم تا بیاید،و همدیگر را ببینند. حاج حسین هم علاقه ی ویژه ای به حاج قاسم داشت.حاج حسین،دفترچه ی یادداشتی همیشه همراهش بود. می گفت《در یکی از پروازها که با حاج قاسم از ایران به سوریه هم سفر بودم، ازش خواهش کردم مطالبی را برام به یادگار بنویسه.حاج قاسم در این دفتر با خط خودش مطالبی برام نوشت که بار عرفانی داشت.》بعد از بهبود، دوباره برگشت حماه.فرماندهان سوری،همین که فهمیدند،آمدند عیادتش. قرار بود در شمال غرب حلب برای شکستن محاصره ی روستاهای نبل و الزهرا عملیاتی بشود.حاج قاسم به ابومحمد ماموریت داد که برود حلب،کمک آقاجواد.حاج حسین،تقریباً عوض شده بود؛نمی دانم چه شده بود که آمد با من مشورت کرد و گفت《حاج اصغر،به نظرت برم حلب یا جنوب؟》گفتم《نمی دونم.هر جوری که خودت راحت تری.》چون احتمال می داد که در حلب عملیات شود، رفت حلب. مدتی دوباره با ابومحمد بود. در آن عملیات، در یکی از یگان ها اجرای ماموریت کرد. البته در آن عملیات،چند روستا از جمله روستای باشکوی که در جاده ی قدیم حلب، نبّل و الزهرا بودند،آزاد شدند؛ ولی محاصره ی این دو روستا شکسته نشد. 🔻قسمت:۱۹۹ هم رزم شهید:ابوالقاسم علی نژاد(ابومحمد) زمستان ۱۳۹۳ ،سردار سلیمانی به ما ماموریت داد که برویم حلب.حدود ۵۰۰ نیروی رزمی انتخاب شد که هر ۲۰ روز به مرخصی می رفتند،و جایشان پر می شد.حاج حسین را نه در لباس مسئول، بلکه چون قبلاً در حلب خدمت کرده بود، به عنوان یک پیش کسوت،کنار این بچّه ها گذاشتیم. آن سال، حمله ای برای رسیدن به نبل و الزهرا شد.برای چند لحظه این اتصال برقرار شد؛ولی بارندگی بسیار شدید،عملیات را بسیار پیچیده و مشکل کرده بود.هیچ پشتیبان و آتشی نداشتیم. مسلحین چون در آن منطقه مستقر بودند،همه چیز در اختیار داشتند. با وجود این،روستاهای مزارع ملاح و باشکوی در آن مرحله آزاد شد. در حردتین و رتیان،نبرد سختی درگرفت.ناگاه مسلحین ورود کردند و بچه ها محاصره شدند. بعد از سه تا چهار روز،بچه ها فقط دو شهید دادند؛ولی کلی تلفات گرفته بودند. البته نشد که به سمت نبل و الزهرا برویم.یک خانه ی ویلایی در یکی از روستاهای جنوب استان حلب به نام《تل شغیب》در اختیار ما گذاشته بودند که گرم کردن آن مصیبت بود.حسین،عین شهردار جبهه ای کار می کرد؛می رفت هیزم و گازوئیل می آورد.خلاصه،شب تا صبح با این بخاری ور می رفت.سفره می انداخت و بعد می رفت دنبال نماز شب خواندن و ... ادامه دارد.... 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------ ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
» عکسی از شهید تهامی در کنار سپهبد شهید حاج «قاسم سلیمانی» به‌دست ما رسیده است، 《مصاحبه با برادر 👇》 برادرتان را برای ما بیشتر معرفی کنید؟ برادرم شهید «ابراهیم تهامی» در سن ۲۸ سالگی در عملیات «کربلای پنج» در «شلمچه» به شهادت رسید. وی از نیرو‌های کادر سپاه بود و افتخار این را داشت که از نیرو‌ها و سربازان شهید حاج «قاسم سلیمانی» باشد. در خاطرم هست که وی از خودرویی که سپاه در اختیارش قرار داده بود، استفاده شخصی نمی‌کرد، تا جایی که حتی وقتی روزی از محل کار به منزل می‌آمد، در زمان بازگشت به محل کار مادرم از وی خواست که او را تا بازار ببرد؛ اما برادرم با عذرخواهی به جهت اینکه ماشین متعلق به بیت‌المال است، از این کار امتناء کرد.هر زمان نیز مادرم بحث ازدواجش را مطرح می‌کرد، برادرم می‌گفت مسئولیتی برعهده من است و تا تمام نشود، نمی‌توانم به مسائل دیگر فکر کنم. او مسئولیت‌های متعددی در سپاه داشت و ما بعد از شهادت وی، متوجه این مسئولیت‌ها شدیم. وی از مال دنیا یک خودرو و یک کتابخانه بزرگ داشت که در وصیت‌نامه خود، همه آن‌ها را به جبهه بخشید.🌷 راوی برادر شهید 🍃 شهدای شهر سیرجان ☝️🕊 🌷نثار روح مطهر شهیدان والامقام فاتحه و صلوات 🌷 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
معرفی شهید ان تهامی پدر وپسر شهید محمد تهامی تاریخ تولد: ۱۲ / ۱۰ / ۱۳۰۳ تاریخ شهادت :۳۰ / ۱/ ۱۳۶۷ محل شهادت جاده سیرجان کرمان بسیجی شهید شهید عزیز بنا بود وبا ریختن عرق نان خانواده را تا مین می کرد ** به اسلام و قرآن اعتقاد راسخ داشت . از ویژگی‌ها ی روحی واخلاقی ایشان انسان دوستی وصله رحم را می توان نام برد . امام صادق عليه السلام: صله رحم، اعمال را پاكيزه، اموال را بسيار، بلا را برطرف و حساب (قيامت) را آسان مى كند و مرگ را به تأخير مى اندازد. [كافى، ج ۲، ص ۱۵۷، ح ۳۳] شهید ابراهیم تهامی تاریخ تولد: ۴/۶/ ۱۳۴۹ تاریخ شهادت : ۱۶ /۱۲ / ۱۳۶۵ محل شهادت :شلمچه نام عملیات : کربلای ۵ پاسدار قهرمان اسلام به نماز و روزه علاقه خاصی داشت همین یک ویژگی شهید برای ما بس است تا مارا به عاقبت بخیری برساند امام على علیه السلام : هیچ عملى نزد خداوند، محبوب تر از نماز نیست پس هیچ کار دنیایى شما را در وقت نماز به خود مشغول ندارد. مراسم یاد بود شهیدان تهامی و وجشن ولادت سه ساله کربلا حضرت رقیه (س) دیشب ۱۵ اسفند ۱۴۰۲ در مسجد امیرالمؤمنین(ع) نجف شهر سیرجان بر گذار شد ✌️ اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍روایت بی بی سیده حبیبه سیف الحسینی مادر سردار شهید محمدرضا کاظمی زاده از آخرین باری که شهید حاج حسین بادپا برای شهید کاظمی زاده یادواره گرفت و دعای مادر شهید برای شهادت او... 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
همسایه ابدی🌹🌹 ❤️ سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در بخشی از وصیت نامه خود خطاب به همسرش خواسته بود که در کنار مزاربسیجی شهید محمد حسین یوسف‌ الهی به خاک سپرده شود. ❤️بسیجی شهید محمد حسین یوسف الهی، جانشین اطّلاعات عملیّات لشگر ۴۱ ثارالله کرمان بود ودر دوران پنج ساله حضورش در جنگ ،پنج نوبت مجروح شد و سرانجام در27 بهمن سال ۱۳۶۴در عملیّات والفجر 8 در ۲۴ سالگی به درجه رفیع شهادت رسید. روحش شاد و یادش گرامی باد. 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نگاهۍ کن که بمیرم . . شنیده‌ام گفتند ؛ در عشق هرکه بمیرد شهید خواهد بود .. ♥️
*🖤 *شهید ابوالمهدی مهندس* فرمانده حشد شعبی(نیروی مردمی) در کنار نیروی قدس سپاه پاسداران با داعش می‌جنگید پدرش عراقی و مادرش ایرانی بود دخترش زینب میگوید : تا چند سال گذشته کسی پدرم را نمی‌شناخت، اما وقتی برخی در خیابان پدرم را می‌دیدند، او را با حاج قاسم اشتباه می‌گرفتند سفیدی موهای آنها در راه جهاد هر دو مثل هم و رابطه برادریشان را نیز محکم کرده بود، *هر دو مانند حضرت ابراهیم چون بت‌شکن بودند..* سوختند و وارد آتش شدند* خیابان فرودگاه بغداد بسیار تمیز و پاکیزه بود ..اما بعد از این اتفاق تمام دیوارها پر از ترکش شده است. ایالات متحده آمریکا ابوالمهدی مهندس را در لیست تروریستی خود به عنوان یکی از چند تروریست خطرناک جهان گنجانده بودند* او در حمله راکتی بالگردهای آمریکایی در فرودگاه بغداد به همراه حاج قاسم و همرزمانش به ملکوت اعلی پرواز کرد. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
💐#مجيد_بربری #قسمت_4 حرّ مدافعان حرم،شهید مجید قربانخانی✨ مجید به جای جواب،آستینش را بالا زد.روی
💐 سه نصفه شب_۹۴/۱۰/۲۱ بچه ها همه شان جمع بودند،سیّد فرشید ،گردان به گردان میرفت و توجیهات عملیات و شرایط خط مقدم را،به رزمنده ها گوشزد میکرد.اما هیچ کجا مجید را ندید.اصلا در فکر مجید نبود.از این طرف به آن طرف میرفت،آن قدر عجله داشت که راه نمیرفت،میدوید.تقریبا همه آماده بودند.قرار نبود مجید را ببرند.اصلا قرار نبود مجید،توی عملیات باشد.فرمانده هان گفته بودند،مجید را توی خانه هایی که ساکنیم،نگهبان می گذاریم تا برویم عملیات و برگردیم.مجید ولی به قول خودش،قرار بود همه را بپیچاند،که پیچاند.دم رفتن هم دست از شوخی برنمی‌داشت، حاج قاسم را دید کلاه نظامی سرش نگذاشته بود. _حاجی!چرا کلاه نذاشتی؟ _مجید جون!برای چی کلاه سرم بذارم؟ مجید کلاهش را پایین تر کشید و محکم ترش کرد.ذوق زده گفت: _دیروز به بابام زنگ زدم، بابام گفت:دیگه حالا با اجازه یا بی اجازه ما رفتی سوریه؟اشکالی نداره،ولی بابا هرجا رفتی،کلاه از سرت ورندار،محکم ببندش که یه وقت تیر نیاد بشینه تو سرت! _خب مجید جون،بابات به تو گفته ،به من که نگفته! _از ما گفتن بود حاجی جون! ده دوازده تایی تویوتا آمد دم کوچه.بچه ها یکی یکی سوار تویوتا ها شدند.دو نفر عقب و هفت هشت نفری هم عقب نشستند و راه افتادند به سمت خان طومان. مجید هم توی یکی از همین تویوتا ها بود و کسی از سوار شدن و آمدنش به منطقه عملیاتی خبر نداشت.شرايط منطقه، اصلا مناسب نبود.هرکسی نمازش را به طریقی خواند.کسی از یک ساعت بعدش،خبر نداشت که آیا زنده می ماند یا نه؟ 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
سلامٌ‌على‌أرواحٍ‌طاهرةٍ‌أبت‌الموت إلاشرفاً‌فاستُشهِدت .. سلام‌بر‌روح‌و‌جان‌های‌پاكی‌كه چيزی‌جز‌شرف‌از‌مرگ‌نخواستند وشهید‌شدند ... 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم: روایات سوریه 🔸صفحه: ۳۲۵-۳۲۴-۳۲۳ 🔻 ادامه قسمت: ۱۹۹ هم رزم شهید: ابولقاسم علی نژاد (ابو محمد) آنجا پایش را در یک کفش کرد که من می خواهم بروم نبل. گفتم «حسین، بابا، الان چطوری می خوای بری نبل؟! ما که ارتباطی نداریم! عملیات هم که متوقف شده.» از دستم خیلی ناراحت شد. من اختیاری نداشتم؛ ضمن این که بخش عظیمی از کشور سوریه ،در دست داعش وجبهه النصره بود. اگر می خواست نبل برود، می بایست از طرف ترکیه ومناطق کرد نشین می رفت. خوب می بایست با یکی صحبت می شد وارتباطی با کردان نداشتیم. برای همین گفتم: تو پارتی ات کلفته! بیا برو سراغ حاج قاسم. حاج حسین بعد از مدتی برای عملیاتی که قرار بود در استان های جنوبی سوریه از جمله استان درعا وقنیطره بشود، به دمشق آمد واز حاج قاسم درخواست کرد که از قرار گاه امام سجاد(ع) به قرارگاه حضرت زینب(س)منتقل شود تا بتواند در این عملیات شرکت کند. حاج قاسم از فرمانده ی قرارگاه حضرت زینب(س) خواست حاج حسین را در آن قرارگاه به کار گیرد. سرانجام رفت جنوب. یکی از فرماندهان محور های عملیاتی آن قرارگاه شد. ودر عملیات آزاد سازی شهر دیرالعدس تصرف وتثبیت تل قرین، همین مسئولیت را داشت. 🔻قسمت: ۲۰۰ همرزم شهید: شیخ عباس حسینی حاج حسین بعد از مجروحیتش برگشت منطقه. در گیری ها تقریبا تمام شده وکار خاصی نبود. از طرفی، درگیری ای هم بین فرماندهان ایرانی وسوری پیش آمده بود حاج حسین با فرماندهان سوری رابطه ی خوبی داشت. آن ها خیلی به حاج حسین احترام می گذاشتند وخیلی دوستش داشتند. از طرف دیگر هم برخی فرماندهان ایرانی قول هایی می دادند و بهشان عمل نمی کردند. حاج حسین، این وسط گیر کرده بود که چکار باید بکند؟! برایش خیلی سخت شده بود. می گفت: من شرمنده می شم وقتی به فرماندهان سوری هی قول می دیم، هی عمل نمی کنیم. من باید جوابگو باشم. دیگه خسته شده ام. نمی تونم توی منطقه بمونم. ما تقریبا کار خاصی درحماه نداشتیم و می خواستیم تیپی به نام سید الشهدا(ع) را به حلب اعزام کنیم. حاج حسین هم موقع اعزام، برای سازماندهی ،همراه تیپ به حلب رفت و یک ماه کنار ابو محمد ماند. چون درگیری ها بیشتر به سمت دمشق کشیده شده بود و سید ابراهیم که مدتی با ایشان کار کرده بود،در دمشق بود‌، حاج حسین هماهنگ کرد ورفت جنوب. دوست داشت با فاطمیون کار کند. تقریبا پنج شش ماه با فاطمیون کار کرد. بعد ازاین که حاج حسین در دمشق بود، به علت درگیری های کاری، ازهمدیگر زیاد خبری نداشتیم. 👇 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------ ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سردار سلیمانی: شهید همت سوار بر موتور -نه سوار بر بنز ضدگلوله- به صورت ناشناس به شهادت رسید و تا ساعتها کسی نمیدانست او همت است... ♦️امروز سالگرد شهادت محمدابراهیم همت فرمانده لشکر ۲۷ محمدرسول الله(ص) هست 🕊شادی روحشان صلوات 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
✍عکس ماندگار شهید حاج احمد امینی شهید سید حمید میرافضلی و شهید علی عابدینی به مناسبت هفدهم اسفند سالروز شهادت سردار شهید سید حمید میرافضلی قسمت اول جزیره مجنون غروب ۱۷ اسفند ۱۳۶۲ شهید قاسم سلیمانی شهید همت در ترک موتور نه در بنز ضد گلوله و در فضای ویژه همت در ترک موتور و ناشناس در ضلع وسطی جزیره مجنون شهید شد و بیش از دو ساعت کسی نمی‌دانست آن که افتاده همت است مسئول تدارکات گردان ۴۱۰ حضرت رسول صل الله لشکر ۴۱ ثارالله بودم برای گرفتن شام و جیره شبانه در محل بنه تدارکاتی لشکر ۴۱ ثارالله که مسئولیت آن به عهده حاج اکبر پورتوسلی بود آمده بودم نزدیکیهای غروب آفتاب بود شهید احمد سلیمانی با موتور آمد به حاج اکبر پورتوسلی گفت یک ماشین بفرستید نزدیک سنگر شهید حاج قاسم دو تا جنازه شهید هست بیارن حاج اکبر رو به من کرد و گفت شما بروید منم که آماده بودم سریع با مرحوم محمدعلی بابایی که سال ۱۴۰۱ در جاده یزد به رحمت خدا رفت دوتایی با ماشین تدارکات گردان که اتاق آن را هم برای تردد پشت خاکریزها برداشته بودیم با تعدادی پتو به طرف سنگر حاج قاسم حرکت کردیم. فاصله زیادی از بنه تدارکاتی مقر اصلی لشکر ۴۱ ثارالله تا سنگر حاج قاسم نبود از روی پد نمی شد تردد کرد به ناچار از پایین پد آمدیم کنار پیکر پاک شهیدان پیاده شدیم شهیدان را نمی شناختم و نمی دانستم که این دو شهید حاج همت و میرافضلی باشند به هر صورت ابدان پاک آنها را داخل پتو گذاشتیم و دو نفری بلند کردیم گذاشتیم بالای وانت تدارکات کنار دو شهید یک دستگاه موتور تریل هم بود که ترکش خورده بود. :http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره روز گذشته رهبر انقلاب از جلسه عجیب با فرماندهان سپاه و نقل‌قول حاج قاسم از همسرشان برای حضرت آیت‌الله خامنه‌ای ❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت رهبرانقلاب از نقش شهید حاج قاسم سلیمانی در پر کردن مشت فلسطینی‌ها 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
پیوسته آرزو کنمت! بلکه آرزو؛ از شرم ناتوانی خود جان به سر شود...💔 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
چون رهند از دست خود دستی زنند... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
💐#مجید_بربری #قسمت_5 سه نصفه شب_۹۴/۱۰/۲۱ بچه ها همه شان جمع بودند،سیّد فرشید ،گردان به گردان میرفت
💐 نزدیک منطقه خان طومان گردان مرتضی کریمی به خط شد که اول راه بیفتد.حاج مهدی با صدای بلند حرف می‌زد و دستور می داد: _مرتضی کریمی! گردانت را بردار و بزن به خط! نیروهای مرتضی می بایست یکی یکی،از پشت دیوار آجریِ نصف و نیمه ای که معلوم بود،از اصابت توپ و تیر،به این حال و وضع افتاده،می پریدند و وارد دشت می شدند.دشتی وسیع که از انبوه درخت های کاج و زیتون پر بود.هدف،گرفتن تپه ای بود که عرب ها به آن((تَل)) می‌گفتند.بعد از گرفتن تل،چند تا خانه،هدف بعدی بچه ها بود.سوز سرمای دم صبح،به صورت شان سیلی میزد و همه منتظر بالا آمدن آفتاب بی رمق دی ماه بودند. مرتضی کریمی بلند فرمان داد: _بچه ها لبیک یا زینب،یاعلی،حرکت! حاج مهدی کنار دیوار ایستاده بود و یکی یکی بچه ها را وارد خط میکرد.مجید نفر دوم یا سوم بود که می‌خواست وارد خط شود. تا چشم حاج مهدی به مجید افتاد،خونش به جوش آمد: _مجید!تو اینجا چه غلطی میکنی ؟کی تو را تا اینجا آورده، برو عقب،برو فقط نبینمت ،تا بفرستمت عقب. نگاهی به حاج مهدی کرد.برعکس همیشه که جوابی دست به نقد در جیبش داشت،این بار حرفی نزد.فقط نگاهش بود که حرف می‌زد.آرام آرام رفت ته ستون .صدای شلیک تیر و ((لبیک یا زینب))بچه ها در هم پیچیده بود.همه لبیک گویان به سمت خودش برگرداند.این صدای ((لبیک یا زینب )) مجید بود،بیشتر فرماندهان هاج و واج مانده بودند.مجید شانه به شانه حاج قاسم می دوید.همه توانش را در صدایش جمع کرده بود و یک ریز لبیک میگفت.حاج قاسم تا صدایش را شنید،داد زد: _مجید!تو این جا چی کار میکنی،مگه قرار نبود نیایی؟تو را میخواستن برگردونن عقب. _از زیر دست حاج مهدی فرار کردم و اومدم .مگه من مُرده م که این نامردا بخوان،به بی بی نگاه چپ کنن. این را گفت و بلندتر از قبل فریاد زد: _لبیک یا زینب😭😢 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
🔰 فدای این دست هایی که در راه خدا داده شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ೋღ 💖 ღೋ ⏰ در دل مردم ما شوق شهادت باقی ست به شهیدان وطن بانگ ارادت باقی ست همه ی شهر پر از عطر سلیمانی شد رفت سردار ولی راه سعادت باقی ست 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم از همت می‌گوید ☝️☝️ همت بر جان‌ها حکومت می‌کند 💫 🌹 ۱۷ اسفند سالروز شهادت شهید حاج محمد ابراهیم همت فرمانده دلاور لشکر۲۷محمدرسول الله(ص) گرامی باد. 🌹میخواهید خـدا عاشق شما شود؟ قدم میزنید برای خـدا باشد... گام برمی دارید برای خـدا باشد... سخن می‌گوئید برای خـدا باشد... همه چیز و همه چیز برای خـدا باشد... 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
💐#مجید_بربری #قسمت_6 نزدیک منطقه خان طومان گردان مرتضی کریمی به خط شد که اول راه بیفتد.حاج مهدی با
💐 پشت هم تیر خالی می‌کرد. از آن طرف،نزدیک دیوار،تا دیدند مجید چندمتری از آنها فاصله گرفته،هرکس دستوری بهش می‌داد: _مجید،مجید،مجید نرو! _این رو کی راه داد تو خط؟مجید برگرد! _مجید کی رفتی اون وسط؟برگرد! اما مجید دیگر صدای پشت سری ها را نمی شنید.صدای تیرهایی که ردوبدل می شدند،نمی گذاشت حرف کنار دستی هایش را هم بشنود.کمتر از بیست دقیقه به تل رسیدند و آنجا را گرفتند.تیر از همه طرف می بارید.هرکسی پشت سنگر کوچکی که قبلا تکفیری ها درست کرده بودند،پناه گرفت.سنگرهایی از سنگ های کوچک و بزرگ،که پای هرکدام را از دو طرف،بیست سی متر کنده بودند.بیشتر بچه ها کف زمین خوابیده بودند.برای کمین و تیراندازی،پناهگاهی به غیر از همین سنگرهای کوچک یک متری،توی آن دشت نبود.چندتا از بچه ها،لحظات اول شهید شدند.مجید جزء نفراتی بود که جلوتر از بقیه،شلیک می‌کرد. می خواست از سنگر عقبی،به سنگر جلوی خودش برود،حمیدرضا تا مجید را دید که از پشت سنگرش بلند شده،ترسید و داد زد: _مجید بشین،تکون بخور! همان موقع خم شد.نای دویدن نداشت. دستش را به شکمش گرفت.با زحمت خودش را به پشت سنگر جلو رساند.رد خونی که روی زمین افتاده بود،خبر از تیرخوردن مجید می داد.بادگیر آبی رنگی که به تن داشت،عین خون شده بود.مجید تیر خورده بود.حمیدرضا خودش به مجید رساند و حاج قاسم را صدا زد.حاج قاسم نیم خیز،خودش را یک نفس به مجید رساند .می خواستند جیب خشاب را از حمایل بند مجید جدا کنند.بیشتر نیروها،چاقو همراه شان بود.حاج قاسم اسلحه اش را زمین گذاشت.چاقو را زیر یقه اش وصل کرده بود.به زحمت از زیر لباس بیرونش کشید،داشت به سرعت جیب خشاب را می‌برید، که دست خودش را برید.دلهره و نگرانی اش،بیشتر به خاطر مجید بود.بریدگی دست،برایش اهمیت نداشت.دستش را با باندهای که همراهش بود،بستند.جیب خشاب های مجید را باز کردند.ولی آرام نبود.همان طور که دستش را،روی زخم گرفته بود،ناله می‌کرد و می‌گفت:حاجی سرم درد میکنه،انگار دارن توی سرم طبل میزنن.😭😭 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------