برشی از #کتاب قصه دلبری
(شهید محمدخانی به روایت همسر)
دلـداده ی اربـاب بـود
درِ تابـوت را بـاز ڪردند ایـن #آخـرین فرصـت بـود.بـدن را برداشتنـد تا بگـذارند داخـل #قبـر.
بدنـم بیحـس شـده بـود، #زانـو_زدم ڪنار قبـر دو سـه تا ڪار دیگر مانـده بـود . بایـد #وصیـتهای محمـدحسیـن را مـو بہ مـو انجـام میدادم.
پیـراهـن #مشڪی اش را از تـوی ڪیـف درآوردم.همـان که #محـرم_ها می پوشیـد. یڪ #چفیـه مشـکی هم بـود ، صـدایـم میلرزیـد .
بہ آن آقـا گـفتـم ڪہ ایـن لبـاس و ایـن چـفیـه را قشنـگ بڪشد روی #بدنـش ، خـدا خیـرش بـدهد توی آن قیـامت ؛ پیراهـن را با #وسـواس ڪشیـد روی تنـش و چـفیـه را انـداخـت دور #گردنـش.
جـز زیبـایی چیـزی نبـود بـرای دیـدن و خـواستـن ! بہ آن آقـا گفتـم:« میخواسـت بـراش #سینـه_بزنـم ؛ شـما میتونید؟!یا بیـاید بالا ، خـودم بـرم بـراش سینـه بـزنم » بغضـش ترڪید.
دسـت و پایـش را گـم کـرد. نمیتوانست حـرف بـزند؛چـند دفعـه زد رو سینـه #محـمـدحسـیـن. بهـش گفتـم:« نوحـه هـم بخونیـد.» برگـشت نگاهـم کـرد. صورتـش خیـس خیـس بـود.
نمیدانم #اشـک بـود یـاآب باران. پرسیـد:« چی بخونـم؟» گفتـم :« هرچـی به زبونتـون اومد. » گفـت:« #خودت بگـو » نفسـم بالا نمیآمد .
انگار یڪی چنـگ انداختـه بود و #گلـویم را فـشار میداد ، خیلی زور زدم تا نفـس عمیـق بکـشم.گفتــم :
از حـرم تـا قـتلگـاه
#زینـب صـدا میزد حسـیـن
دسـت و پـا میزد #حسـیـن ؛
زینـب صـدا میزد حسـیـن ...
سینـه میزد برای محمـدحسیـن،شانـه هایـش تکـان میخورد. برگـشت با اشـاره بہ مـن فهمـاند ؛همـه را #انجـام_دادم ؛ خـیالـم راحـت شـد . پیـشِ #پـای_اربـاب تـازه سینـه زده بـود ...
#شہید_محمـدحسین_محمدخانی♥️
#رهروان_مکتب_قاسم_سلیمانی
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
داعشی ها دوره ش کردن ...اینقدر جنگید تا تیر تموم شد، سنگ تموم شد، داعشی ها نیت کرده بودن زنده بگیرنش !
همون موقع حاج قاسم هم توی منطقه بود...خلاصه اینقدری این بچه رو زدن تا دیگه بدنش هم کم آورد و اسیر شد ولی یک لحظه سرشو از ترس پایین نیاورد...!
تشنه بود آب رو جلوش می ریختن رو زمین و وقتی هم فهمیدن حاج قاسم توی منطقس، برا این که روحیه حاج قاسم رو خراب کنن بیسیم رو گرفتن جلو دهن رضا و چاقو گذاشتن زیر گردنش...
کم کم برا این که زجر کشش کنن آروم آروم شروع کردن به بریدن سرش و بهش می گفتن حضرت زینب رو فحش بده پشت بیسیم ... اینقدر یواش یواش بریدن که ۴۵ دقیقه طول کشید ...
ولی از اولش تا لحظه ای که صدای خرخر گلو آمد این پسر فقط چند تا کلمه می گفت .. اصلا من اومدم جونمو بدم اصلا من اومدم فدا بشم برا حضرت #زینب اصلا من اومدم سرمو بدم یا علی... یا مولا...یا زهرا ...😭😭😭
میگن حاج قاسم عین این ۴۵ دقیقه رو پشت بیسیم گوش می داد و گریه می کرد...
بعدشم سر رضا رو گذاشتن تو جعبه و فرستادن برا حاج قاسم...
-سرباز سیدعلی
#شهیدرضا اسماعیلی
شاخه گلی از صلوات هديه به روح مطهر همه شهدا خصوصا شهدای مدافع حرم 🍃🌹
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما رابہ #نوڪرے
دَرَٺ آفریده اند
خطے زعشق برجان و دلها ڪشیده اند
زینب س مباد بشڪند
این دفعہ هم دِلٺ💔
ما را✌️🏻مدافعان حرم #زینب آفریده اند
#شهید_جواد_محمدی
#شهید_مهدی_اسحاقیان
#کلنافداک
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani