eitaa logo
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
1.3هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
8 فایل
کانال ترویج مکتب شهید حاج قاسم سلیمانی اهداف👇 ۱)اعزام راویان تخصصی مکتب ۲)برگزاری دوره وکارگاه آموزش تخصصی روایتگری وتربیت استاد،مربی وراوی مکتب ۳)اعزام کاروان راهیان مکتب به استان کرمان ۴)برگزاری کنگره ویادواره حاج قاسم ⚘سیاری ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷ @Mojtabas1358
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شهید حاج قاسم سلیمانی: این رژیم[اسرائیل] ماندنی نخواهد بود، اعمال این رژیم امروز نشان می‌دهد، این رژیم، رژیم پایداری نیست، هیچ عوامل و آثار پایداری در این نظام دیده نمی‌شود... -فدا❤ حاج قاسم 💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬غبارروبی مضجع نورانی امامین عسکریین(ع) توسط فرمانده شهدای مدافع حرم، سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 🏴بازنشر به مناسبت ایام شهادت اباالمهدی امام حسن عسکری (ع) -فدا❤ حاج قاسم 💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
🌸🌸🌸🌸🌸 💗#مدافع_حرم 💗 #قسمت_ششم صدای لخ لخ دمپایی های پاره‌ی دختر سوری می‌آید. صدا نزدیک تر می شود.
🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 بمب های جهنمی، منفجر شده اند. ابوعلی درجا شهید شده است. نصف صورتش را ترکشی به بزرگی فرزبی های امین، با خود برده است. حیدر چند متر آن طرف تر افتاده. بدنش غرق خون است. دست راستش از آرنج آویزان است. سفیدی استخوان مچ پایش، بین آن همه خون، برق می زند. تقریبا رنگ لباسش، مشخص نیست. همان لباس شسته شده ای که تازه آن را روی صخره ای پهن کرده بود. از چادر که بیرون آمدم گفت: می گم امیرعلی، تو چرا سرتو نمی شوری؟ بیا تشت رو اماده کردم سرتو بشوری. خودمم کمکت می کنم زود تموم بشه. به زور مرا نشاند روی تخته سنگی و تشتی که پر از کف بود، آرام روی سرم خالی کرد. آب تشت داغ داغ بود. پوست سرم سوخت. سقلمه ای بهش زدم که: جوش بود که. سوختم. خونسرد و بی خیال گفت: سوریه است دیگر. آفتابش هم هوا را گرم می کند هم آب را. صدایش را جدی تر کرد و ادامه داد: سوریه، آب و هوایی گرم دارد. شب هایی سرد و استخوان سوز، روزهایی گرم و خرماپز ... همان طور که داشت انشای آب و هوای گرم سوریه را از بر برایم می‌خواند تا نمره بدهم، به بهانه چنگ زدن، تا دلش خواست موهایم را کند. آخ و اوخ از دهانم نمی افتاد. یک بطری آب تمیز روی سرم که خالی کرد گفت: ببخش دیگر بضاعت من همین بود که آب متبرک شده‌ی لباس شویی ام را حلالت کردم. یک تیر و دو نشان. با همان تشت خالی، افتادم دنبالش: که یک تیر و دو نشان ها؟ چنان تیر و نشانی حالیت کنم که مرغان سوری به حالت تخم کنند. بچه های فاطمیون می خندیدند. "کجایید بچه ها؟ حیدر هنوز زنده است. پتو بیاورید. ابوطاهر، ابوهشام، بیایید حیدر را به عقب ببریم." هر چه داد می زدم کسی صدایم را نمی شنید. ، صدا در گوش خودم هم نمی پیچید. نعره کشیدم: " بچه ها." ضربه شدیدی به سرم خورد. صدایم در گلو خفه شد. همه توانم را جمع کردم که صدایم را به گوششان برسانم. باز هم داد زدم:" حیدر زنده است." با درد فجیعی به هوش آمدم. چیزی مدام به شکم و پهلوهایم می خورد. احساس کردم بدنم از وسط نصف شد. هیکل بزرگ سیاهی بالای سرم ایستاده بود. برای لحظاتی نمی دانستم کجا هستم. به سختی می دیدم. گرد و غباری که در هوا پیچیده بود، همان ذره ی نوری که می‌آمد را هم کمرنگ کرده بود. از درد در خود مچاله شدم. دستانم از پشت بسته بود. آن هیکل سیاه و بزرگ، طنابی که به گردنم انداخته شده بود را گرفت و داخل دالان، چون پر کاهی روی زمین کشید. یادم آمد. در اسارت داعشی ها بودم. طناب به گردنم فشار می آورد. نمی توانستم درست نفس بکشم. به خودم تلقین می کردم: صلابت صلابت. امیرعلی صلابت یادت نرود. درد ها را رها کن. درد همیشه هست. -فدا❤ حاج قاسم 💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت.. -فدا❤ حاج قاسم 💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
‌✨ حاج قاسم: عشق بـه امام زمان عجل الله عشق به خداست♥️ سلام👋 صبح-جمعتون-مهدوی -فدا❤ حاج قاسم 💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل شکسته‌ی عاشق... -فدا❤ حاج قاسم 💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هرچقدر گشتیم عکس پشت میز تورا پیدا نکردیم... -فدا❤ حاج قاسم 💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
اگر مردم این انتظاری را که به خاطر مال دنیا و دنیا می‌کشند ، کمی از آن را برای (ارواحنافداه) می‌کشیدند ایشان تا حالا ظهور کرده بودند امام منتظر ندارد!🍃 -شهید محمود رادمهر -فدا❤ حاج قاسم 💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
🍃در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم 🍃یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا افتادم و باید بپذیرم که بمیرم 🍃یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا تَنگ در آغوش بگیرم که بمیرم -فدا❤ حاج قاسم 💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
📸 آغاز زندگی مشترک زوج های جوان در گلزارشهدای کرمان و در جوار مرقد سردار دلها در روز ازدواج حضرت محمد(صلوات الله علیها) و حضرت خدیجه (سلام الله علیها) ✍ -فدا❤ حاج قاسم 💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
🌸🌸🌸🌸🌸 💗#مدافع_حرم💗 #قسمت_هفتم بمب های جهنمی، منفجر شده اند. ابوعلی درجا شهید شده است. نصف صورتش را
🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 روی سنگ های زمین، بدنم تکه پاره می شد. انگار جا به جای زمین، خرده شیشه کار گذاشته باشند و سر صبر، هر کدامشان به غایت، در بدنت فرو روند و بیرون کشیده شوند و باز هم سر صبر، در همان لحظه ی درآمدن، بچرخند و هنوز آن یکی بیرون نیامده، بعدی فرو برود و بچرخد و کشیده شود. هر چقدر هم عضلانی باشی، انسانی. هر چقدر هم خودت را به در و دیوار کوبانیده شده باشی و بدن را آبدیده کرده باشی، گوشت و پوست داری. مصطفی، این جا دیگر بدنم کم آورده. آن همه تمرینات رزمی و ضربه زدن ها به چوب و درخت و دیوار، استخوانم را سفت کرد اما پوست و گوشت را که سنگ نکرده. آش و لاش شدم. هر چه به در دالان نزدیک تر می شدم، چهره کریهش را بهتر می دیدم. پیشانی‌اش را با دستاری مشکی پوشانده بود. موهای بلندش تا روی گردن می رسید. لب های گوشتی و کلفتش را به ناسزا تکان می داد و ریش های درازش، بالا و پایین می شد. تمام صورتش از خشم پر خون شده بود. چشم از صورت کریهش برداشتم که حالم را خراب تر می‌کرد. همان لب و دهان و بینی آدم های دیگر را داشت اما حال به هم زن و متهوع کننده. هر چه او فحش می داد، گوشم را با صدای ذکر یا حسینی که به سختی می گفتم، نوازش می دادم. با دست دیگرش، کمری شلوارم را گرفت و به یک ضرب، مرا از کف دالان به بالا پرت کرد. با صورت به زمین برخورد کردم. صدای شکستن استخوان پیشانی در سرم پیچید. صدایی شبیه صدای سنچ . صدای حماسی سینه زنی بچه ها در گوشم پیچید: عباس علمدار حسین ابالفضل؛ عباس عملدار حسین ابالفضل؛ عباس عملدار حسین ابالفضل.. از هوش رفتم. -فدا❤ حاج قاسم 💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
ما را از رفتن جان مترسان! از جان عزیزتر داشتیم که رفت...🙂💔″ -فدا❤ حاج قاسم 💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
📸 حال و هوای گلزار شهدای کرمان و حضور زائرانی که دلداده‌ شهدا هستند -فدا❤ حاج قاسم 💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
🌸🌸🌸🌸🌸 💗#مدافع_حرم💗 #قسمت_هشتم روی سنگ های زمین، بدنم تکه پاره می شد. انگار جا به جای زمین، خرده شی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 خنکی کمی، روی چشمم احساس کردم. سعی کردم چشمم را باز کنم. آفتاب، خون پیشانی ام را خشک کرده بود. دختر سوری، روبرویم زانو زده بود و سعی می کرد با لبه آستینش، کمی آب به دهانم بگذارد. کسی آن اطراف نبود. صدای تیراندازی و فریاد و هلهله می آمد. با صدایی که به سختی از ته حنجره ام در آمد گفتم: ما اسمکِ ؟ گفت: زینب. قطره ای آب، لبم را تر کرد. گفتم:کلنا فداک یا زینب. یا زینب.. اولین باری بود که به زیارت خانم می رفتم. ماه ها بود به شوق دیدارشان روزها را به روزه سپری می‌کردم. روزه هایی که نذر کرده بودم لیاقت فدا شدن برای اهل بیت را به من بدهند. از چند جا برای اعزام اقدام کرده بودم. در قرعه کشی ها اسمم در نمی‌آمد. لابد گیری در کارم بود که این لیاقت را نداشتم. خیلی دلم شکست. نذر کردم چهل روز روزه بگیرم و گرفتم. روزه هایی که به التماس افطار می کردم. افطارهایی با طعم دیدار خانم . طعم دفاع از کتک خوردن کودکان. اسمم در آمد. سر از پا نمی شناختم. شوقی وصف ناشدنی داشتم. طعم شیرین زیارت را زیر زبانم احساس می کردم. چند هفته ای بود اعزام شده بودیم. ساماندهی شده بودیم اما اجازه زیارت نداشتیم. چه شده بود که آن روز، حاج محمد گفت : بیا برویم نمی دانم. گفتم: کجا؟ گفت: زیارت خانم. رفتیم. دو نفری. چشمم که به گنبد خانم افتاد، تمام وجودم فریاد زد: کلنا فداک یا زینب. دلم لرزید. اشکی در چشمانم نبود. صدای هلهله مستانه‌شان بلند بود. کبودی و آسیب‌های جسمی زینب را زیر نور آفتاب، واضح تر دیدم. قطره ای دیگر، روی لبانم چکاند. انگشت کوچکش را روی لب های به هم چسبیده متورمم گذاشت و به پایین فشار داد. دردی طاقت فرسا، کل فکم را گرفت. تحمل کردم. سعی کردم دهانم را باز کنم تا دلش خوش باشد تلاش های یواشکی اش برای سیراب کردن من، نتیجه دارد. قطره ای در دهانم چکاند. لبخند زد. صورت قشنگش، زیباتر شد. آستین لباسش را از آب ته ظرف تکه پاره ای، تر کرد. چلاند. مزه خون را حس کردم. آب ته ظرف را به آستینش مکید و آن را در دهانم چلاند. به نعره ای، از جا پرید: " ایها الغبیّ، تعطِی الماء لایرانیّ؟" ( احمق، داری به ایرانی آب می دی؟) پره های بینی اش از خشم، باد کرده بود. چانه خالی از ریشش، از عصبانیت لرزید و هر دویمان را به فحش گرفت. زینب فرار کرد. دمپایی ها از پایش در آمدند. پاهای کوچکش را روی سنگریزه های بیابان می گذاشت و برمی داشت. جیغ و فریادش با هم قاتی شده بود. از این طرف به آن طرف می‌گریخت. هر طرف می رفت هیکل درشت داعشی جلویش سبز می شد. خدایا.. گردن پهن و کلفتش، تبر شکان بود. حجم یک پایش به اندازه کل بدن زینب بود. با یک جهش، موهای زینب را گرفت و کشید. دستان کلفت و سنگینش را چنان محکم به سر و صورت زینب می زد که با هر ضربه، صورتش درجا کبود می شد. بدنِ بی حسم، جان گرفت. درد و خون، در رگ هایم جریان پیدا کرد. جیغ می کشید. می زد. صدایم به فریاد، در نمی‌آمد. می خورد. له می شد. بدن لهیده ام را بلند کردم. به سینه، افتادم. روی زمین پرتش کرد.. پاهایم روی زمین بند نمی شد. برمی خواستم و می افتادم. با آن صورت کریه و بدترکیبش، نیم نگاهی به من داشت و از ناتوانی من، لذت می‌برد. سنگ‌ریزه‌ها، در سینه چرکی شده‌ی سینه‌ام فرو رفته بودند. همه وجودم به درد و سوزش فریاد می‌کرد اما صدایی از زینب بلند نمی‌شد. موهایش را گرفت. او را به رو، بین پاهایش قفل کرد. خنجرش را از جیب کناری شلوارش بیرون کشید و دو سه باری روی پاچه شلوارش اصطکاک داد. چشمان زینب بسته بود. تمام حجم خونی را که داشتم به پاهایم دادم و به سمتش خیز برداشتم. خنده شیطانی ای به من زد. حال تهوع گرفتم از خنده و دندان های زرد و چهره ی جهنمی اش. دستانم را هر چه تکان دادم، از پشت بسته بود. طنابی که به گردنم آویزان بود بین دو پایم کشیده ‌شد. به دو قدمی اش نرسیده، با سر به زمین خوردم و به پهلو غلتیدم. قهقه‌ی مستانه اش گوشم را کر کرد. طناب دور گردنم، گلویم را می‌فشرد. صدای مداح در گوشم پیچید: او می دوید و من می دویدم. او سوی مقتل من سوی قاتل، او می کشید و من می کشیدم او خنجر از کین من ناله از دل ، او می برید و من می بریدم. او از حسین سر، من از حسین دل.. هیچ چیز نمی دیدم. هیچ نمی شنیدم. هیچ حس نمی کردم. سرم سبک سبک شد. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
عِشق‌تو گِران‌قَدر‌تَرین‌عِشق‌جھـٰان‌اَست... -فدا❤ حاج قاسم 💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
✍ نسبت ما با آمریکا نه برادری؛ بلکه برادر کشتگی است... -فدا❤ حاج قاسم 💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
💠💠💠 💠💠 💠 "پسرم قاسم" -یک 🌷قاسم سلیمانی 🌷پدر: عبدالرحیم سلیمانی ، معلم 🌷روستای گورک سلیمانی ، استان بوشهر 🌷من و همسرم وقتی فهمیدم فرزندمان پسر است ، تصمیم گرفتیم اسمش را قاسم بگذاریم فامیلی ما سلیمانی است و این هم دلیل محکمی بود برای انتخاب اسم قاسم ، همین مشابهت اسم و فامیل باعث شد خیلی زود ماجرا رسانه‌ای شود... 🌷دکتر قاسم برجویی فرد، پزشک متخصص نوزادان در بیمارستان سلمان فارسی بوشهر، وقتی نوزاد را دیدند که عکس سردار سلیمانی روی لباسش است، توجهش جلب شده بود... آقای دکتر از خانمم اجازه گرفتند و عکس فرزندمان را در اینستاگرام گذاشتند. زیر عکس نوشته بودند: "سه قاسم در یک عکس دکتر قاسم برجویی فرد و قاسم سلیمانی کوچک و عکس سردار قاسم سلیمانی" 🌷قاسم سلیمانی شهید شد اما در ایران از استان بوشهر دوباره نام "قاسم سلیمانی" را انتخاب کردند همه خوشحال بودند و دعا می‌کردند... -فدا❤ حاج قاسم 💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------